۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۶ : ۱۶
علی اکبر لطیفیان:
بى خانه زیر سایه ی دیوار خوش ترست
دیوانه بین کوچه و بازار خوش ترست
از هر چه بگذرم سخن یار خوش ترست
یعنى کلام حیدر کرار خوش ترست:
من عاشق محمدم و جار می زنم
در باطن سکوت ، عذاب است... شک نکن
حرف حساب حرف حساب است... شک نکن
دنیاى بى رسول خراب است.... شک نکن
این"حرف" نیست ، چند"کتاب" است... شک نکن
من عاشق محمدم و جار می زنم
عبد محمدیم اگر ، نوش جانمان
پیوند خورده ایم به دریاى بى کران
فریاد می زند جگرم موقع اذان
اى اهل عرش ، اهل زمین ، اهل آسمان:
من عاشق محمدم و جار می زنم
باید به جاى آه کشیدن دوا نوشت
یا ایها الرسول ، به جاى دعا نوشت
باید همیشه بعد نبى آل را نوشت
معراج هم که رفت در آنجا خدا نوشت:
من عاشق محمدم و جار می زنم
جبریل را فرشته نگو نوکرش بگو
یا نه غلام حلقه بگوش درش بگو
بالاتر از همه ست ، نه بالاترش بگو
جان نفس نفس زدن دخترش ، بگو:
من عاشق محمدم و جار می زنم
دو نیم می کند تن هتاک را على
ما هم سپرده ایم به شیرخدا ، على
فریاد می زنم صد و ده بار یا على
یا مظهر العجائب و یا مرتضى على:
من عاشق محمدم و جار می زنم
بالاتر است از همه ی مردم زمین
هر آن کسى که با صلوات است همنشین
لحظه به لحظه با نفس امّ مومنین
فریاد می زند جگر من فقط همین:
من عاشق محمدم و جار می زنم
یزدان نوشت ، حیدر کرار هم نوشت
دست شکسته... دست گرفتار هم نوشت
زهرا میان آن در و دیوار هم نوشت
با خون خویش بر نوک مسمار هم نوشت:
من عاشقم محمدم و جار می زنم
حسین قربانچه:
لطف و احسان و کرم ممتد که باشد بهتر است
شعله های عشق بیش از حد که باشد بهتر است
کفترانِ مست روی منحنی سر می خورند
پس به روی خانه ها گنبد که باشد بهتر است
چهارده قرن است مست بچه هایِ حیدریم
میکده داری جد اندر جد که باشد بهتر است
دین اگر معنا و مفهومش ولایِ مرتضی است
بانیِ دین مبین احمد که باشد بهتر است
هر حیاط از این حرم، یک حوض دارد کوثری
پس بهشت ما همان مشهد که باشد بهتر است
لیلة المحیا نجف قسمت نشد مشهد که شد
روح از اینجا تا نجف پرواز دارد خود به خود
کاش جان را کمتر از اینها تلف می ساختند
جای خون در رگ رگ قلبم صدف می ساختند
خاکم اما خاک مرغوب کف پای علی
رسّ ما را در حرم، کاشی کف می ساختند
من مسلمان نگاه حیدرم شایسته بود
کعبه را همرنگ ایوان نجف می ساختند
عالم ذر شیعه با این شیوه می شد انتخاب
غمزه میفرمود علی، از کشته صف می ساختند
در کفم چیزی نمی بینم خریدارش شوم
کاش در دستم کلافی از کنف می ساختند
سائل دست علی مرتضایم راضیم
معتکف در گوشۀ صحن رضایم راضیم
دین به نامِ احمد است اما تجلی حیدر است
زهد و تقوا و تبری و تولی حیدر است
یک پرِ کاهم اگر محشر شود کوه عمل
حداکثر ساز این حداقلی حیدر است
پشتِ اوادنی اگر باشد کسی پیش خدا
مدعیِ اول این هم محلی حیدر است
هر زمان که مصطفی اندوه قلبش را گرفت
دید دردِ سینه را تنها تسلی حیدر است
هفت شهر عرش را احمدنگاهی کرد و گفت:
حق والانصاف اینجا هم تجلی حیدر است
هرکه از روز ازل مِی خورده از جام علی
میکند پرواز رویِ عرش ، با نام علی
