راننده گفت: آن آقایی که آن روز آوردی و سوار ماشین ما کردی، که بود؟. گفتم: برادرم بود. گفت: باز هم به فریمان می آید؟ گفتم: تابستان ها می آید. گفت: می خواهم دهانش را ببوسم، پایش را ببوسم...
کد خبر: ۶۹۷۶۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
سال ۵۸ در خدمت شهید بهشتى بودیم، عدّهاى از مهمانان خارجى هم حضور داشتند و با وی گرم صحبت بودند. تا صداى اذان بلند شد، شهید بهشتى از حضّار معذرتخواهى کرد و گوشهاى سجّادهاش را انداخت و مشغول نماز شد.
کد خبر: ۶۹۷۴۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۱۰/۲۳