۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۱ : ۰۲
علی اکبر لطیفیان
جز رحمت چشمان تو ، دنیا چه می خواهد
تشنه به غیر آب ، از دریا چه می خواهد
حالا که موسایم شدی راهی نشانم ده
غیر از نجات ، این قوم از موسی چه می خواهد
شاید بپرسی از چه دنبال دَمت هستم
دل مرده نوعا از دَم عیسی چه می خواهد
پیغام و پس پیغام یعنی یاد ما هستی
مجنون جز این پیغام ، از لیلا چه می خواهد
پیراهنی بفرست شاید زنده ماندم من
جز دلخوشی ، یعقوب نابینا چه می خواهد
تا کیسه ی ما پر شود احسان تو کافی است
مسکین به جز خیرات از آقا چه می خواهد
چیز مهمی نیست اینکه ما چه میخواهیم
باید ببینیم آن جناب از ما چه می خواهد
ای انتقام پهلوی پشت درِ خانه
غیر از ظهور تو مگر مادر چه میخواهد
رحمان نوازانی:
از خود فرار کردم و لا یمکن الفرار
امشب دوباره آمده ام بر سر قرار
رسوای خویش گشته ام و غرق خجالتم
من آمدم ولی تو به روی خودت نیار
من در میان راه زمین خورده ام بیا
از بس که بار آمده بر روی دوش بار
آن قدر در حجاب خودم غوطه می خورم
حتی تو را ندیده ام این گوشه و کنار
امشب که گریه های تو باران گرفته است
از چشم خشکسال منم قطره ای ببار
اصلا وکیل ما تو و ما هیچ کاره ایم
ما خویش را به دست تو کردیم وا گذار
در انتظار آمدنم ایستاده ای
شاید به این امید که می آیمت به کار
امشب برای این که بیایی به پیش ما
انگشت روی روضه ی دلخواه خود گذار
امشب مرا به خانه ی مادر ببر که باز
آنجا نشسته چشم کبودش به انتظار
ما را ببر که گریه بریزیم پشت در
مانند بچه های عزادار و بی قرار
شاعر گمنام:
رخت سفر بر تن کن و از جاده ها برگرد
پوسید نخ ها بر تن لبّاده ها برگرد
ای خواهش امثال ما بیچاره ها برخیز
ای دستگیر از نفس افتاده ها برگرد
خیس است مهر سجده از مژگان تر آقا
پائیز شد نقاشی سجاده ها برگرد
خیره سرم نوکر شدم کاری کنم اما
افتاده ام در دام این قلاده ها برگرد
حالا که حرف تازه ای در شعرهایم نیست
آقا بیا و با زبان ساده ها برگرد
چشم مدینه تاب می بیند از آن دستی
که لطمه زد بر قلب آقا زاده ها برگرد
ای انتقام بانوی در کوچه افتاده
رخت سفر بر تن کن و از جاده ها برگرد
محمد بیابانی:
وقتی که نقش روی تو لبخند میشود
زیباترین بهشت خداوند میشود
امسال هم گذشت و زمستان بهار شد
امسال هم بدون تو اسفند میشود
یک لحظه بی تو آه چه سخت است زندگی
با تو تمام عمر خوشایند میشود
مثل تو مهربان پدری یا ابا الرحیم
کی بیقرار این همه فرزند میشود
بازا که زیر پای تو از خون هر شهید
خاک شلمچه دجله و اروند میشود
آیا زمان آمدنت در سپاه تو
سهمم پلاک و چفیه و سربند میشود؟
آخر ز راه میرسی ای وعده ی خدا
آری هرآنچه را که نوشتند ؛ میشود
یک بار اگر تو روضه بخوانی ، بهشت ما
با روضه ی مدینه همانند میشود
امشب میان روضه ی زهرا ، بگو حسن
مادر خودش ز کار تو خرسند میشود
محمد فردوسی:
بی تو بهار ما همان فصل خزان است
باد بهاری شعله ی آتشفشان است
در جاده ایم و پای رفتن را نداریم
بار فراق تو به دوش ما گران است
