۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۳ : ۱۱
مرضیه نعیم امینی:
در سینه ام جز مِهر زینب جا نخواهد شد
با او کسی در عاشقی همتا نخواهد شد
عاشق شوی حرف دلم را خوب می فهمی
ذکری شبیه "زینب کبری" نخواهد شد
نوکر که جای خود،غلام نوکرانش هم
درمانده و محتاج در عقبی نخواهد شد
هر کس که گریان شد برای عمه ی سادات
شرمنده پیش حضرت زهرا نخواهد شد
داغ برادرها...اسارت...سیلی و غارت
در چشم بانویی جز او زیبا نخواهد شد
از غیرت و از عفت زهرایی اش پیداست
حتی اگر معجر بسوزد وا نخواهد شد
مِیلش شهادت بود در کرب و بلا،اما
زینب نماند که عدو رسوا نخواهد شد
بعد از ابوفاضل علمدار است و دین حق
جز با اسارت رفتنش برپا نخواهد شد
عمری بلا دیده ولی داغی برای او
مانند داغ عصر عاشورا نخواهد شد
همراه مادر هر چه بر سر می زنیم انگار
قاتل ز روی سینه ی تو پا نخواهد شد
کل تن تو جای زخم نیزه و تیر است
جایی برای بوسه ام پیدا نخواهد شد؟
حسن لطفی:
کیست زینب همیشه بی همتا
نورِ مستورِ عالمِ بالا
کیست زینب نفس نفس حیدر
کیست زینب تپش تپش زهرا
کیست زینب حسینِ پرده نشین
کیست زینب حسن به زیرِ کسا
کیست زینب کسی چه می داند؟
غیر آن پنج آفتاب هدی
کیست زینب تلاطم عباس
کیست زینب تموّج دریا
ذوالفقار علی میان نیام
اوجِ نهج البلاغه ای شیوا
کیست زینب فراتر از مریم
روشنی بخشِ هاجر و حوّا
کیست زینب حجابِ جلوه ی غیب
صبر اعظم ، صلابت عظما
قلمم بشکند چه می گویم
من و اوصافِ زینب کبری؟
من چه گویم که گفت اربابم
حضرت عشق ، التماس دعا
السلام ای شکوه نام حسین
دومین فاطمه، تمامِ حسین
مهدی مقیمی:
هر جا که روضه ایست به پا باورت شود
بی تاب تر ز هر دل بی تاب زینب است
اصلاً خدا گواست که در سال شصت و یک
بنیانگذار روضۀ ارباب زینب است
معلوم بود موقع رفتن ز چشمهاش
در سینه رازهای عجیبی نهفته داشت
این روضه های عام که مردُم شنیده اند
صدها نمونه سخت ترش را نگفته داشت
از قطعه ای ز پیرهنی کهنه حرف داشت
با یک سند که بود به مشتی گره شده
از پیکری که طبق روایت مشبک است
از ضربه های تیغ ، شبیه زره شده
تا لحظه های آخر عمرش عجیب بود
یک لحظه هم ز یاد حسینش جدا نشد
جایی نبود عمّۀ سادات رفته و
یک لحظه بعد روضه در آنجا به پا نشد
هر جا که رفت دختر حیدر تمام عمر
گریه برای حضرت شیب الخضیب کرد
بر صورت و سرش زد و کم کم ز حال رفت
تا یاد جای چکمۀ آن نانجیب کرد
افتاد هر زمان که به گرما به یاد او
او که سه روز زیر تب آفتاب ماند
رفت و به یاد پیکر او تا دمِ غروب
در زیر آفتاب ،کنار رباب ماند
گرچه که داستان سرش روی نیزه ها
سخت است و خواهر این همه را باورش نبود
اما گمان کنم که جگرسوز و سخت تر
از داستان غارت انگشترش نبود
روزی هزار مرتبه با یاد آب سوخت
آبی که قسمت علیِ اصغرش نشد
تیغی نماند در کف دشمن که آشنا
با جسم پُر ز خون علی اکبرش نشد
تا انتهای زندگی اش گریه کرد و بس
با یاد خشکیِ لب او بر لب فرات
با یاد گریه های سه ساله به زیر پا
با شعله های دامن علیا مخدرات
اکنون که با گذشتن بیش از هزار سال
هر روز ، روضه گرم تر از روز دیگر است
بی شک حیات شیعه ز خون برادر و
مدیون اشکهای پر از حرف خواهر است
زینب شهیده است به مرگ خودم قسم
او کشتۀ جسارت بازار برده است
غیر از شهیده هر که بگوید به عمه جان
در حق خاندان علی ظلم کرده است
حسن لطفی:
این لحظه بدونِ سایه ات جانکاه است
باز آ و بگو که فاصله کوتاه است
هر چند تمامِ تَنِ من هم زخم است
کمتر زِ هزار و نُهصد و پنجاه است
***
بر سینه یِ خود پیرهن ات را دارم
بد جور هوای دیدنت را دارم
وا کن گره یِ مُشتِ مرا تا بینی
با خویش عقیقِ یمنت را دارم
***
گفتم که زِ ساربان پس اش می گیرم
یک روز نفس زنان پس اش می گیرم
گفتم که تقاصِ خونِ لبهایت را
در شام زِ خیزران پس اش می گیرم
محمد بیابانی- مناجات امام زمان:
هی داد می زنیم که از تو نشانه نیست
یک روز می رسی تو و جای بهانه نیست
یا عرض حاجت است، و یا که شکایت است
آقا ببخش اگر غزلم عاشقانه نیست
خوشحالم از فراق تو شعری سرودم و
تاریخ ماندگاری آن جاودانه نیست
ما را به بام خود بنشان که بدون تو
در هیچ جا نشانه ای از آب و دانه نیست
گفتم بیا به خانه ی قلبم؛ تو آمدی...
