عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۹۰۳
تاریخ انتشار : ۱۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۷:۴۵
حکایتی از زبان مرحوم آیت الله دستغیب:
نقل شده است که سلطانی بوده و به مرض چاقی مبتلا شده بود ، روز به روز چاق تر می شده است ، به طوریکه نشستن و بلند شدن برایش مشکل شده بود از سنگینی پایش نمی توانست آن را حرکت دهد. پزشک ها هرچه دوا می دادند بدتر می شد تا آنکه دانشمندی آمد و گفت من علاوه بر علم طب علم نجوم هم می دانم و می توانم سلطان را معالجه کنم...

نقل شده است که سلطانی بوده و به مرض چاقی مبتلا شده بود ، روز به روز چاق تر می شده است ، به طوریکه نشستن و بلند شدن برایش مشکل شده بود از سنگینی پایش نمی توانست آن را حرکت دهد. پزشک ها هرچه دوا می دادند بدتر می شد تا آنکه دانشمندی آمد و گفت من علاوه بر علم طب علم نجوم هم می دانم و می توانم سلطان را معالجه کنم به شرطی که شاه امانم بدهد ، گفتند مسلماً شاه امان می دهد ، گفت من اول به علم نجوم مراجعه می کنم ، گفتند بسیار خوب ، شب رفت صبح با حالی پریشان آمد ، شاه گفت که مرا مداوا کن. گفت نمی کنم گفت : چرا ؟ جواب داد می ترسم ، شاه گفت نترس ، بالاخره گفت من طالع شما را که دیدم خیلی ترسیدم و پشیمان شدم چون دیدم تا چهل روز دیگر خواهی مُرد و در این صورت مداوای من معنی ندارد و اگر قبول نداری مرا زندانی کن ، اگر تا چهل روز دیگر نمُردی مرا بکش ، بالاخره وی را زندانی کردند. شاه از غصه روز به روز لاغر می شد. تا سی و چند روز که گذشت شاه فرستاد پزشک را از زندان آوردند و به او گفت : حالا چاره ای نداری که من تا چند روز دیگر نمیرم ؟ در این لحظه پزشک حقیقت را گفت: که من برای این گفتم که تو تا چهل روز دیگر می میری که از غصه تا چهل روز دیگر لاغر شوی و مرض چاقی تو هم علاج شود که حالا هم علاج شد!!


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین