حکایتی خواندنی از شیخ حسین انصاریان
گرگ ، بچه ها را زد و بعد هم هر چهار پنج تا را غروب جلو انداخت و برد، پشت دیوار انداخت و خودش روى دیوار نشست و به من نگاه كرد و چشمش پر از اشك شد كه من شرمنده و خجالت زده هستم.
کد خبر: ۶۳۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۱/۰۶/۱۰