آنکه بین آسمانها میل هفتم می کند
خاصّان را یهتدی سویِ هداکم می کند
از بیابان عدم رد میشدم دیدم علی
آب و گِل دستش گرفته کشت گندم می کند
احمد مختار میفهمد علی را ، خضر هم
زیر بار این تجلی دست و پا گم می کند
این رسالت روی دوش آن رسولی هست که
بیش تر از حد خودش را خرج مردم می کند
دردها را،غصه ها را، رنج ها را، یک به یک
مصطفی با مرتضی، امشب تفاهم می کند
ای بزرگ خاندان آب، ای عالیجناب
ما همه سلمان محضیم و خراب بوتراب
هر که امشب محرم سِر شد خدایی می شود
نوکر مخلص از امشب کربلایی می شود
کعبه با اهل و عیالش میرود سوی عراق
نیمۀ شب در مدینه جابجایی می شود
بوسۀ ام البنین بر دستِ زینب می خورد
بوسه ای که ابتدایِ این جدایی می شود
بانگ جبریل است که پیچیده بین آسمان
کیست که در راه مولایش فدایی می شود
لحظۀ سخت سفر از پیش مادر میرسد
در کنار قبر او حال و هوایی می شود
مهربان مادر زمان رفتن من آمده
پیش من باش آن زمانی را که دشمن آمده
حمید رضا برقعی:
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد
سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد
چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد
چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده
عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد
شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست
از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی
رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید
عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته
پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد
آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز
شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد...
رضا محمد صالحی :
بخوان به نـام خـدایـت کـه آفـریده تـو را
بخوان ! بـهانه ی خـلقت
خدا خریده تو را
به رغم سنگ ابوجهل و خدعه های قریش
برای ختـم نبــوت کـه
بــرگزیـده تـو را
اگر چـه سیـره ی مردم تباهی محض است
بخوان سـرود رهـایی بخوان
، وزیده تو را
تـو ســرقـبیـله ی عشــقی و بـر چکاد حرا
بخوان،که چشمه ی نور و
قلم رسیده تو را
بخوان امین ِخدا ،این فرشته ی وحی است
قسم به روح امین ، تـا
کـمر خمیده تو را !
سـتوده ! نـام تــو را در ازل کتـاب خــدا
به روی لــوح حقیقت تو را
کشیده ! تو را
تـو در غـزل که نگنجی و طبع من خشکید
سـزد خـدا بسـرایـد بـه صد قصیده تـو را
حمید رمی :
قلم به دست گرفتم دوباره بنویسم
نهاد عشق شدم تا گزاره بنویسم
حروف شمسی خود با ستاره بنویسم
توان گرفته ام از یک عصاره بنویسم
عصاره ای که زمین و زمان به نامش بود
اگر غلط نکنم عرش ، مست جامش بود
در آن زمان که بشر محو بت پرستی بود
تمام فرصتشان صرف عیش و مستی بود
بقای نسل به تدریج رو به پستی بود
بنای بتکده ها حُکم چیره دستی بود
یکی رسید که توحید ، کوله بارش بود
((بگو خداست احد)) این فقط شعارش بود
بگوش باش خداوندگار گمراهی
رسیده است سحر در پسِ شب واهی
وزیده است نسیم خوش سحرگاهی
به سوی چاه عدم تا ابد بشو راهی
خبر رسیده که موسی به نیل آمده است
بزن کنار دوباره خلیل آمده است
خدا به خلقت زیبای خود نمک پاشید
به خلق جاذبه ی روی عشق می نازید
خجالت از نَفَس سرد ماه می بارید
به پشت ابر تکامل روانه شد خورشید
خدا به چهره ی او دین راستین می گفت
به انتخاب خودش ، باز آفرین می گفت
به سردی نَفَس آدمی حرارت داد
زمین خشک هوس باز را طراوت داد
به ذات گمشده ی عاشقی کرامت داد
به مادّیّت این خاک ، معنویّت داد
برای کسب شرابش زمین سبو می شد
جهان به یُمن قدم هاش زیر و رو می شد
دو قطره اشک محمّد دوسال باران بود
رسول می شود از بس به فکر انسان بود
شکست خورده ی این روزگار، شیطان بود
و جبرییل ز عرش خدا رجزخوان بود :
دوباره بر همه حجّت ، تمام خواهد شد
چرا که حضرت احمد ، امام خواهد شد
امیر عظیمی :
خوشست در خم
این گیسوان اسیر شدن
به
خاکبوسی این شاه سربزیر شدن
خوشست
خادمی این سرای را کردن
در این
مقام گدا بودن و امیر شدن
خوشست
خاک شدن زیر پای حضرتتان
زِ
یُمن گیوه ی پر مهرتان عبیر شدن
خوشست
اینکه زِ طفلی به زیر سایه تان
گذار
عمر نمودن، زِ عشق پیر شدن
شما
کلام خدایید و در نزول منید
شما
محمدمید و شما رسول منید
به نام
عشق، به نام خدا، به نام نبی
بنوش
باده مستانه ای ز جام نبی
بنوش
باده که جبرییل می شود اینبار
همای
اوج سعادت به روی بام نبی
ببین
زِ عرش به سمت حراست در تنزییل
صدای
بال ملائک به احترام نبی
صدای
بال ملک؛ نه صدای الله است
که
آمده برسد محضر مقام نبی
رسیده
است بگوید: بخوان بخوان قرآن
بخوان
به نام خدایت بخوان محمد جان
زبان
خویش گشود و حرا منور شد
زبان
گشود و به اذن خدا پیمبر شد
زبان
گشود و زمان فراق آخر شد
زبان
گشود و لبش از وصال حق تر شد
زبان
گشود به وحی و به خلق رهبر شد
زبان
گشود وَ مکه دمی معطر شد
زبان
گشود به قرآن، عدوش ابتر شد
چنان
که گوش بتان از تلاوتش کر شد
ندا
رسید: به مکه خدا وطن دارد
بتان
مکه، دگر مکه بت شکن دارد
از این
به بعد رسول خداست این آقا
از این
به بعد خدا حرف می زند با ما
از این
به بعد صدای خداست می پیچد
به گوش
خلق خدا از لب اباالزهرا
از این
به بعد خدا یک خداست ای کفّار
دگر به
دور بریزید آن خداها را
از این
به بعد شغالند شیرهای عرب
کنار
یار پیمبر، کنار شیر خدا
علی
کنار نبی و نبی کنار علی
یگانه
حامی وحی است ذوالفقار علی
بگو
رسول که در دل تب خدا داری
بگو که
ابر خدایی و وحی می باری
بگو
اگر به تو خورشید و ماه را بدهند
ز وحی
خواندن خود دست بر نمی داری
بگو که
آمدی و باغبان عشق شدی
به خاک
سینه ی ما بذر عشق می کاری
تو
آمدی که بگویی علی همان زهراست
تو
آمدی که بگویی منم علی، آری
تو
آمدی که علی را به ما نشان بدهی
امام
بعد خودت را نشانمان بدهی
تو
ساغر میِ حقی، شراب ناب، علیست
به خاک
میکده سوگند، بوتراب، علیست
چه
سرنوشت خوشی اینکه در هوای شما
شوند
عالمیان ذرّه، آفتاب علیست
سوال:
بعد شما جانشین تان چه کسی است؟
هزار
بار بپرسند اگر، جواب علیست
صدای
کیست پس از تو که ناله زد: بابا
کسی که
بسته به دستش عدو طناب علیست
صدای
کیست که می گفت: ای امان بردند
میان
کوچه علی را کشان کشان بردند
غلامرضاسازگار:
ای بمرآت رخت حسن خدا پیدا محمد