تو آمدی ولی کسی انگار خانه نیست
با تیغ روزگار چه بهتر جدا شود
وقتی سرم طفیلی این آستانه نیست
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان
دیگر زیاد بر لبمان این ترانه نیست
جز در غم کمان شدن عمه زینبت
خون اشک های جاری تو بی کرانه نیست
مرد از غم نمردن در ماتم حسین
بر پیکرش بگو که رد تازیانه نیست
محسن عربخالقی:
همه رفتند و من جا ماندم ای دوست
ز بخت بد به دنیا ماندم ای دوست
چرا رفتی مرا با خود نبردی
ببین بعد از تو تنها ماندم ای دوست
***
ببین از داغ تو خیلی شكستم
شكستم كه چنین از پا نشستم
شكسته دشمنت از بس دلم را
چنان گشتم كه نشناسی كه هستم
***
به یادت در نوای آب آبم
چنان تو زیر تیغ آفتابم
تو راحت خفته ای در خانه ی قبر
ولی من از غمت خانه خرابم
***
لباس تو در آغوشم برادر
صدایت مانده در گوشم برادر
تو ماندی بی كفن بر خاك صحرا
چگونه من كفن پوشم برادر
***
ببین در دیده سوی دیدنم نیست
توان دادن جان در تنم نیست
چنان آبم نموده آتش تو
گمانم جسم در پیراهنم نیست
***
من وكابوس شمشیر و تن تو
تماشای به غارت رفتن تو
تو را سر نیزه ها بردند و مانده
برای من فقط پیراهن تو
***
سراسر نیزه میبینم به خوابم
سر و سرنیزه میبینم به خوابم
همین كه پلك بر هم می گذارم
تو را بر نیزه میبینم به خوابم
***
دلم هر روز سوی نیزه میرفت
كه خونت در گلوی نیزه میرفت
چه می شد مثل سرهای شهیدان
سر من هم به روی نیزه میرفت
محمد سهرابی:
زینب که سینۀ او خود مدفن حسین است
روحش چنان لطیف است گویا تن حسین است
یارب چه نشئه گل کرد؟ ظلم است و استغاثه!!!
دست سنان و اخنس بر دامن حسین است
مقتول عشق جز خود قاتل نمی شناسد
خون حسین اینجا در گردن حسین است
بر ناکسان حرام است تشریف پادشاهی
ای شمر این که بردی پیراهن حسین است
دل کندن از دو عالم سهل است پیش زینب
آن جلوه ای که سخت است جان کندن حسین است
قاسم وداع دارد تا حشر یا که اکبر؟
این موج گیسوی کیست بر گردن حسین است؟
زد بخیه زلف قاسم زخم گناه ما را
مژگان اصغر اینجا خود سوزن حسین است
فرقی ندید معنی بین رقیه و شاه
رأس حسین اینجا بر دامن حسین است
حسن لطفی :
لحظه ها لحظه های آخر بود
آخرین ناله های خواهر بود
خواهری که میان بستر بود
خنجری خشک و دیده ای تر بود
چقدر سینه اش مکدر بود
دستش رو به قبله تا کرده
روی خود را به کربلا کرده
مجلس روضه را بپا کرده
باز هم یاد درد ها کرده
یاد باغ گلی که پرپر بود
پلکهایش کمی تکان دارد
رعشه ای بین بازوان دارد
پوست نیروی استخوان دارد
یادگاری ز خیزران دارد
چشم از صبح خیره بر در بود
تا علی اکبرش اذان ندهد
سروِ قدش تا نشان ندهد
تا علمدار سایبان ندهد
تا حسینش ندیده جان ندهد
انتظارش چه گریه آور بود
زیر این آفتاب می سوزد
تنش از التهاب میسوزد
یاد عباس و آب میسوزد
مثل روی رباب میسوزد
یاد لبهای خشک اصغر بود
میزند شعله مرثیه خوانیش
زنده ماندن شده پشیمانیش
مانده زخمی به روی پیشانیش
آه از روز کوچه گردانیش
چقدر در مدینه بهتر بود
سه برادر گرفته هر سورا
و علی هم گرفته بازو را
دور تا دور قد بانو را
تا نبینند چادر او را
آه از آن دم که پیش اکبر بود
ناگهان یک سپاه خندیدند
بر زنی بی پناه خندیدند
او که شد تکیه گاه خدیدند
مردمی با نگاه خندیدند
بعد از آن نوبت برادر بود
آن همه ازدهام یادش هست
جمع کوفیُ شام یادش هست
چشمهای حرام یادش هست
حال و روز امام یادش هست
چشمها روی چند دختر بود
یک طرف دختری که رفته از حال
یک طرف تل خاک در گودال
زیر پای جماعتی خوشحال
یک تن افتاده تا شود پامال
باز دعوا میان لشکر بود
جان او تا ز صدر زین افتاد
خیمه ای شعله ور زمین افتاد
نقش یک ضربه بر جبین افتاد
گیسویی دست آن و این افتاد
حرمله هم جلوتر رفت
یک نفر گوئیا سر آورده
زیر یک شال خنجر آورده
عرق شمر را در آورده
وای سر روی دست مادر بود
علی اکبر لطیفیان:
هفتاد و دو شهید به صحراى زینب است
پایین نامه همه امضاى زینب است
می میرم و دم تو مرا زنده می كند
قارى من صدات مسیحاى زینب است
از سربلندى تو سرافراز می شوم
بالاى نیزه ها سرت آقاى زینب است
جاى مرا گرفته اى و پس نمی دهى
جاى تو نیست بر سر نى، جاى زینب است
امروز که مشاهده کردى مرا زدند
عین همین مشاهده، فرداى زینب است
در طول زندگانى پنجاه ساله ام
این اولین نماز فراداى زینب است
این جلوه هاى مختلف روى نیزه ات
از"ما رایت الا جمیلا"ى زینب است
طورى قدم زدم که همه باخبر شدند
کاخ یزید زیر قدم هاى زینب است
دارند سمت من صدقه پرت می کنند
خرماى نخل ها جلوى پاى زینب است
محمد علی مجاهدی:
زینب ای شیرازه ی اُمّ الکتاب
ای به کام تو، زبان بوتراب
از بیانت سربه سر توفان خشم
نوح می دوزد به توفان تو چشم
درکلامت، هیبت شیر خدا
در زبانت، ذوالفقار مرتضی
بازگو ای جان شیرین علی
داستان درد دیرین علی
ازهمان نخلی که ازپای اوفتاد
خون پاکش نخل دین را آب داد
رازدل را با زبان آه گفت
دردهایش را به گوش چاه گفت
بازگو با ما ز درد فاطمه
زاشک گرم و آه سرد فاطمه
بازگو کن قصه مسمار را
ماجرای آن در و دیوار را
بازگو آن شب علی چون می گریست
در فراق فاطمه خون می گریست
از بهار و از خزان او بگو
از مزار بی نشان او بگو
گو به ما از مجتبی، ابن علی
دردهای آن ولیّ بن ولی
از همان طشتی که پرخون شد ازو
دامن افلاک گلگون شد ازو
زینب ای شمع تمام افروخته
یادگار خیمه های سوخته
بازگو از کربلای دردها
قصه نامردها و مردها
