پدرم گفت:«آنجا میتوانی نماز بخوانی؟»گفتم:بله. گفت:«میتوانی روزه بگیری؟»گفتم:بله. نفس راحتی کشید و گفت:«اما دلم هنوز ناآرام است. باید استخاره کنم. اگر بد آمد،باید قید ارتش و گارد جاویدان را بزنی.»پدر قرآن را بوسید و باز کرد. تا چشمش به آیات افتاد،با تعجب گفت:«چقدر خوب آمد!دلم آرام گرفت. بابا جان دیگر غمی ندارم. هر جا میخواهی برو،حتی در دل رژیم سلطنتی. حالا دیگر خدا گفته برو آنجا...»14سال گذشت تا راز خوب آمدن آن استخاره معلوم شد.
                                کد خبر: ۱۱۷۰۷۴   تاریخ انتشار                    : ۱۳۹۹/۱۱/۱۸