وین به فریادت نجات مردم دنیا محمد
ای سراپا مهر ای مهر جهان آرا محمد
ای چراغ آفرینش یا محمد یا محمد
تو فروغ کبریائی ، تو امام انبیائی
تو به خلقت رهنمائی ، چند در غار حرائی
تا بسوزد تیرگی از غار بیرون آ محمد
از چه بردی سر به کوه و گفته ای ترک وطن را
ای همه نور ای همه تنها بر افروز انجمن را
لب به نام رب بگشا بشکن سکوت خویشتن را
چند کعبه از خدا خواهد ظهور بت شکن را
احمدا پیغمبری کن ، رهبری کن رهبری کن
آفتابا دلبری کن ، خلق را روشنگری کن
باز کن زنجیر جهل از پای انسانها محمد
پا برون نه کافرینش بسته صف بهر سلامت
لب گشا تا فصل ها گردد بهار از هر کلامت
قد برافراز ای تمام روزها روز قیامت
این تو ،این جام کرم، این دوستان تشنه کامت
ای چراغ روزگاران ای فروغ چشم یاران
ای خزان ها را بهاران در کویر تشنه باران
گل برویان از دل سوزان این صحرا محمد
در محیط نور ، چشم آدمی بی نور تا کی
ای حیات جان انسان از تو انسان دور تا کی
دخترک ها زنده با دست پدر در گور تا کی
بردگان را برفراز دوش بار زور تا کی
روح مردی در حقارت زن بزنجیر اسارت
ای ز معبودت بشارت تا بکی ظلم و شرارت
ای خدا را دست ، این زنجیر را بگشا محمد
ای زبان خالق ای خلق خدا را یار اقراء
ای ز فریاد جهانگیرت جهان بیدار اقراء
ای کلامت نور و رویت مطلع الانوار اقراء
ای کویر تشنه دل از دمت گلزار اقراء
ای خدائی اقتدارت ای جهان در اختیارت
ای خلایق بیقرارت ای بشر چشم انتظارت
لب گشا تا آدمیت را کنی احیا محمد
در کویر تشنه هستی گل ایمان بپرور
تو مسیح عالمی در جسم عالم جان بپرور
حمزه و عمار و سعد و بوذر و سلمان بپرور
لاله های خویش را در گلبن ایمان بپرور
نبود از دشمن حراست ، نیست بیم از شر ناست
ای ز سوی حق سپاهت ، ای علی پیر کلاست
ما علی دادیم بر تو نیستی تنها محمد
یا محمد ای قلوب خستگان غار حرایت
یا محمد ای بگوش قرن ها بانگ درایت
یا محمد ای طواف خلق برگرد سرایت
یا محمد ای تمام انبیا مدحت سرایت
ای رسولانت پیمبر ، ای سفیر حی داور
ای تو ما را یار و یاور ، از حرا بانگی برآور
با خروش دیگری دریاب امت را محمد
ای چراغ قرن ها بار دگر روشنگری کن
امت گم کرده را خویشتن را رهبری کن
بار دیگر از حرا بیرون بیا پیغمبری کن
کشتی طوفان اندیشه ها را لنگری کن
بارشی ای ابر رحمت ، غرشی ای بحر غیرت
دور گردیدند امت ، از تو و قرآن و عترت
چاره ای کن ای بما نزدیک تر از ما محمد
شیعه از آغاز با قرآن و عترت دست داده
پیش سیل فتنه همچون کوه محکم ایستاده
ترک جان در راه جانان گفته سر به کف نهاده
دل به قرآن داده و برپای عترت اوفتاده
شیعه با نور ولایت ، گشته از اول هدایت
کرده از حیدر حمایت ، میکند در خون روایت
آنچه از قرآن و عترت یاد دار د یا محمد
شیعه از غار حرا ره درغدیر خم گشوده
شیعه از آغاز بعثت با علی همگام بوده
شیعه اشعار ولایت را به موج خون سروده
شیعه در خون مدح عترت گفته قرآن را ستوده
شیعه یعنی عبد داور شیعه یعنی یار حیدر
شیعه یعنی حرف آخر شیعه یعنی جسم بی سر
شیعه جان است و کند پرواز دائم با محمد
شیعه بر سنگ حرا شعر ولایت می نگارد
شیعه هر جا پا گذارد بعثتی در یپش دارد
شیعه جان در یاری آل محمد می سپارد
شیعه سر در خط قرآن حکم عترت می گذارد
چارده خورشید دارد ، سر خط تایید دارد
شیعه در خون عید دارد ، یک جهان توحید دارد
شیعه راهش بوده راه دخترت زهرا محمد
شیعه دائم با غدیر با محرم انس دارد
شیعه با مولای مظلومان عالم انس دارد
شیعه نوک نی بوجه الله اعظم انس دارد
شیعه در خط علی با (نخل میثم) انس دارد
شیعه یعنی در مکنون ، شیعه یعنی عبد بی چون
شیعه یعنی روی گلگون ، شیعه یعنی چشمه خون
شیعه باشد با تو در پیدا و نا پیدا محمد
مهدی جهاندار:
ای بلند آفتاب بی شفق
صبح روشن ای ستارۀ فلق
قل أعوذ ُ ای کسی که عاشقی
در پناه دل ز شرّ ماخَلَق
کیست این؟ برادر تو جبرئیل
می زند کلون خانه تقّ و تق
سینه سینه مژدۀ پیمبران
خندۀ فرشتگان طبق طبق
مصطفی بخوان به نام آفتاب
مصطفی بخوان به نام اهل حق
نون والقلم؛ به مکتب آمدی
نانوشته ها ورق ورق ورق
مصطفی بخوان و مصطفی بخوان
مست حق تویی، جهان چه مُستحق
در سکوت چشم های منتظر
در قنوت دست های بی رمق
مصطفی بخوان که خواندنت خوش است
إقرَ باسم ربّک الذی خَلق...
محمد مهدی عظیمی:
عید است و باز موسم شادی مردم است
روی لب تمامی گل ها تبسم است
تقویم من دوباره نشان میدهد که باز
وقت نماز محضر آقای هشتم است
مبعث رسیده است و دلم زائر رضاست
در مشت های کودکی ام باز گندم است
هی میشمارم از من و تو ماه مهربان
حالا خودت بگو که مرا بار چندم است
اینکه دوباره پر زدم و مشهدی شدم
اینکه دلم دوباره کجای حرم گُم است
آقا چون آهویی که سر زده آمد سرای تو
من نذر کرده ام که بمیرم برای تو
عمریست نقش جان و تنم مشهد الرضاست
اوج تمام پر زدنم مشهد الرضاست
هرجا سوال شد که دلت در کجا خوش است؟
بی اختیار بر دهنم مشهد الرضاست
مبعث ،غدیر ،ماه صفر ،باز زائرم
یعنی تمام پنج تنم مشهد الرضاست
اینجا مدینه ی دل ما کربلای ماست
یعنی حسین و هم حسنم مشهد الرضاست
من مانده ام نماز شکسته برای چیست؟
وقتی حقیقتا وطنم مشهد الرضاست
با تو دلم به سمت خدا پر گرفته است
از کاسه های صحن تو ساغر گرفته است
یا ایها الرسول بخوان عاشقانه را
وحی رسیده از نفس جاودانه را
با حسن خُلق و طبع ملیحانه ات بگیر
از دست این جماعت سرکش بهانه را
یا ایها المزمل و یا ایها النبی
تبلیغ کن شریعت ربّ یگانه را
با دست های بت شکن شاه لافتی
بشکن غرور بتکده های زمانه را
بسپار در تلاطم خندق شب احد
دست علی عالی اعلی میانه را
ما داده ایم دست علی ذوالفقار را
ما داده ایم دست علی اختیار را
حالا دوباره ما همه حیران تان شدیم
سرگشته های زلف پریشان تان شدیم
از انتظار مرد قرن یاد کرده و
آوارگان دشت و بیابان تان شدیم
با اشتیاق اینکه تو منّایمان کنی
همشهریان حضرت سلمان تان شدیم
فرقی نمیکند چه مدینه چه شهر طوس
در آستان فاطمه مهمان تان شدیم
مهمان نواز شهر مدینه مرا بخر
تا آسمان گنبد خضرا مرا ببر
رحمان نوازانی:
می رسید از قله های کوه نور
از بلندای تشرف در حضور
فرش استقبال راهش می شدند
هر چه جن و هر چه انس و هر چه حور
کوه ها هم در تشهد آمدند
از تجلایی که شد در کوه نور
او چراغ شرع را آورده بود
بر سر این جاده های سوت و کور
تزکیه میداد روح خاک را
چشمه چشمه با سخن های طهور
مثل دریا رودها را جمع کرد
رودهایی از قبایل های دور
وحی می آرود تا آنجا که عقل
در خودش میکرد احساس شعور
شرح صدرش را کسی تخمین نزد
تا بفهمد کیست این سنگ صبور
و کتابی بود با خط خدا
تا بشر خود را کند با آن مرور
ای کتاب قل هو الله احد
لم یلد یولد و لم کفوا احد
تا شعاع مهرت عالمتاب شد
مهربانی از خجالت آب شد
این زمین دیگر کویر تشنه نیست
زنده شد ، آباد شد ، شاداب شد
فارغ از نسل و نژاد و رنگ و بو
هر غلامی با تو بود ارباب شد
تو همانی که بلال مسجدت
گل عرق هایش گلاب ناب شد
هر که با تو با علی راضی نشد
وصل بر دریا نشد مرداب شد
از زلال چشمه های وحی تو
تشنه ای همچون علی سیراب شد
این علی که مست پیغمبر شده
با دعای مصطفی حیدر شده
بعد از این افسار دنیا دست تو
ضرب و جمع و کسر و منها دست تو
بعد از این دین های دنیا باطل است
دین آدم تا به خاتم دست تو
هل اتی که شرح زهرا و علیست
گشته نازل منتها با دست تو
سیزده ماهند در منظومه ات
گردش این سیزده تا دست تو
فوق ایدیهم تویی یا مصطفی
هیچ دستی نیست بالا دست تو
رحمه للعالمین تنها تویی
پس حساب روز فردا دست تو
پرچم حمد خدا دست علیست
اختیار پرچم اما دست تو
هر چه ما داریم دست فاطمه است
چونکه باشد دست زهرا دست تو
تو خودت گفتی حسینت از من است
پس حسین و کربلا ها دست تو
چلوه کردی در علی اکبر ولی
جلوه های این تماشا دست تو
دست تو دست خداوند است و بس
سهم ما یکبار لبخند است و بس
از حرا می آیی و جان می بری
روی دوشت بار قرآن می بری
سفره می اندازی و در خانه ات
مثل ابراهیم مهمان می بری
گاه موسی میشوی و با خودت
آیه های آل عمران می بری
گاه کشتی می شوی و نوح را
از دل امواج طوفان می بری
گاه از شوق علی می باری و
شوق خود را زیر باران می بری
نیمه شب ها روی دوش مرتضی
نان و خرمای یتیمان می بری
گاه در سلمان تنزل می کنی
عشق حیدر را به ایران می بری
گاه یاد بضعه ات می افتی و
زیر لب نام خراسان می بری
می رسد روزی که خود می آیی و
یوسف ما را به کنعان می بری
ای سحر خیز مدینه العجل
ای شفای زخم سینه العجل
ای سرای چشمهایت با صفا
امتداد چشم هایت تا خدا
غار تاریک مرا روشن کنید
مرده ام در بین این ظلمت سرا
لیله المحیای شب های حسین
ای رسول گریه های کربلا
کاروان سمت محرم میرود
کاش من هم جا نمانم از شما
از همان سر نیزه ای که می چکید
خون تازه روی خاک کوچه ها
سنگ ها آمد...سری افتاد وای
خواهری میگشت زیر دست و پا
یک گلی گم کرده بود ای وای من
عمه شد آنجا کبود ای وای من
هادی ملک پور:
در صدف پنهان مکن اینقدر مروارید را
عاشقان بگذار خوش باشند روز عید را
با وجود تو دگر جایی برای ماه نیست
آسمان با دیدنت گم می کند خورشید را
می کشانی کهکشان ها را به دنبال خودت
مشتری چشم هایت کرده ای ناهید را
می شکوفد چهره ی تو غنچه را در بوستان
شانه هایت می نوازد شاخه های بید را
کوهی و آتش فشان عشق جاری می کنی
یا به لبها آیه های محکم توحید را
در بشر یک عمر امید رهایی مرده بود
آمدی تا زنده گردانی تو این امید را
من به لطف تو یقین دارم، دلم یک رنگ نیست
ذبح خواهم کرد پای این یقین تردید را
منبع: شعر شاعر، حسینیه ، حدیث اشک