عمری گذشت و رنگ ساحل را ندیدیم
از بس که این دریای هجران بی کران است
نشکست بغض انتظار ... اشکی نیامد
در چشم، خار و در گلو هم استخوان است
گر چه بدیم آقا مگر ما دل نداریم؟
فیض تماشای تو سهم دیگران است
حق داری اصلاً رو بگردانی تو از ما
زیرا دل ما جای عشق این و آن است
اوضاع درهم برهم آلودگان را
وقتی که می بینی چه حاجت بر بیان است
مردم همه دنبال عیش و نوش خویشند
هر کس که می بینی به یک جایی روان است
مردم! بترسید از عذاب ناگهانی
وای از عذابی که هجومش ناگهان است
عید و خوش آمد گویی و شادی نداریم
وقتی که پای فاطمیّه در میان است
حرمت نگه دارید عزادار است آقا
از داغ مادر گریه هایش بی امان است
تا که بلا نازل نگردد، مثل زهرا
دست دعای او به سمت آسمان است
ای وای مادر، وای مادر، وای مادر
هر صبح و ظهر و شب سه وعده روضه خوان است
با اشک، روی قبر مخفی می نویسد
مادر چرا دنیا به ما نامهربان است
حسن لطفی:
سیلاب اشک ؛ دامن چشم مرا گرفت
امشب که باز سینه ام از غصه ها گرفت
من آن غریبه ام که غریبانه سوختم
از بس دلم بهانه ی آن آشنا گرفت
من از قنوت آن شب زینب شروع شدم
یعنی تمام قلب مرا کربلا گرفت
بالم شکسته بود در اين خاكها ولي
شوق تو بالهای مرا تا خدا گرفت
پیراهن سیاه به تن کرده ام که باز
خیمه نشین فاطمه شال عزا گرفت
آقا بیا به بستر مادرسری بزن
آقا بيا به خیمه ی ما ، روضه پا گرفت
حسن لطفی:
برگرفته از وبلاگ یاشبیر
مردیم بسکه جاری چشم ترت شدیم
تا روضه ات شنیده و خاکسترت شدیم
ما برده ایم قیمت ما را تو داده ای
روز ازل که در به در مادرت شدیم
ما را قنوت دست تو پرواز داده است
وقتی که جلد حلقه ی انگشترت شدیم
ما را غبار چادر خاکی حیات داد
تا روضه خوان مادر نیلوفرت شدیم
بوی مدینه می وزد از گریه های تو
مردیم بسکه جاری چشم ترت شدیم
محمد بیابانی:
برای آمدنت گرچه چشم دنیا هست
به خاك پا مگذاری كه دیده ی ما هست
اگرچه باز گذشت و نیامدی امروز
دوباره وعده به دل می دهیم، فردا هست
شنیده ایم كه هستی و ما نمی بینیم
تو نوری و جلواتت همیشه پیدا هست
برای آنكه به زیر قدومت اندازیم
هنوز هم سرِ ناقابلی به تن ها هست
مگو چو قطره ای افتاده ایم از چشمت
میان وسعت قلب تو تا ابد جا هست
برای مرهم زخمش اگر چه فاطمه نیست
ولی هنوز جراحات قلب مولا هست
خدا كند كه ببینیم آن دمی را كه
مدینه هست و تو هستی و قبر زهرا هست
مصطفی هاشمی نسب:
حال ما دنیا
نشینان بی تو اصلا خوب نیست
بی تو در دنیای ما جز فتنه و آشوب نیست
باغ های این حوالی را همه سرما زده
دور از خورشید هرگز حاصلی مقدور نیست
خوب میدانم شبیه عاشقانت نیستم
خوب میدانی که اوضاع دلم مطلوب نیست
قلبم از فرط گنه ویرانه شد پس لاجرم
جایگاه چون تو شاهی خانه متروک نیست
بی تو آداب مسلمانی دگرگون گشته است
شیعه این روزها چندان به تو منصوب نیست
دیده آلوده، دل آلوده، نفس آلوده، آه
جز تو امیدی برای بنده مخروب نیست
کاش میشد خاک پایت سرمه چشمم شود
آخر این مژگان من کمتر از جاروب نیست
با تمام این سخن ها کاش برگردی نگار
کاسه صبر من بیچاره چون ایوب نیست
مادرت در کوچه ها فریاد زد مهدی بیا
زودتر برگرد حال و روز مادر اصلا خوب نیست
علی اکبر لطیفیان:
وقتی که اشک نیست شبی را سحر کنیم
باید که التماس به خون جگر کنیم
ما در فراق خون جگر میخوریم و بس
اصلا حلال نیست که کار دگر کنیم
وقتی طواف گرد تو را دور میزنم
پروانه نیستیم طواف حجر کنیم
ما بار خویش بسته و آماده ی توایم
کافیست تا اشاره کنی و سفر کنیم
دوری تو خسارت ما را زیاد کرد
راضی مشو که بیشتر از این ضرر کنیم
ما را مران زخویش که عهد بسته ایم
تا خویش را به پات گرفتار تر کنیم
تو باز هم به رسم خودت میکنی کرم
هر چند اشتباهی از اینجا گذر کنیم
ای آفتاب، اول صبح ظهور تو
ما می رویم فاطمه را باخبر کنیم
شاعر گمنام:
آقا سلام ؛ جمعه ی دلگیرتان بخیر
قد قامت العزا ؛ غم تکبیرتان بخیر
این جمعه هم براق تو را زین نکرده اند
صبح غلاف کرده ی شمشیرتان بخیر
دارد که آه میکشد و درد میکشد
در این فراق رشته ی تدبیرتان بخیر
جمعه ، تمام دشت پر از برکه های توست
این جمعه نیست رحمت بی انتهای توست
گرچه وظیفه ای ست برایت دعا کنم
اما ظهور چشم به دست دعای توست
این دردها که درد من است و گناه من
همواره مایه ی غم و شرم و حیای توست
اصلا بیا که گریه بریزم به پای تو
حالا که فاطمیه بهار عزای توست
آقا سلام گریه به چشم تر شما
پایین نیامده ست تب مادر شما
امروز هم که پا شده و راه میرود
با پهلوی شکسته به دور و بر شما
با اینکه بهتر است ولی میکشد تبش
ذکر بلند ماه نمی افتد از لبش
با اینکه فرصتش کم و کارش زیاد هست
اما رها نمیشود از دست زینبش
آقا کمک کنید غمش پیر کرده است
او را ز مردمان سیر کرده است
آقا کمک کنید هنوز هم به پشت در
چیزی میان بال و پرش گیر کرده است
بر شانه ی شکسته ی خود آه می برد
هی درد را به زحمت خود راه می برد
تا اینکه خوب خوب بگوید که چه گذشت
همسایه را به جانب درگاه می برد
نبضش چطور میزند این روز آخری
گل کرده باز در دلش احساس مادری
زینب ببین که چشم به راه تو مانده است
تا که لباس رفتن او را بیاوری
یک قایق شکسته که پارو نمیزند
آخر پری که دست به جارو نمیزند
یک مادری که دست به دیوار می رود
دیگر به شانه های زمین رو نمیزند
شاعر گنام:
آشفته بود این دل و بیمار هم شدیم
بیمار که شدیم گرفتار هم شدیم
ما برای تو نه که باری نبرده ایم
تازه برای تو همه سربار هم شدیم
ما جای اینکه دلخوشی حضرتت شویم
ماندیم در گناه و دل آزار هم شدیم
آزرده بود از دل ما قلب یوسف و
دست تهی روانه ی بازار هم شدیم
وقتی نمیشناسمت آقا چه فایده
گیرم اگر که دعوت دیدار هم شدیم
ما سنگ بر زلالی آیینه ریختیم
روشن که هیچ بلکه همه تار هم شدیم
وقتِ گناه، ما جلویش در نیامدیم
گاهی برای معصیت ابزار هم شدیم
ما را به حال خویش دمی تو رها مکن
غافل شدیم تا که ز تو خوار هم شدیم
انگار که بدی دلم را ندیده ای
تازه غریق رحمت بسیار هم شدیم
گرچه گناهکار ولی فاطمیه ها
گریان روضه ی در و دیوار هم شدیم
برگرفته از وبلاگ شعر شاعر ،من غلام قمرم ، حدیث اشک، حسینیه