شعری که محمود حبیبی کسبی از خسرو احتشامی خواند:
این آستان كه هست فلك سایه افكنش
خورشید شبنمی است به گلبرگ گلشنش
تا رخصت حضور نیاید شب طلوع
مهتاب از ادب نتراود به روزنش
جاری است موج معجزه جویبار غیب
در شعله شقایق صحرای ایمنش
اینت بهشت عدن كه دور از نسیم وحی
بوی خدا رهاست به مشكوی و برزنش
كو محرمی كه پرده ز راز سخن كشد
دارد زبان ز سبزه توحید سوسنش
تا زینت هماره هفت آسمان شود
افتاده است خوشه پروین ز خرمنش
سر مینهد سپیده دمان پای بوس را
فانوس آفتاب به درگاه روشنش
جای شگفت نیست كه این باغ سرمدی
ریزد شمیم شوكت مریم ز لادنش
روز نخست چون گل این بوستان شكفت
عطر عفیف عشق فرو ریخت بر تنش
محتاج نقش نیست كه گردد بلند نام
گوهر، جهان فروز بر آید ز معدنش
اینجاست نور آینه عصمتی كه بود
بر نقطه نگین نبوت نشیمنش
هم باشدش بهار رسالت در آستین
هم میچكد گلاب ولایت ز دامنش
مرد آفرین زنی كه خلیلانه میشكست
بتخانه خلاف خلافت ز شیونش
از سدره نیز در شب معراج میگذشت
حرمت اگر نبود عنانگیر توسنش
تا كعبه را ز سنگ كرامت نیفكند
از چشم روزگار نهانست مدفنش
احرامی زیارت زهراست اشك شوق
یا رب نگاهدار ز مژگان رهزنش
دارم گواه كوتهی طبع را به لب
بیتی كه هست الفت دیرینه با منش:
"من گنگ خوابیده و عالم تمام كر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش”
سعید بیابانکی :
چکیده گل رخسار مصطفی زهراست
عصاره نفحات خوش خدا زهراست
سلاله خلف ختم مرسلین یعنی
خلاصه همه آیات انبیا زهراست
کسی که شیشه عطر گل محمدی است
که منتشر شده چون ذره در هوا زهراست
زلال نور رسالت در او نمایان است
چرا که آینه مصطفی نما زهراست
کسی که ذکر دعایش میان هر دو نماز
شده است ورد زبان فرشته ها زهراست
گلی که باغ شهادت از او به بار نشست
چراغدار شهیدان کربلا زهراست
دو دل مباش دلا و بگو پس از قرآن
شکوهمند ترین هدیه خدا زهراست
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
امیدوار که باشی گره گشا زهراست
اگر که کوه غم افتاده روی شانه تو
علاج کار تو یک یاعلی و یازهراست
اگرچه کشتی پهلو گرفته می ماند
تو را چه باک ز توفان که ناخدا زهراست
مگو که راه رسیدن به عشق دشوار است
چرا که فاصله اش از حسین تا زهراست
مراقبت کن از آن مضجع شریف ای عشق
به هوش باش که دار و ندار ما زهراست
چنین غریب اگر در بقیع پنهان است
مسلم است که گنجی گرانبها زهراست
مدینه ! گوهر ما آرمیده در دل تو
گواه باش که گنجینه حیا زهراست
اگر در آتش کین سوخته است خانه او
تو دردمند بیا خانه شفا زهراست
گلی که خاک در آغوش خویش می کشدش
شبانه بی کس و تنها و بی صدا زهراست
دلا سراغ مگیر از مزار پنهانش
نگاه کن ز کجا تا به ناکجا زهراست.
****
نام تو ریخته است شکر در ترانه ام
بوی تو شور در غزل عاشقانه ام
از جمله داغ های جهان، داغت ای عزیز!
آورده ابرهای جهان را به خانه ام
باور نمی کنم که تو باشی، عزیز من!
