۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۴ : ۲۱
عقیق: سه شنبه شب مراسم تجلیل از خادمه سیدالشهدا، بانو زهرا نگهداری، همسر و مادر شهیدان کریمی در فرهنگسرای گلستان برگزار شد. به گزارش عقیق، درفرصت پیش آمده در این مراسم، حاج محمود کریمی چند نکته شنیدنی از زندگی مادر خود را برایمان نقل کرد که میتوانید در ادامه آنها را بخوانید:
خدا کند من را ببخشد
امروز وقتی به مادرم نگاه کردم، وقتی راه رفتن ایشان را دیدم، متوجه شدم که مادر خیلی خسته است. توی دلم گفتم حاج خانم! قربان راه رفتنت بروم، میدانم ما خستهات کردیم. خدا کند همیشه سلامت باشی.
ما
چهار برادر هستیم و هر کدام برای مادر جایگاه خاص داریم. محمد آقا، محرم اسرار حاج
خانم است. حسین آقا تهتغاری است و مادرم
میگوید هر وقت حسین از تهران بیرون میرود، همه چیز بهم میریزد! احمد آقا هم نمیدانم
چه کلکی زده که هر وقت مادر میخواهم قسم بخورد میگوید به جان احمد. من هم که
بیشتر اوقات درگیر هیات و کارهای نوکری سیدالشهدا هستم، به همین دلیل شاید گاهی
اوقات مشغلههایم زیاد شود و کمتر بتوانم خدمت مادر برسم. بعد از دهه اول محرم یک
هفته مادر را ندیدم. یک هفته برای من خیلی طولانی است. خدا کند من را ببخشد. البته
میدانم که اگر درگیری من کاری غیر از هیات بود، ایشان گلایه میکرد، ولی خدا را
شکر الان خودشان به من تکلیف کرده که مشغول نوکری ارباب باشم. هر از گاهی زنگ میزنم
و میگویم: مامان جان ببخشید که که من کمتر خدمت میرسم، میگوید: تو درگیر کار
امام حسینی مادر! من هم دعایت میکنم همیشه.
حاج
خانم همیشه دغدغه کمک به ایتام و نیازمندان را دارد. خیلی در این حوزه فعالند.
یادم میآید یک روز با سه سید بزرگوار در دفتر کار یکی از دوستان نشسته بودیم که
مادرم تماس گرفت و گفت: برای تکمیل جهیزیه چند بچه یتیم 3 میلیون تومان پول میخواهیم.
گفتم مادر جان! من چند وقت پیش از این دوستانم برای ایتام پول گرفتم، الان دوباره
خوب نیست به آنها بگویم. مادر گفت شماره ثابت دفتر دوستت را بده، الان تماس میگیرم.
شماره را دادم، چند لحظه بعد حاج خانم تماس گرفت و گفت بزار روی بلندگو تا صدای
مرا دوستانت بشنوند. اطاعت کردم، مادر ابتدا با دوستانم سلام و احوالپرسی کردند و
بعد روی بلندگو گفتند راستی من یک کار هم با محمود دارم. گفتم بفرمایید، مادر گفت:
محمود جان! رفیقی که نتواند الان دست توی جیبش کند و 3 میلیون تومان برای جهیزیه
بچه یتیم بدهد، به درد رفاقت نمیخورد. پاشو بیا خانه مادر! بعد هم قطع کردند.
باور کنید بعد از همین جمله، بین دوستان من سر پرداخت 3 میلیون دعوا شد.
کباب برای نوکر امام حسین(ع)
یک
خاطره دیگر هم برایتان بگویم، یک بار تماس گرفتم با مادر. گفتم مامان کی خانه است؟
گفت دایی و خاله و بعضی اقوام. گفتم من هم میآیم. آن روز حاج خانم قورمه سبزی
پخته بود، اما وقتی قرار شد من بروم، به اخویام حسین آقا گفت که برو چند سیخ کباب
بگیر. دلیلش را پرسیده بودند، مادر گفته بود: قورمه سبزی را برای پسرم میآورم و
کباب را برای نوکر امام حسین(ع). حاج خانم به ما اینقدر لطف دارد و البته که من هر
چه دارم از ایشان است و خودم را نوکر مادر میدانم.
برادرم گفت: نمی آیی کربلا ؟
من تاریخ دقیق روز تجلیل از مادر را فراموش کرده بودم. از سوی دیگر عازم کربلا بودیم و نمیدانستم بروم یا نه. کارهای زیادی داشتم که عقب افتاده بود. دو بار استخاره کردم برای سفر که خوب آمد. اما باز هم احساس میکردم به کارهایم نمیرسم. تا اینکه چند شب قبل از سفر، برادر شهیدم را در خواب دیدم که به من گفت: نمیآیی کربلا؟ برایم جالب بود که گفت نمیآیی، نگفت نمیروی. گفتم گرفتارم داداش. گفت بیا کربلا و زود برگرد. بعد از این خواب مطمئن شدم که باید بروم، اما نفهمیدم چرا اخویام گفت زود برگرد. صبح روز مراسم تجلیل حاج خانم من از نجف به تهران رسیدم و فهمیدم چرا برادرم گفت زود برگرد. باید زود برمیگشتم تا در یک مراسم، از مادرم در مقابل همه دوستاتم تشکر کنم و دستش را ببوسم.
در همان خواب از برادرم پرسیدم کجا میروی؟ گفت با احمد و محمد و شهید خرازی قرار است یک کاری انجام دهیم. نگاه کردم، دیدم در زمین صبحگاه پادگان دوکوهه، چند لشکر ایستاده و برادران من کنار شهید خرازی مشغول صحبت هستند. حکمتش چیست، نمیدانم. ولی من عجیب به شهید خرازی علاقه دارم. هنوز کسی نتوانسته یک عکس بدون لبخند از ایشان پیدا کند. چهره امیرالمومنین در ذهن من، تجسمی از چهره شهید خرازی است. فردی مهربان و خندهرو که در پس چهرهاش صلابتی حیدری موج می زند.
میخواهم از همین طریق از همه آنهایی که برای برگزاری مراسم تجلیل حاجخانم زحمت کشیدند تشکر کنم. مادر خیلی برای ما زحمت کشیده است، چون خواهر نداریم کار ایشان سختتر هم بوده است. البته این را هم بگویم ما چون خواهر نداشتیم، همه پسرها پختوپز و شستوشو بلدند! یادم میآید دوران نوجوانی که مدام برای خودم مداحی میکردم، میرفتم طبقه بالا، واحد میخواندم و پایم را به زمین میکوبیدم. مادرم میآمد بالا و میگفت: مسلمان، نزن! مردم پایین خواب هستند.
از همه
میخواهم که برای سلامتی مادر دعا کنند، ایشان تنگی نفس دارند و مجبورن داروهای
بسیاری مصرف کنند که خب عوارض آنها برای مادر مشکلاتی ایجاد میکند. از همه مردم
میخواهم تا در این ایام اربعین حسینی برای سلامتی مادر من هم دعا کنند.
مرا گرفته و از خواب ها تکان بدهی
...
نخواستم که بگویم: «پدر بمان با من»
زمین نخواست تو را تا به من زمان بدهی
نخواستم که بگویی چه می شود بی تو
نخواستم که به من راه را نشان بدهی
«قبول» کردی و کردم جدایی و غم را
که خواستی بروی تا که «امتحان» بدهی
نخواستم بنویسم زمانه از سنگ است
نخواستم بنویسم ولی دلم تنگ است
برای تو که مرا بیش و بیشتر بودی
صدای اطمینان، روی قفل در بودی!
برای تو که دوباره مرا بغل بکنی
تویی که از دل این بچّه باخبر بودی
برای اسم قشنگت که یاری ام می داد
طلسم آرامش موقع ِ خطر بودی
برای تو که تمامی ِ خوب های منی
برای تو که خلاصه کنم: پدر بودی!!
قرار شد کـه به من غربت جهان برسد
قرار شد پدر من به آسمان برسد
که منتظر باشم تا دوباره در بزنی
کسی بیاید و تنها پلاکتان برسد!
خدا خودشو خوانوادشو در پناه ارباب حفظ کنه
ممنون از عقیق بابت این مصاحبه ها
بین بچه هیئتی ها شدی یه خبرگزاری عالی
دمتون گرم
اجرتون با ارباب
آنان كه رفتند كارى حسينى كردند ماكه مانديم بايد كارى زينبى كنيم...
حاج خانوم اجرتون باحضرت زينب...
ياعلى
انشالله سالم باشند...