۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۵ : ۲۳
سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن ماه عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله(ع) ، عقیق هر روز جدیدترین اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند:
یوسف رحیمی:
دارد به دل صلابت کوه شكیب را
از لحظه ای كه بوسه زده زخم سیب را
با اقتدار فاطمی خود رقم زده
در کربلا حماسه ی أمن یجیب را
با كاروان نیزه چهل منزل آمده
این راه پر فراز بدون نشیب را
كوبید صبح قافله بر طبل روزگار
رسوایی اهالی شام فریب را
با خطبه های ناله و اشكش غروب ها
تفسیر كرد غربت شیب الخضیب را
شد لاله پوش معجرش از حسرت فراق
تا دید روی نیزه نگاه طبیب را
جانش رسید بر لبش از دست خیزران
طاقت نداشت طعنه ی تلخ رقیب را
می ریخت عطر سیب نفس های خسته اش
در جان باغ وعده ی صبحی قریب را
حسین ایزدی:
چقدر گریه نوشته دلم برای سرت
تمام جسم تو زخمی...ولی فدای سرت
چه آمده به سرت زیر تیر و نیزه و نعل؟
بگو که بوسه بگیرم من از کجای سرت؟
دخیل بسته ام امروز هم به پیرهنت
برای این که بگیرم از آن شفای سرت
وصیتی تو به من کرده ای دعات کنم
دعای من شده حالا فقط دعای سرت
همیشه پشت سرت بوده ام و حالا هم
دویده ام همه دشت پا به پای سرت
چهل صباح اسیر تو بوده ام نه یزید
منم همیشه گرفتار جلوه های سرت
اگر چه خطبه من لحن حیدری دارد
رجز نخوانده ام الا به إتکای سرت
اگر چه قصه گودال و شام کشته مرا
ولی نمی رسد این ها به ماجرای سرت
محمد غفاری:
گفتند از او بگذر و بگذار به ناچار
رفتم نه به دلخواه، به اجبار به ناچار...
در حلقهای از اشک پریشان شده رفتم
آنگونه که انگشترت انگار به ناچار...
شهری همه خواب و به لبت آیهای از کهف
تنها تو و یک قافله بیدار، به ناچار-
ماندیم جدا از تو و با اشک گذشتیم
از هلهلهی کوچه و بازار به ناچار
سوگند به لبهای تو صد بار شکستم
هر بار به یک علت و هر بار به ناچار
تو نیستی و ماندن من بی تو محال است
هر چند به ناچار به ناچار به ناچار
حامد خاکی:
یادش به خیر روز و شبم با حسین بود
ذكر بی اختیار لبم یا حسین بود
پا تا سرِ عقیله سراپا حسین بود
وقتِ اذان اشهدِ من یا حسین بود
ما تار و پودِ رشته یِ پیراهن همیم
یعنی من و حسین، حسین و منِ همیم
دور از تو هست ولی دست از تو بر نداشت
خسته شده ست ولی دست از تو برنداشت
از پا نشست ولی دست از تو برنداشت
زینب شكست ولی دست از تو برنداشت
مانند من كسی به غم و رنج تن نداد
آه و غمی چنین به دلِ پنج تن نداد
یادش به خیر بال و پرش می شدم خودم
سایه به سایه همسفرش می شدم خودم
یك عمر مادر و پدرش می شدم خودم
جایِ همه فدایِ سرش می شدم خودم
نامِ حسین حكمِ قسم را گرفته بود
یك شب ندیدنش نفسم را گرفته بود
یادم می آید آینه رویِ حسین بود
اشكِ دو چشمم آبِ وضویِ حسین بود
هم پنجه هام شانه ی موی حسین بود
هم بوسه های زیرِ گلوی حسین بود
یادم نرفته نیمه شب از خواب می پرید
یادم نرفته تشنه لب از خواب می پرید
ماندند كربلا كس و كاری كه داشتیم
آتش گرفت دار و نداری كه داشتیم
بی سر شدند ایل و تباری كه داشتیم
از ما گرفت كوفه قراری كه داشتیم
یك روز خانه یِ پدرِ من شلوغ بود
یادش به خیر دور و برِ من شلوغ بود
جای سلام سنگ به من پرت كرده اند
از پشت بام سنگ به من پرت كرده اند
زن هایِ شام سنگ به من پرت كرده اند
شاگردهام سنگ به من پرت كرده اند
داغت نشست قلبِ صبور مرا شكست
زخمِ زبانِ شام غرور مرا شكست
حالا فقط به پیرُهنش فكر می كنم
می سوزم و به سوختنش فكر می كنم
دارم به دست و پا زدنش فكر می كنم
بسكه به نیزه و دهنش فكر می كنم ...
با روضه ی برادرم از هوش می روم
با ضجه هایِ مادرم از هوش می روم
از هر كه تازه آمده از راه نیزه خورد
گَهگاه سنگ، گاه لگد، گاه نیزه خورد
شد نوبت سنان، دهنِ شاه نیزه خورد
در كُل هزار و نهصد و پنجاه نیزه خورد
آنقدر سنگ خورد كه آئینه اش شكست
در زیرِ نعل ها قفسِ سینه اش شكست
وای از محاسن تو و انگشت های شمر
وای از لب و دهان تو و جای پای شمر
مثل تن تو خورد به من چكمه های شمر
ژولیده نیشابوری:
عمه جان دیشب به لب آوای دیگر داشتیم
سایه مهر پدر پیوسته بر سر داشتیم
تا که بابا بود از دشمن به دل بیمی نبود
گرچه از سوز عطش ما دیده تر داشتیم
خیمه ها راهی برای یورش دشمن نداشت
تا عموئی همچو عباس دلاور داشتیم
گیسوی ما را خبر از این پریشانی نبود
تا که دل ما را در کمند زلف اکبر داشتیم
تا که قاسم بود ما را خاطری آسوده بود
هم عنانی همچو عبدالله و جعفر داشتیم
در کنار گاهواره با وجود تشنگی
ذکر با قنداقه شش ماهه اصغر داشتیم
تا که بابا بود ما را صورت نیلی نبود
گرچه داغ سیلی و رخسار مادر داشتیم
قصه میخ در و گنجینه اسرار را
نقش لوح سینه گلهای پرپر داشتیم
تازیانه خوردن ما را کسی باور نداشت
گرچه بر بازوی مادر نقش یاور داشتیم
یوسف رحیمی:
ندارد وسعت داغم مساحت
ندیدم بعدِ تو یک روز راحت
مرا از کربلا بردند اما
دلم جا ماند بین قتلگاهت
*
ندارد شام غم هایم سپیده
من و یک کاروان قد خمیده
رسیده وقت آغاز جدایی
خداحافظ تن در خون تپیده
*
خزان شد پیش چشمم باغی از یاس
منم تنها در این هنگام حساس
مهیای سفر هستم ولی آه
ندارم محرمی برخیز عباس
هادی ملک پور :
دستان باد موی تو را شانه می کند
خون بر دل پیاله و پیمانه می کند
از داغ جانگداز جبین شکسته ات
زخمی عمیق بر جگرم خانه می کند
رگهای حنجر تو به گودال گوییا
با دوست، گفتگوی صمیمانه می کند
ذبحت عظیم بود و زبان مرا برید
حالا ببین چه با دلِ دردانه می کند
از آتش خیام حرم دشت روشن است
این شعله ها چه با گل و پروانه می کند
باور نمی كنم به خدا باغ لاله را
دست عدو شبیهِ به ویرانه می کند
بادِ خزان چه حمله ی نامردمانه ای
بر ساقه ی شقایق و ریحانه می کند
زینب که گیسویش ز مصیبت سفید شد
گیسوی دختران تورا شانه می کند
حالا كه نام دخت علی بر لبم نشست
غم های عالمی به دلم لانه می کند
هر روز و هر كجا كه به بن بست می رسم
دل را نصیب رزق كریمانه می کند
گاهی دلم برای حرم تنگ می شود
گاهی هوای مستی میخانه می کند
باران چه با زمین عطشناك کرده است
عشق حسین با من دیوانه می کند
علی انسانی:
دردها هست، ولی فرصت گفتاری نیست
عازمم قافله را قافله سالاری نیست
بگذارید بمانم به برش یک امشب
تا نگویند بر این کشته عزاداری نیست
پای یک طفل نبینی که پر از خون نشده
دیده بگشا که به باغت گل بی خاری نیست
بر تو هر زخم تنت گریه کند گریۀ خون
کس نگوید زغمت دیدۀ خونباری نیست
غم اطفال فراری به بیابان چه خوری
عمه با ماست نگویی که مددکاری نیست
آفتاب و عطش و داغ، همه سوزان لیک
غیر تَب بر سر بیمار، پرستاری نیست
محمد رسولی:
رویِ نِی مویِ تو در باد رها افتاده
در فضا رایحهای روحفزا افتاده
سر تو میرود و پیکر تو میماند
از هم آیاتِ وجودِ تو جدا افتاده
آتش آن نیست که در خرمن پروانه زدند
آتش آن است که در خیمۀ ما افتاده
دم گودال دلم ریخت که انگشتت کو؟
حق بده خواهرت اینگونه ز پا افتاده
عاقبت دید رباب آنچه نباید میدید
آنقدر زار زده تا ز صدا افتاده
من به میل خود از اینجا نروم، میبَرَدَم
تازیانه که به جانِ تن ما افتاده
می شمارم همه طفلان حرم را دائم
وای که دخترکت باز کجا افتاده؟
زجر رفته ست سراغش که بیارد او را
آمد اما به رویش پنجه به جا افتاده
هق هقش پاسخ من شد که از او پرسیدم
دو سه دندانِ تو ای عمه چرا افتاده؟
ناشناس:
ته گودال فقط پیکر تو مانده و من
همه رفتند فقط مادر تو مانده و من
سر و انگشتر و انگشت به غارت رفته
پاره های بدن بی سر تو مانده و من
بوسه باید روی گونه بنشیند اما
چاره ای نیست رگ حنجر تو مانده و من
تو و عباس که رفتید از امروز به بعد
زخم های بدن دختر تو مانده و من
یوسف رحیمی:
ماجرا هر چه بود پایان یافت
هر کسی بود عازم کویش
زنی انگار چشم در راه است
از سفر، چه می آورد شویش
**
لحظه ها بي قرار و دلواپس
غصه هايش بدون حد مي شد
مرد او از سفر نيامده بود
شب هم از نيمه داشت رد مي شد
**
آسمان تار و تيره و خونبار
آه آن شب نبود معمولی
نیمه ی شب پرید زن از خواب
آمده بود از سفر خولي
**
گفت خولي بگو چه آوردي
که چنين غرق تاب و تب شده ام
چيست سوغات تو که اينگونه
دل پريشان و جان به لب شده ام
**
گفت هر چند تحفه ی خولي
زر و سيم و طلا و درهم نيست
ولي اين بار گنجي آوردم
که نظيرش به هر دو عالم نيست
**
چيزي از ماجرا نمي دانست
چشمش اما اسير شيون بود
متحير شد و سراسیمه
دید آخر تنور روشن بود
**
رفت با واهمه به سمت تنور
به سر و سينه زد نشست و گريست
ناگهان ديد صحنه اي خونبار
آه اين سر، سر بريده ی کيست؟
**
به سر او مگر چه آمده است
شده این گونه غرق خون، پرپر
بر لبش آيه هاي قرآن است
مي دهد عطر زمزم و کوثر
**
سر او را گرفت بر دامن
خاک و خون پاک کرد از رويش
گفت بیچاره مادرت، اما
ناگهان حس نمود پهلويش ـ
**
ـ بانويي قد خميده ، آشفته
که گرفته ست دست بر پهلو
ضجه که مي زند همه عالم
روضه خوان مي شود شبيه او
**
گفت بانو تو کیستی که غمت
قاتل این دلِ پر از محن است
گفت من دختر پيمبرم و
اين سر غرق خون، حسين من است
**
گفت: دیدم میانه ی گودال
غرق خون بود پيکرش اي واي
پيش چشمان زينبم می رفت
بر سر نيزه ها سرش اي واي
**
با دو چشم ترش روایت کرد
يک جهان درد و داغ و ماتم را
گفت از نیزه ها که بوسیدند
بوسه گاه نبي اکرم را
**
گفت از خيمه هاي آل الله
گفت از ماجرای غارت ها
گفت با چشم های خونبارش
از شروع همه مصیبت ها
**
آتشي که گرفت راه حرم
پيش از اين در مدينه برپا شد
پشت در که شکست بازويم
پاي دشمن به خيمه ها وا شد
منبع : حسینیه