عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق برای استفاده ذاکرین اهل بیت(ع) منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن 15 رجب سالروز شهادت حضرت زینب(س) ، عقیق جدیدترین اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند.
عقیق: به مناسبت فرا رسیدن 15 رجب سالروز شهادت حضرت زینب(س)  ، عقیق جدیدترین اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند.



امام زمان (عج)

 

دلم گرفته از این انتظار طولانی

به پشت پرده غیبت چقدر می مانی

 

سرم فدای قدمهای تو بگو امشب

کجا برای غم عمه روضه میخوانی؟

 

فدای شال سیاهت که دور گردن توست

چقدر مثل دل عمه ات پریشانی

 

 به یاد غربت زینب دو دیده ات خون است

دلت شکسته ترین شد امامِ بارانی

 

به گوشه ای ز نگاهت بیا بخر ما را

به پای درد دل عمه ات ببر ما را

 

*** 

 

تا که افتاد به این کوچه گذارش محتاج

پر شد از لطف کسی کوله بارش محتاج

 

جمع کرد آبروی ریخته ای را با لطف

آبرو داد سر داد و هوارش محتاج

 

 شرط بستم سر این دل که بیاید ببرد

عاشق آنست که باشد به قمارش محتاج

 

پوزه مالیدن من رزق برایم دارد

هرکسی هست بهر حال به کارش محتاج

 

من خودم میبرمش سمت جهنم فردا

صورتی را که نباشد به غبارش محتاج

 

انبیا هم به نماز شب او محتاجند

خانوم نافله ها هست هزارش محتاج

 

سر بازار مرا متهم عشق کنید

کس به اندازه ی من نیست به دارش محتاج

 

دستگیری تمامی عوامل با اوست

عرش هم برود هست کنارش محتاج

 

شانه اش کوه رشیدی است که حتی میشد

شیر سرخ عربستان به وقارش محتاج

 

تا قیامت به پریشانی مویش سوگند

کربلا هست به الطاف مزارش محتاج

 

متوسل شده یکدگرند این دو حرم

نشده که نشود یار به یارش محتاج

 

علی اکبر لطیفیان

 

یادش به خیر روز و شبم با حسین بود

ذكر بی اختیار لبم یا حسین بود

پا تا سرِ عقیله سراپا حسین بود

وقتِ اذان اشهدِ من یا حسین بود

ما تار و پودِ رشته یِ پیراهن همیم

یعنی من و حسین، حسین و منِ همیم

دور از تو هست ولی دست از تو بر نداشت

خسته شده ست ولی دست از تو برنداشت

از پا نشست ولی دست از تو برنداشت

زینب شكست ولی دست از تو برنداشت

مانند من كسی به غم و رنج تن نداد

آه و غمی چنین به دلِ پنج تن نداد

یادش به خیر بال و پرش می شدم خودم

سایه به سایه همسفرش می شدم خودم

یك عمر مادر و پدرش می شدم خودم

جایِ همه فدایِ سرش می شدم خودم

نامِ حسین حكمِ قسم را گرفته بود

یك شب ندیدنش نفسم را گرفته بود

یادم می آید آینه رویِ حسین بود

اشكِ دو چشمم آبِ وضویِ حسین بود

هم پنجه هام شانه ی موی حسین بود

هم بوسه های زیرِ گلوی حسین بود

یادم نرفته نیمه شب از خواب می پرید

یادم نرفته تشنه لب از خواب می پرید

ماندند كربلا كس و كاری كه داشتیم

آتش گرفت دار و نداری كه داشتیم

بی سر شدند ایل و تباری كه داشتیم

از ما گرفت كوفه قراری كه داشتیم

یك روز خانه یِ پدرِ من شلوغ بود

یادش به خیر دور و برِ من شلوغ بود

جای سلام سنگ به من پرت كرده اند

از پشت بام سنگ به من پرت كرده اند

زن هایِ شام سنگ به من پرت كرده اند

شاگردهام سنگ به من پرت كرده اند

داغت نشست قلبِ صبور مرا شكست

زخمِ زبانِ شام غرور مرا شكست

حالا فقط به پیرُهنش فكر می كنم

می سوزم و به سوختنش فكر می كنم

دارم به دست و پا زدنش فكر می كنم

بسكه به نیزه و دهنش فكر می كنم ...

با روضه ی برادرم از هوش می روم

با ضجه هایِ مادرم از هوش می روم

از هر كه تازه آمده از راه نیزه خورد

گَهگاه سنگ، گاه لگد، گاه نیزه خورد

شد نوبت سنان، دهنِ شاه نیزه خورد

در كُل هزار و نهصد و پنجاه نیزه خورد

آنقدر سنگ خورد كه آئینه اش شكست

در زیرِ نعل ها قفسِ سینه اش شكست

وای از محاسن تو و انگشت های شمر

وای از لب و دهان تو و جای پای شمر

مثل تن تو خورد به من چكمه های شمر...


حامد خاکی

 

لحظه ها لحظه های آخر بود

آخرین ناله های خواهر بود

 

خواهری که میان بستر بود

خنجری خشک و دیده ای تر بود

چقدر سینه اش مکدر بود

 

دستش رو به قبله تا کرده

روی خود را به کربلا کرده

مجلس روضه را بپا کرده

باز هم یاد درد ها کرده

 

یاد باغ گلی که پرپر بود

 

پلکهایش کمی تکان دارد

رعشه ای بین بازوان دارد

پوست نیروی استخوان دارد

یادگاری ز خیزران دارد

 

چشم از صبح خیره بر در بود

 

تا علی اکبرش اذان ندهد

سروِ قدش تا نشان ندهد

تا علمدار سایبان ندهد

تا حسینش ندیده جان ندهد

 

انتظارش چه گریه آور بود

 

زیر این آفتاب می سوزد

تنش از التهاب میسوزد

یاد عباس و آب میسوزد

مثل روی رباب میسوزد

 

یاد لبهای خشک اصغر بود

 

میزند شعله مرثیه خوانیش

زنده ماندن شده پشیمانیش

مانده زخمی به روی پیشانیش

آه از روز کوچه گردانیش

 

چقدر در مدینه بهتر بود

 

سه برادر گرفته هر سو را

و علی هم گرفته بازو را

دور تا دور قد بانو را

تا نبینند چادر او را

 

آه از آن دم که پیش اکبر بود

 

ناگهان یک سپاه خندیدند

بر زنی بی پناه خندیدند

 

او که شد تکیه گاه خدیدند

مردمی با نگاه خندیدند

 

بعد از آن نوبت برادر بود

 

آن همه ازدهام یادش هست

جمع کوفی و شام یادش هست

چشمهای حرام یادش هست

حال و روز امام یادش هست

 

چشمها روی چند دختر بود

 

یک طرف دختری که رفته از حال

یک طرف تل خاک در گودال

زیر پای جماعتی خوشحال

یک تن افتاده تا شود پامال

 

باز دعوا میان لشکر بود

 

جان او تا ز صدر زین افتاد

خیمه ای شعله ور زمین افتاد

نقش یک ضربه بر جبین افتاد

گیسویی دست آن و این افتاد

 

حرمله هم کمی جلوتر بود 

 

یک نفر گوئیا سر آورده

زیر یک شال خنجر آورده

عرق شمر را در آورده

وای سر روی دست مادر بود

 

حسن لطفی

 

در چشمهای منتظرم نا نمانده است

یک چشم هم برای تماشا نمانده است

از بسکه گریه کرده ام و خون گریستم

اشکی برای دختر زهرا نمانده است

نزدیک ظهر و بستر زینب در آفتاب

جانی ولی در این تن تنها نمانده است

چیزی برای آنکه فشارم به سینه ام

جز این لباس کهنه خدایا نمانده است

غارت زده منم که پس از غارت دلم

زلفی برای شانه زنها نمانده است

ای شاه بی کفن،کفنم کن برادرم

با دست خود به چادر مشکی مادرم

آه از خیام شعله ور و از شراره ها

از خنده ها،هلهله ها و اشاره ها

غارتگران پس از تو به ما همله ور شدند

بستند پیش ما همه ی راه چاره ها

غارت شدند جوشن و پیرآهن و علم

حتی زخیمه ها همه ی گاهواره ها

در دستها نبود به جز تازیانه ها

بر پنجه ها نبود به جز گوشواره ها

چیزی نمانده بود که معجر بخوانیش

بر گیسوان شعله ور از تکه پاره ها

در پیش چشم مادر و خواهر به روی نی

می خورد تاب سر شیر خواره ها

از بس زدند بال و پر کودکان شکست

از بس زدند چوب تر خیزران شکست


حسن لطفی

 

در برت تقدیم جان میخواستم اما نشد

چون کبوتر آشیان میخواستم اما نشد

 

تا کنم گریه به یک زخم از سراپا زخم تو

روضه ای فوق زمان میخواستم اما نشد

 

زخم و خاک و آفتاب و خیمه ی غارت شده

من برایت سایبان میخواستم اما نشد

 

تا به جای تو لگد کوب سواران میشدم

من هزاران جان میخواستم اما نشد

 

دور تا از محمل زینب کند نامحرمان

غرش یک پهلوان میخواستم اما نشد

 

تا که شاید لحظه ی آخر به پایت دق کنم

مهلتی از ساربان میخواستم اما نشد

 

غسل و کفن و دفن و تشیع ات بماند آه من

بر سرت سنگ نشان میخواستم اما نشد

 

نه عمامه نه عبا خاتم نه در وقت سفر

از لب لعل لبت اذان میخواستم اما نشد


 

یک سال و نیم مانده غمت در گلوی من

هر  روز وشب تویی همه جا روبه روی من

 

 در زیر آفتابم و تشنه شبیه تو

دنیا کشیده خنجر غم بر گلوی من

 

تصویر قتلگاه تو یادم نمی رود

یک بوسه از تنت شده  بود آرزوی من

 

از خاطرات آن شب مقتل کنار  تو

مانده هنوز لاله سرخی به روی من

 

یک لحظه چوب محمل و پیشانی ام شکست

تا رفت روی نیزه سرت پیش روی من

 

قاری روی نیزه شدی تا نگاه ها

آید به سوی نیزه نیاید به سوی من

 

سنگین ترین  غمم  غم دفن سه ساله بود

او رفت و رفت پیش شما آبروی من

 

بشکن سفال عمر مرا تا نفس کشم

دیگر بس است باده غم در سبوی من

 

موسی علیمرادی

 

 

دارد به دل صلابت کوه شكيب را

از لحظه اي كه بوسه زده زخم سيب را

 

با اقتدار فاطمي خود رقم زده

در کربلا حماسه ي أمن يجيب را

 

با كاروان نيزه چهل منزل آمده

اين راه پر فراز بدون نشيب را

 

كوبيد صبح قافله بر طبل روزگار

رسوايي اهالي شام فريب را

 



ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
عمارنامه
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۳:۰۲ - ۱۳۹۳/۰۲/۲۷
0
0
سلام و درود؛
دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
http://www.ammarname.ir/node/50058
ما را از بروزرسانی خود آگاه
و با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
موفق و پیروز باشید .
http://ammarname.ir -- info@ammarname.ir
یا علی
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین