عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت ایام جسارت به خانه ی وحی و آتش زدن درب خانه مولا امیرالمومنین (ع) عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به این مناسبت منتشر می کند.
سرویس شعر آیینی عقیق : به مناسبت ایام جسارت به خانه ی وحی و آتش زدن درب خانه مولا امیرالمومنین (ع) عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به این مناسبت منتشر می کند.





غلامرضا سازگار :

آتش زدن بـــه خانـــه ي مــولا بهانـــه بـود

مقصــود خصم کشتن بانوی خانـــه بـود

از آن به باب وحی لگد زد عــدو کـــه دید

جـان علی بــه پشت در آستانــه بـــــود

بــــا آنهمــه سفـــارش پیغمبـــر خــــدا

پـاداش دوستــــی علی تازیانــــه بـود ؟

آنکس که داد نسبت هذیان به مصطفی

از کینه اش به صورت زهرا نشانه بـــود

در حیرتـم چگونـــه به زهـــرا مغیره زد

کز جـــای تازیانــــه ي او خون روانــــه بود

ضرب غلاف وتیغ به دستش مدال بست

آن بانویـــی که عصمت حَیّ یگانـــه بود

حـــق دارد ار کننـده ي خیبـــر زپــــا فتـــد

زهرا پس از رســول بر او استوانه بــود

( میثم ) قسم به فاطمه تا بود فاطمـه

بار غـــــم امــــام زمانش به شانه بود

 

وحید قاسمی :

امه ای بنوشت بر باب یزید

ثانی ملعون بی دین و پلید

گفت ای ابن ابو سفیان سلام

در چه حالی ای امیر شهر شام

یک خبر دارم برایت ای امیر

از علی مرتضی شاه غدیر

فاتح خیبر شده خانه نشین

حال و روزش را بیا اینجا ببین

بعد فوت آخرین مرد خدا

حمله بردم سوی بیت مرتضی

همره من عده ای شیطان پرست

عده ای دیوانه هیزم بدست

تا که دیدم درب بیت فاطمه

در دلم افتاد ترس وواهمه

خانه ای زیبا محقر با صفا

خانه دخت عزیز مصطفی

خانه اش چون خانه رب ودود

بوی عطر یاس عقلم را ربود

عاقبت آغاز کردم فتنه را

مشت بر در میزدم حیدر بیا

در میان آنهمه بانگ وخروش

صوت زهرا همسرش آمد به گوش

گفت ای بی دین چه میخواهی زما

هم کلامت نیست شاه هل اتی

فاطمه از شوهرش تقدیر کرد

پیش یارانم مرا تحقیر کرد

قلب من از کینه ها لبریز بود

میخ درب خانه او تیز بود

با تمام قدرت از روی حسد

میزدم بر درب بیت او لگد

ناله جانکاه بر گوشم رسید

حیف شد!آن صحنه را حیدر ندید

فاطمه افتاد بر روی زمین

سینه اش مجروح شد از ضرب کین

 

حسن لطفی :

دود بود و دود بود و دود بود

گل میان آتش نمرود بود

شعله می پیچید بر گرد بهار

خون دل می خورد تیغ ذوالفقار

یک طرف گلبرگ اما بی سپر

یک طرف دیوار بود و میخ در

میخ یاد صحبت جبریل بود

شاهد هر رخصت جبریل بود

قلب آهن را محبت نرم کرد

میخ از چشمان زینب شرم کرد

شعله تا از داغ غربت سرخ شد

میخ کم کم از خجالت سرخ شد

گفت با در رحم کن سویش مرو

غنچه دارد، سوی پهلویش مرو

حمله طوفان سوی دود شمع کرد

هرچه قوت داشت دشمن جمع کرد

روز، رنگ تیره ی شب را گرفت

مجتبی چشمان زینب را گرفت

پای لیلی چشم مجنون می گریست

میخ بر سر می زد و خون می گریست

جوی خون نه تا به مسجد رود بود

دود بود ودود بود و دود بود

 

فاطمه معصومی :

صدای کندن قبرش هنوز می آمد

 

کلنگ دست علی ..خیس نم نم باران

 

از اشک فاطمه سیلی مدینه را میبرد

 

و شهر گیج خوشی بود بی غم باران!

 

 

 

غروب میشد و شوق تشکل یک زخم

 

تمام رجس و بدی را به گرد هم آورد

 

به سرو پیکر اسلام ضربتی خوردو

 

به پای حیله یک زن!! رجیم کم آورد

 

 

 

شروع شد غم زهرا و غصه های علی

 

سقیفه قصه شومی به گوش حیدر خواند

 

میان کوچه و بازار شمع قلبش را

 

سلام های بدون جواب میسوزاند

 

 

 

چگونه فتنه به پا شد ؟ مقصرش کی بود؟

 

شراره های نفاق از کجا زبانه کشید؟

 

منافقی که دلش مسخ راه شیطان شد

 

ز کینه شعله آتش بر آن زمانه کشید

 

 

 

صدای کندن قبرش هنوزمی آید

 

وجای پنجه حیدر هنوز برخاک است

 

((هزارسال گذشت ازحکایت لیلی))

 

برای ماتم اوسینه چاک افلاک است

 

محمود ژولیده :

