۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۲ : ۱۰
محمد سهرابی :
سبزه شد روی تو تا لاله بُستان نرود
چشم من خون شد و از روی تو آسان نرود
زعفران پس ز کجا جانب بغداد آید
شکوه ی سرخت اگر سوی خراسان نرود
وحشت داغ تو رَم داد دلم را ورنه
گفته بودند که آهو به بیابان نرود
فاطمه بهر سرت روغن بادام آورد
گریه کرده است که زلف تو پریشان نرود
عرق آلود به دیدار تو آمد پدرت
زآن که بی غسل، کسی دیدن خوبان نرود
تشت رسوایی این زن ز سر بام افتاد
بر سر بام گرفتم تنت ای جان نرود
رقص تشت است که کم نیست ز رقص شمشیر
یارب اینگونه دگر مرد به میدان نرود
آفتاب لب بامی، تو مگر عمر منی؟!
یارب این عمر من خسته شتابان نرود
غم خود را بده و شافع این امّت باش
تا کسی سوی بهشت از درت ای جان نرود
بال در بال به بالای بلای تو ملول
چند مرغند که با پیکر تو آن نرود
که ز خورشید فروزان به تن شاه شهید
از تنش رنگ برفت و غمش از جان نرود
پس چرا شد قُرُق روضه ی تو روضه ی طوس
گر ز بغداد فغانت به خراسان نرود؟
لب گزیدن به چه معنی است، جگر را بگزید
که ز تن جان شد و جان از پی جانان نرود
یوسف رحیمی :
دلخسته و بی
شکیب بودن سخت است
هم صحبت نانجیب بودن سخت است
هر مرد غریب مأمنش خانه اوست
در خانه خود غریب بودن سخت است
غلامرضا سازگار:
شرار زهر قاتل سر زند از جسم و از جانم
کسی بر من نمی گرید به غیر از چشم گریانم
من از دوران طفلی تا جوانی خون دل خوردم
که از هر ناله می جوشد هزاران درد پنهانم
میان حجرۀ در بسته مثل شمع، می گریم
مگر با قطرۀ اشکی شود تر چشم گریانم
تمام عمر با تنهائی و غربت گرفتم خو
ولی وقت شهادت مادرم زهراست مهمانم
که دیده صید، دست و پا زند، صیاد کف بر کف
اَلا صیاد من صید توام دیگر مسوزانم
اَلا ای آه، از زندان تنگ سینه بیرون شو
که من با ناله داد خویش از صیاد بستانم
گهی نام محمّد بر لبم گه یا رضا گویم
کهی رو به مدینه گه بود سوی خراسانم
شریک زندگی گردیده قاتل، خانه ام مقتل
انیسم اشک چشم و حجرۀ در بسته زندانم
مرا کشتی دگر شادی مکن ای دختر مأمون
گرفتم نیستم فرزند پیغمبر، مسلمانم
ز سوز خود سرودن سوز دل دادم تو را (میثم)
که خورده نظم تو پیوند با اشک محبّانم
وحید قاسمی:
تشنه ی آب و عاطفه هستی
از نگاهت فرات می ریزد
از صدای گرفته ات پیداست
عطش از ناله هات می ریزد
**
نفست بند آمده؛ ای وای
عاقبت زهر کار خود را کرد
عاقبت زهر، زهر خود را ریخت
جامه های عزا تن ما کرد
**
تشنگی سویِ چشم تان را بُرد
سینه ی پر شراره ای داری
کاش طشتی بیاورند اینجا
جگر پاره پاره ای داری
**
چقدر چهره ات شکسته شده
تا بهاری، چرا خزان باشی ؟
به تو اصلاً نمی خورد آقا
که امام جوان مان باشی
**
گیسوانت چرا سپید شده ؟
سن و سالی نداری آقا جان
درد پهلو گرفته ای نکند...
که چنین بی قراری آقاجان
**
شهر با تو سرِ لج افتاده
مرد تنهای کوچه ها هستی
همسرت هم تو را نمی خواهد
دومین مجتبی شما هستی
**
تک و تنها چه کار خواهی کرد
همسرت کاش بی قرارت بود
چقدر خوب می شد آقاجان
لااقل زینبی کنارت بود
**
باز هم غیرت کبوترها
سایه بانت شدند ای مظلوم
بال در بال هم، سه روز تمام
روضه خوانت شدند ای مظلوم
**
کاظمین تو هر چه باشد، باز
آفتابش به کربلا نرسد
آخر روضه ات کفن داری
کارت آقا به بوریا نرسد
**
جای شکرش همیشه می ماند
حرفی از خیزران و سلسله نیست
شکر! درشهر کاظمین شما
خیره چشمی به نام حرمله نیست
مهدی نظری :
میان حجره غریبانه دست و پا میزد
همان که روضه اش آتش به جان ما میزد
میان اشهد خود گاه یا رضا میگفت
و گاه مادر مظلومه را صدا میزد
تمام حاجت او انتقام سیلی بود...
....از آن که مادرشان را به کوچه ها میزد
صدای ناله ی او: آه سوختم ،جگرم
شراره ها به دل حضرت رضا میزد
صدای هلهله و تشنگی و کاسه آب
گریز روضه او را به کربلا میزد
دلش گرفت برای کسی که در گودال
عدو به پیکر او نیزه بی هوا میزد
همین که چشم به هم میگذاشت او می دید
که روی نیزه سر شیر خواره را میزد
همان که سر شاه را جدا کرده
سه ساله را طرفی برده و جدا میزد
برای اینکه نبیند دوباره این ها را
میان حجره غریبانه دست و پا میزد
حسن لطفی :
سر را ز خاك حجره اگر بر نداشتی
تو رو به قبله بودی و خواهر نداشتی
خواهر نداشتی كه اگر بود می شكست
وقتی كه بال می زدی و پر نداشتی
از طوس آمدم كه بِگِریَم در این غمت
یاری به غیر چند كبوتر نداشتی
وقتی كه زهر بر جگرت چنگ می كشید
جز یا حسین ناله ی دیگر نداشتی
ختمی گرفته اند برایت كبوتران
لبخند می زدند و تو باور نداشتی
تو تشنه كام و آب زمین ریخت قاتلت
چشمت به آب بود و از آن بر نداشتی
كف می زدند دور و برت تا كه جان دهی
كف می زدند و تاب به پیكر نداشتی
كف می زدند ولیكن به روی دست
دست ز تن جدای برادر نداشتی
شكر خدا كه پیرهنی بود بر تنت
یا زیر نیزه ها تن بی سر نداشتی
شكر خدا كه لحظه ی از هوش رفتنت
خواهر نداشتی، غم معجر نداشتی
منبع : شعر شاعر ، حسینیه ، کانون روضه