بازگو از باغهای سوخته
نخلهای سربسر افروخته
بازگو از کام خشک مشکها
گریه ها وناله ها واشک ها
بازگو از مجلس شوم یزید
وان تلاوتهای قرآن مجید
بازگو از آن سر پُر خاک و خون
لاله رنگ و لاله فام و لاله گون
ماجرای آن گل خونین دهان
وان لب پرخون زچوب خیزران
با دل تنگ تو این غمها چه کرد؟
دردها و داغ و ماتمها چه کرد؟
فاطمه! گر تو علی را همسری
وز شرافت مصطفی را مادری
کار زینب هم گذشت از خواهری
کرد در حق برادر، مادری
چون تو، در دامان، که دختر پرورد؟
کی صدف، اینگونه گوهر پرورد
محسن عربخالقی:
زینب اگر نبود امامت تمام بود
شکر خدا که سایه او مستدام بود
بعد از حسین پایه گذار قیام بود
او خشم ذوالفقار علی در نیام بود
در انقلاب ماریه صاحب سهام بود
اخت الحسین و واجبه الاحترام بود
اعجاز کار اغلب اوقات زینب است
تسخیر شام و کوفه فتوحات زینب است
قرآن و روضه جزو مهمات زینب است
بانوی ما برای خودش یک امام بود
ناموس حق عقیله عفیفه مکرمه
طبق حدیث عالمه بی معلمه
ارواح و جن و انس و ملک خادمش همه
روحش شبیه شیشه ای از نور قائمه
اما برای دیدن اولاد فاطمه
در کوچه های شام چرا ازدحام بود
در خیمه گاه شور و نشور قیامت است
معجر به باد و هنگام غارت است
او نور مطلق است به معجر چه حاجت است
او را اسیر سلسله خواندن جسارت است
زینب به بند عشق و اسیر ولایت است
سر را به چوب ناقه زدن یک پیام بود
بی بیِ شام و کوفه و خاتون کربلا
سرگشته حوالی هامون کربلا
ای امتداد سرخی گلگون کربلا
ای شاه بیت آنهمه مضمون کربلا
مثل همیشه وصف تو یک فکر خام بود
محسن زعفرانیه :
غرق ماتم شد دلم امشب برای خواهرت
دست خالی من و لطف و عطای خواهرت
چونکه چیزی در بساطم نیست جز شعر و غزل
چندی بیتی شعر میگویم برای خواهرت
از میان شغل های خوب این دنیا فقط
افتخارم اینکه من هستم گدای خواهرت
من به جز این جان ناقابل ندارم تحفه ای
کاش گردد عاقبت روزی فدای خواهرت
نوکرانی که هوای کربلا دارند هم
بیشتر هستند محتاج دعای خواهرت
قاسم نعمتی :
حسین خواهر تو بر غمت دچار شده
دلم هوای تو کرده که بی قرار شده
تمام موی سرم ، پینه های دستانم
خودت بیا و ببین که چه گریه دار شده
مگر نگفتم عزیزم که بی تو می میرم
همیشه قاتل عاشق غم نگار شده
در احتضار کنار تمامتان بودم
برس به داد دلم وقت احتضار شده
اگر تو کشته ی اشکی دو دیده ی تر من
برای روضه ی تو سفره دار شده
ز خاطرم نرود خاطرات کرببلا
دوباره دور و بر من پر از غبار شده
به روی چادر من جای پای قاتل توست
لگد به روی لگد بر تنم نثار شده
دم غروب به آتش گرفته ای گفتم
بدو عزیز دلم موقع فرار شده
میان آن همه نامحرمان خودت دیدی
چگونه خواهری بر ناقه ها سوار شده
سر تورا سر بازار بس که رقصاندند
گلوی خشک تو دیدم که تار تار شده
زنان کوفه همه سنگ باز قهارند
چقدر راس تو با سنگها شکار شده
رباب موی سرش کند و داد زد زینب
ببین سر پسرم سهم نیزه دار شده
میان بزم شراب آمدم به دنبالت
یکی به طعنه صدا زد ببین چه خار شده
حرامزاده ای از دختران کنیزی خواست
از آن به بعد سکینه گلایه دار شده
هادی ملک پور:
تا آخرین نفس که
توانی در این تن است
داغت امانتی است که همراه با من است
رفتی و داغ دامن من را رها نکرد
یاد تو در دل من و اشکم به دامن است
چون شمع ذره ذره دلم آب شد ولی
در من هنوز شعله ی امید روشن است
جان می سپارم و دم
آخر دلم خوش است
دیدار تو مقارن این جان سپردن است
یک سال و نیم خواهر
تو مرد و زنده شد
یک سال و نیم کار دلم غصه خوردن است
سنگ از مصیبت تو دلش
آب می شود
دل های دشمنان تو از جنس آهن است
مویی که شانه بود به
آن دست فاطمه(س)
دیدم که غرق خون شده در چنگ دشمن است
رفتی و بین این همه
نامرد و بی حیا
یک مرد هم نبود بگوید مزن زن است
منبع : حسینیه ، شعر شاعر، اشعار آیینی ، وبلاگ شاعران