کد خبر : ۸۶۹
تاریخ انتشار : ۱۰ مهر ۱۳۹۱ - ۰۰:۴۷
بیانی از آیت الله ضیاءآبادی درباره عطوفت امام(ع)

دستور امام سجاد (ع) به ملک الموت

مرد بيچاره با ناراحتي تمام خيمه‌اي در خارج مدينه زد و جنازه‌ي زن را روي زمين خواباند و با عجله وارد شهر شد و گريه‌كنان خدمت امام سجّاد‌ (ع) آمد و گفت : آقا، ماجرا از اين قرار است: اين زن مسكين آرزو داشت شما را زيارت كند امّا به آرزويش نرسيد و از دنيا رفت.

نقل شده است كه مردي بلخی،كه از ارادتمندان امام سيّد‌السّاجدين‌ (ع) بود،در بيشتر سال‌ها به حجّ مشرّف مي ‌شد و پس از اداي مناسك در مدينه خدمت امام سجّاد (ع)شرفياب مي ‌شد و هدايايي هم براي امام مي ‌آورد. در پايان يكي از اين سفرها، وقتي به وطن بازگشت، همسرش به او گفت: تو هر سال كه مكّه مي ‌روي هديه‌هايي مي ‌بري، تا به حال نديدم آن آقا هديه‌اي براي ما بفرستد.

مرد گفت : اي زن،او حجّت خدا و امام ماست. همه چيز ما از بركت وجود اوست. ما هر چند وقتي يك چيز بي‌ارزشي خدمت او مي‌بريم. او در عوض به ما حيات مادّي و معنوي مي‌دهد. سعادت ما را تأمين مي‌كند . در پرتو لطف اوست كه ما نفس مي‌كشيم و روزي مي ‌خوريم... مرد آن قدر از بركات وجود امام براي همسرش گفت كه زن از كوته فكري خود شرمنده شد و استغفار كرد.

سال ديگر مرد عازم شد و باز هدايايي همراهش برد و خدمت امام سجّاد (ع)مشرّف شد. امام از او پذيرايي كرد و پس از صرف غذا، خادم امام  آفتابه و لگن آورد تا دستشان را بشويند. مرد بلخي فوراً برخاست و آن را از خادم گرفت تا آب به دست امام بريزد . امام فرمود : تو مهمان ما هستي، شايسته نيست كه تو خدمت كني.

مرد گفت: آقا، من دوست دارم. اين افتخار را به من بدهيد. امام فرمود : بسيار خوب، آنچه دوست داري انجام بده. مرد آفتابه را گرفت و آب به دست امام (ع) ريخت. امّا با كمال تعجّب ديد كه آب وقتي از آفتابه جدا مي ‌شود و به دست امام مي ‌رسد آب است، ولي از دست امام كه جدا مي‌شود و در ميان تشت مي‌ريزد،تبديل به ياقوت سرخ مي ‌شود. تا يك سوّم تشت پر از ياقوت شد.

مرد از شدّت حيرت دست نگه داشت.امام فرمود: آب بريز. او ريخت و اين بار ديد آب از دست امام كه جدا مي‌شود، تبديل به زمرّد سبز مي ‌گردد. تا دوسوّم تشت پر شد. باز آن مرد دست نگه داشت. امام فرمود: آب بريز. او ريخت. بار سوّم ديد كه آب جدا شده از دست امام مبدّل به درّ سفيد مي ‌شود. تا اين كه تمام تشت پر شد. آنگاه امام (ع) فرمود : اين‌ها را نزد همسرت ببر و از طرف ما به او هديه كن و قبول عذر ما را از او بخواه كه تا به حال نشده است ما هديه‌اي براي او بفرستيم.

مرد از اين گفتار امام (ع) شرمنده شد و گفت: آقا، او از روي جهالت و ناداني چيزي گفته، عفوش بفرماييد. فرمود : به هر حال، اين هديه‌ي ما را به همسرت برسان و از طرف ما عذرخواهي كن. مرد دست مبارك امام را بوسيد و به وطن بازگشت و آن جواهرات گرانبها را تحويل همسرش داد و پيام امام را رسانيد.
زن از اين ماجرا سخت شرمنده شد و از اين همه لطف و عنايت تعجّب كرد و به شوهرش گفت: من هم مسلمان و شيعه هستم و در حدّ خود سهمي از زيارت امام خود دارم.حالا تو را قسم مي ‌دهم به حقّ همان آقا، اين بار كه خواستي بروي، مرا هم با خود ببر. مرد قبول كرد و موسم حجّ كه رسيد، زن را همراهش برد و نزديك مدينه كه رسيدند، زن مريض شد و مرضش شدّت پيدا كرد. پشت دروازه‌ي شهر مدينه كه رسيدند، حالش بد شد و از دنيا رفت.

مرد بيچاره با ناراحتي تمام خيمه‌اي در خارج مدينه زد و جنازه‌ي زن را روي زمين خواباند و با عجله وارد شهر شد و گريه‌كنان خدمت امام سجّاد‌ (ع) آمد و گفت : آقا، ماجرا از اين قرار است: اين زن مسكين آرزو داشت شما را زيارت كند امّا به آرزويش نرسيد و از دنيا رفت. در روايت آمده است كه امام‌ (ع) از جا برخاست و دو ركعت نماز خواند و دعايي كرد و فرمود: برگرد، زن خود را زنده خواهي يافت.مرد با خوشحالي تمام به خيمه‌اي كه در بيرون مدينه زده بود برگشت. وقتي وارد شد، ديد زن زنده شده و نشسته است!

با تعجّب پرسيد: چگونه شد؟ گفت: به خدا قسم، عزرائيل براي قبض روح من آمد و روح مرا قبض كرد. وقتي خواست ببرد، ناگهان آقايي با اين نشانه‌ها ظاهر شد. مرد ديد همان نشانه‌هاي امام سجّاد‌ (ع) را مي‌دهد.بعد گفت : آن آقا وقتي ظاهر شد، ملك‌الموت به او سلام و عرض ادب كرد.آقا فرمود : روح او را برگردان، ما از خدا خواسته‌ايم سي سال ديگر او در دنيا زنده بماند‌. تا او دستور داد، روح مرا برگرداندند و زنده شدم. بعد زن را برداشت و خدمت امام سجّاد‌ (ع) آمد‌. تا چشم زن به امام افتاد گفت: ايشان همان آقاست كه به ملك‌الموت دستور برگرداندن روح مرا داد.

برگرفته از شرح زیارت جامعه کبیره توسط آیت الله ضیاء آبادی

کدخبرنگار212113


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین