انگشتر پسرم کمی به انگشتش تنگ شده بود؛ به او گفتم: تو در سن رشد هستی و یک وقت به انگشتت تنگ میشود و خطرناک است. سید اسحاق گفت: مامان! من به ۲۴ سالگی نمیرسم و انگشت و انگشترم را میبَرَند.
کد خبر: ۱۱۸۳۹۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۳/۰۸
دفعه دوم که راهی شد، هنوز یک ماه نگذشته بود. عادت داشت هر روز ساعت ۱ بعد از ظهر از آنجا تماس بگیرد. نمیدانستم آنجا فرمانده گردان است. وقتی از سوریه تماس میگرفت، از او میپرسیدم چه کار میکنی؟ میگفت: در آشپزخانه کار میکنم و غذا میپزم، از بس هم غذا میخورم حسابی چاق شدم!
کد خبر: ۱۱۸۲۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۲/۳۰