۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۰ : ۰۱
نقل شده است كه مردي بلخی،كه از ارادتمندان امام سيّدالسّاجدين (ع) بود،در بيشتر سالها به حجّ مشرّف مي شد و پس از اداي مناسك در مدينه خدمت امام سجّاد (ع)شرفياب مي شد و هدايايي هم براي امام مي آورد. در پايان يكي از اين سفرها، وقتي به وطن بازگشت، همسرش به او گفت: تو هر سال كه مكّه مي روي هديههايي مي بري، تا به حال نديدم آن آقا هديهاي براي ما بفرستد.
مرد گفت : اي زن،او حجّت خدا و امام ماست. همه چيز ما از بركت وجود اوست. ما هر چند وقتي يك چيز بيارزشي خدمت او ميبريم. او در عوض به ما حيات مادّي و معنوي ميدهد. سعادت ما را تأمين ميكند . در پرتو لطف اوست كه ما نفس ميكشيم و روزي مي خوريم... مرد آن قدر از بركات وجود امام براي همسرش گفت كه زن از كوته فكري خود شرمنده شد و استغفار كرد.
سال ديگر مرد عازم شد و باز هدايايي همراهش برد و خدمت امام سجّاد (ع)مشرّف شد. امام از او پذيرايي كرد و پس از صرف غذا، خادم امام آفتابه و لگن آورد تا دستشان را بشويند. مرد بلخي فوراً برخاست و آن را از خادم گرفت تا آب به دست امام بريزد . امام فرمود : تو مهمان ما هستي، شايسته نيست كه تو خدمت كني.
مرد گفت: آقا، من دوست دارم. اين افتخار را به من بدهيد. امام فرمود : بسيار خوب، آنچه دوست داري انجام بده. مرد آفتابه را گرفت و آب به دست امام (ع) ريخت. امّا با كمال تعجّب ديد كه آب وقتي از آفتابه جدا مي شود و به دست امام مي رسد آب است، ولي از دست امام كه جدا ميشود و در ميان تشت ميريزد،تبديل به ياقوت سرخ مي شود. تا يك سوّم تشت پر از ياقوت شد.
مرد از شدّت حيرت دست نگه داشت.امام فرمود: آب بريز. او ريخت و اين بار ديد آب از دست امام كه جدا ميشود، تبديل به زمرّد سبز مي گردد. تا دوسوّم تشت پر شد. باز آن مرد دست نگه داشت. امام فرمود: آب بريز. او ريخت. بار سوّم ديد كه آب جدا شده از دست امام مبدّل به درّ سفيد مي شود. تا اين كه تمام تشت پر شد. آنگاه امام (ع) فرمود : اينها را نزد همسرت ببر و از طرف ما به او هديه كن و قبول عذر ما را از او بخواه كه تا به حال نشده است ما هديهاي براي او بفرستيم.
مرد از اين گفتار امام (ع) شرمنده شد و گفت: آقا، او از روي جهالت و ناداني چيزي گفته، عفوش بفرماييد. فرمود : به هر حال، اين هديهي ما را به همسرت برسان و از طرف ما عذرخواهي كن. مرد دست مبارك امام را بوسيد و به وطن بازگشت و آن جواهرات گرانبها را تحويل همسرش داد و پيام امام را رسانيد.
زن از اين ماجرا سخت شرمنده شد و از اين همه لطف و عنايت تعجّب كرد و به شوهرش گفت: من هم مسلمان و شيعه هستم و در حدّ خود سهمي از زيارت امام خود دارم.حالا تو را قسم مي دهم به حقّ همان آقا، اين بار كه خواستي بروي، مرا هم با خود ببر. مرد قبول كرد و موسم حجّ كه رسيد، زن را همراهش برد و نزديك مدينه كه رسيدند، زن مريض شد و مرضش شدّت پيدا كرد. پشت دروازهي شهر مدينه كه رسيدند، حالش بد شد و از دنيا رفت.
مرد بيچاره با ناراحتي تمام خيمهاي در خارج مدينه زد و جنازهي زن را روي زمين خواباند و با عجله وارد شهر شد و گريهكنان خدمت امام سجّاد (ع) آمد و گفت : آقا، ماجرا از اين قرار است: اين زن مسكين آرزو داشت شما را زيارت كند امّا به آرزويش نرسيد و از دنيا رفت. در روايت آمده است كه امام (ع) از جا برخاست و دو ركعت نماز خواند و دعايي كرد و فرمود: برگرد، زن خود را زنده خواهي يافت.مرد با خوشحالي تمام به خيمهاي كه در بيرون مدينه زده بود برگشت. وقتي وارد شد، ديد زن زنده شده و نشسته است!
با تعجّب پرسيد: چگونه شد؟ گفت: به خدا قسم، عزرائيل براي قبض روح من آمد و روح مرا قبض كرد. وقتي خواست ببرد، ناگهان آقايي با اين نشانهها ظاهر شد. مرد ديد همان نشانههاي امام سجّاد (ع) را ميدهد.بعد گفت : آن آقا وقتي ظاهر شد، ملكالموت به او سلام و عرض ادب كرد.آقا فرمود : روح او را برگردان، ما از خدا خواستهايم سي سال ديگر او در دنيا زنده بماند. تا او دستور داد، روح مرا برگرداندند و زنده شدم. بعد زن را برداشت و خدمت امام سجّاد (ع) آمد. تا چشم زن به امام افتاد گفت: ايشان همان آقاست كه به ملكالموت دستور برگرداندن روح مرا داد.
برگرفته از شرح زیارت جامعه کبیره توسط آیت الله ضیاء آبادی
کدخبرنگار212113