کوهی که آرمیده چنین روی شانه ام
باور نداشتم که غم نازنین تو
آشوب افکند به من و آشیانه ام
دریای دور دست که از یاد برده ای
نام مرا که دورترین رودخانه ام
دستی برآر و مثل اناری مرا بچین
ترسم که انتظار کند دانه دانه ام
قاسم صرافان:
عشق یعنی یکی درون دو تن
عشق یک روح رفته در دو بدن
عشق زهراست روبروی علی
نظر آنهم فقط به سوی علی
عشق راهی بدون خاتمه است
آخر، این راه، راهِ فاطمه است
فاطمه قاب روبروی علی است
فاطمه غرق در وضوی علی است
فاطمه در کنار حیدر نه
فاطمه دختر پیمبر نه
خلق احمد به نور فاطمه بود
نور حیدر ظهور فاطمه بود
خلق عالم به خاطر زهراست
مادر ما و مادر باباست
دل شد از این حماسه بیپروا
حسبنا الله و حسبنا زهرا
یازده ماه دور گردن اوست
یازده گل به روی دامن اوست
یازده نور و یازده ساغر
یازده جوی جاری از کوثر
یازده عاشق از تبار علی
یازده عکس یادگار علی
یازده قبله یازده قرآن
یازده کهکشان بی پایان
یک دل او دارد و ازآن علی ست
فاطمه زور بازوان علی ست
یا علی بر لبش که جاری شد
برق زد عشق و ذوالفقاری شد
ذوالفقاری که خواهر زهراست
سختیش برق باور زهراست
ذوالفقاری که حق به لب دارد
روح از مشرکان طلب دارد
ذوالفقاری که برق تا میزد
لشکری صف نبسته جا میزد
شکل لا بود و از فنا میگفت
با علی بود و از خدا میگفت
تا که در دستهای حیدر بود
صحنهی رزم، روز محشر بود
تیغ در پنجههای حیدر گشت
یک نفر آمد و دو تا برگشت
تیغش از بس سبک رها شده بود
تن دوان بود و سر جدا شده بود
تن دوان بود و بی خبر که چه شد؟
در هوا گیج مانده سر که چه شد؟
تا علی عزم سر زدن کرده
ملک الموت هم کم آورده
ضربدر بین ضربهها میزد
اینچنین سر دو تا دو تا میزد
با هم افتد دو سر، نگو لاف است!
کمترش پیش حیدر اسراف است
شیر مست است و تیغ در دستش
جام در دست و عشق سر مستش
شور مولاست این ولی از توست
فاطمه! مستی علی از توست
با تو تیغ علی دو دم دارد
با تو حیدر بگو چه کم دارد؟
دل شد از این حماسه بیپروا
حسبنا الله و حسبنا زهرا
آه! این قصه آخری هم داشت
عاشقی روی دیگری هم داشت..
***
این راه برای خسته دور است چقدر
از نور تو چشم بسته دور است چقدر
گامی به تصوّر تو نزدیک شدن
از آینهای شکسته دور است چقدر
با دیدن تو چه محشری خواهد شد
آغاز حیات دیگری خواهد شد
وقتی که به صحن آسمانت برسم
آهوی دلم کبوتری خواهد شد
هر چند دلم نقطهای از تاریکی است
بین من و تو پاره خط باریکی است
در هندسهی عشق مثلث شدهایم
من، تو «و خدایی که در این نزدیکی است»
من باز میان موج گیسوی تو غرق
در خلوت صحن پر هیاهوی تو غرق
ای ماه من! این پلنگِ حیرت زده، شد
در برکهی چشم بچه آهوی تو غرق
اینجا همه لحظهها طلایی است چرا؟
هر گوشهی این زمین، هوایی است چرا؟
برمیگردم، در این دل مشهدیم
یک حال عجیب کربلایی است چرا؟
قصدم سفری برای گلگشت نبود
برگشت از آرامش این دشت نبود
در فال خطوط کف دستانم کاش
تقدیر بلیت رفت و برگشت نبود
زرد آمده بودم و طلایی رفتم
شب بودم و غرق روشنایی رفتم
از راه زمینی آمدم با آهو
همراه کبوترت هوایی رفتم
خط، چشم براه ایستگاه است هنوز
شب، سمفونی قطار و آه است هنوز
خوشبخت کبوترت که تا خانه پرید
آهوی تو آوارهی راه است هنوز
فاطمه بایرامی:
خانه را با رفتنت غمخانه اي ويران مكن
جاي خنده اشك را در چشم ما مهمان مكن
بيت الاحزان مرا با رفتنت آتش مزن
بيش از اين خاكسترم را طعمه طوفان مكن
درد داري،داغ ديدي،زخم هم خوردي ولي
دردها را با دعاي مرگ خود درمان مكن
من به قدر فضه محرم نيستم در خانه ام
محرم من زخم خود را از علي پنهان مكن
جان به سر كردي مرا چشمان خود را باز كن
نيمه جانم بيش از اين جسم مرا بي جان مكن
با توأم اي آبشار غصه،اي باران غم
زانوان كوه را با رفتنت لرزان مكن
پيرهن مي بافتي،مي گفتي از سوز جگر
بي حيا فرزند دلبند مرا عريان مكن
محمد رسولی :
قامت خمیده بود ولی سرفراز بود
زهرا میان آتش و خون در نماز بود
.
در را شکست آن که نفهمیده بود که
حتی به روی او در این خانه باز بود
.
از فضهُ خذینیِ او اینقدر بدان
وضعی درست شد که به یک زن نیاز بود
.
بازوش سرّ قوت بازوی مرتضاست
اما غلاف در پی افشای راز بود
.
حبل المتین شده است گرفتار ریسمان
مضطر شده همان که خودش چاره ساز بود
.
گفتند زخم پهلوی او بسته شد ؟ نشد
حتی زمان غسل هم این روضه باز بود
.
آری مزار گمشده ی بی نشان او
بی انتهاترین غزل اعتراض بود
.
آخر جهاز فاطمه بر دخترش رسید
وقتی سوار بر شتر بی جهاز بود