من آن گلم که به ضرب لگد گلاب شدم

در آستانۀ در سوختم کباب شدم

برای خاطر مظلومی علی، بابا

به سان شمع چنان سوختم که آب شدم

به بـوسه گاه تو زد بوسه میخ در بابا

که  از  اصابـت آن آشــیان خراب شدم

شکست پهلویم از در چو درب خانه شکست

الف بودم و چون دال در شباب شدم

چنـان به صورت من سیلی آن ستمگر زد

که پـیش محَرم خود خسته در حجاب شدم

به تازیانه چنــان زد به بازویم  قنفذ

که هم چو زلف عروسان به پیچ و تاب شدم

برای خـاطر یاریِ بوتراب پدر

به سان لاله هم آغوش با تراب شدم

شعار شاعر «ژولیده» روز و شب این است

ز بعد رفتن تو ظلم بی حساب شدم

 

محمد بیابانی :

وقتی آن روز شرر بر سر دنیا افتاد

داغ مهتاب به روی دل دریا افتاد

خانه ای که حرم امن خدایی ها بود

گذر لشگر ابلیس بر آن جا افتاد

پشت در شعلۀ بی واهمه جولان می داد

دست فتنه به در خانه طاها افتاد

منتظر بود میان دار سقیفه آن جا

تا که خوب آتش و هیزم شررش جا افتاد

آن چنان زد که در سوخته را از جا کند

یاس پرپر شد و غنچه ز تقلا افتاد

لشگری رد شد و انسیه حورا می سوخت

لاله ای سرخ روی سینه زهرا افتاد

آه دستان خدا بسته شد اما زهرا

با همان بال و پر سوخته اش تا افتاد

گفت فضه کمکم کن که علی را بردند

خواست تا مانع آن ها شود اما افتاد

با غلافی که نشان بر روی بازوش گذاشت

پیش چشمان پر از غیرت مولا افتاد

قاسم صرافان :
 گل من نقش زمین است نپرسید چرا؟

کار پاییز همین است نپرسید چرا؟

زنی افتاد و رگ غیرت عالم نگریست

نظر عشق چنین است نپرسید چرا؟

گاه مردی که جهان دور سرش می گردد

بی کس و کارترین است نپرسید چرا؟

تا نرنجد دل من، فاطمه هر چند که دید

حیدرش خانه نشین است نپرسید چرا؟

رسم دنیاست هر آنجا که مسیحی باشد

یک یهودا به کمین است نپرسید چرا؟

بی جواب است سلامم نه تعجب نکنید

آخر این شهر، مدینه است نپرسید چرا؟

 

محسن کاویانی :

نخواستم بنویسم که در خطر بوده ست

گلی که زیرلگدهای حمله ور بوده ست

به هر "در"ی که زدم باز ، باز شد روضه

دلم همیشه در این غصه"در"به "در" بوده ست!

چه شد که جوهرشعرم به رنگ نیلی شد

و سرخ شد رخش از این که بی خبر بوده ست!

قلم رها شد و اول نوشت اینگونه:

گلی که پاره ی جسم پیامبر بوده ست

پس از تمام سپس ها رسید آنجا که

هم او که جان نبی بوده پشت در بوده ست

نوشتم "آتش" و شعرم نسوخت ، این آتش

به لطف واژه ی "زهرا"ست  بی اثر بوده ست

برای کشتن محسن  بهانه ها این بود

همین که فاطمه مادر، علی پدر بوده ست !

دری توان علی را  گرفت و پرسیدم

مگر که از در خیبر بزرگتر بوده ست؟!

علی که قدرت یک  دست او میان نبرد

به قدر قدرت و زورچهل نفر بوده ست!

چگونه شد که سپر شدبرای او زهرا

علی همان که به هر جنگ بی سپر بوده ست

امیرتیغ دوسر طعنه  هافراوان خورد

ز مارها که زبان هایشان دوسر بوده ست!

و بیت بیت غزل شد شبیه یک کوچه

دلم گرفت و نوشتم علی اگر بوده ست...

**

قلم به دست من آمد دوباره ساکت شد

قلم نخواست بگوید که درخطر بوده ست

و نام قاتل او را میان قافیه ها

نشد بیاورد و گفت میخ در بوده ست!!!

 

سید پوریا هاشمی :

هنگام دردسر که گذر میشود شلوغ

درخانه بیشتر دم در میشود شلوغ

مادر جلوست دور پدر میشود شلوغ

این کوچه ها چقدر مگر میشود شلوغ؟

چندین نفر به زور دراین کوچه جا شدند

نمرودها مزاحم پروانه ها شدند

دریا خروش کرد تلاطم شروع شد

دوران جاهلیت مردم شروع شد

وقتش رسیده بود تهاجم شروع شد

انگار کار آتش و هیزم شروع شد

در پشت در زبانه ی آتش که پا گرفت

دودش بلند شد همه جارا فرا گرفت

دربسته بود درشکنی ایستاده بود

در جنگ نور اهرمنی ایستاده بود

در بین خانه ممتحنی ایستاده بود

نامرد رو بروی زنی ایستاده بود

فریاد میکشید ولایت گرفتنی ست

با زور هم اگر شده بیعت گرفتنی ست

مشغول حرف بود که با پا به در زدو

صدیقه را مقابل مولا به در زد و

فهمید مانده پشت در اما به در زد و

همراه مادری پسرش را به در زد و

گل را گلاب کرد و بدستان خار داد

مسمار را به پهلوی زهرا فشار داد

فضه اگر نبود به دادش که میرسید؟

چادر به روی پیکر زهرا که میکشید؟

در بین شعله بانوی این خانه را که دید

محکم بصورتش زد و به سمت در دوید

این پاسخ سفارش عمر رسول بود

مولا به فکر حفظ حجاب بتول بود

 

منبع:  اشعارارسالی ، سایت محبان الرضا، حسینیه

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین