کد خبر : ۱۴۱۵
تاریخ انتشار : ۲۷ دی ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۰

یک شب تلخی و عمری شیرینی!

قلب ما مثل چشمه اول بهار شروع به جوشيدن كرد، دريا دريا معرفت از اين دريا جوشيد، ما هم ديديم دل شده مثل چشمه! رفتيم مدرسه كه طلبه بشوم، گفتم من مى‏خواهم طلبه بشوم، گفتند: بيا. درس هاى سه ساله را شش ماهه مى‏خواندم، تا به اينجا رسيدم.
عقیق: استاد "حسین انصاریان" از صبر بر گناه میگوید:
 
من به يك كسى مراجعه كردم براى مطلب مهمى كه صد و بيست جلد هم كتاب نوشته و مرده است، اول نماز مغرب و عشا بود، يك نفر از او پرسيد چه شد به اينجا رسيدى؟
 
گفت: « من از يك تلخى به اينهمه شيرينى رسيدم. شهر ما يكى از سردترين شهرهاى ايران است. یک خانوم جوانی از دهات هاى اطراف مى آمد جنس مى خريد. چهار بعد از ظهر برف سنگينى گرفت، دو ساعته جاده هاى ده بسته شد. من آمدم رد بشوم به من گفت: من مال فلان ده هستم گفت: جاده بند است، گرگ‏هاى گرسنه مى ريزند تو جاده، من آمده ام خريد كنم زود برگردم، الان نمى توانم برگردم يك جا به ما بده.

آن شب هم خانه ما هيچ كس نبود من هم در حدود بيست و چهار سالم بود، در اوج غريزه شهوت، زن هم نداشتم.
 
گفتم: بفرماييد خانه ما كرسى داغ است، آمد خانه ما، يك شام هم پختم، يك عباى پاره داشتم، آن عباى پاره را آوردم حياط، زير يك طاقى كوچك تا صبح در اين برف و بوران و يخبندان بيچاره شدم. يعنى ده دفعه تا اذان صبح من ملك الموت را جلوى چشمم ديدم.

آفتاب كه بيرون زد چايى برايش بردم گفتم: بازم مى‏ مانى؟ گفت: نه، من مى روم اميدوارم خدا دنيا و آخرت تو را روشن كند، اين زن رفت، قلب ما مثل چشمه اول بهار شروع به جوشيدن كرد، دريا دريا معرفت از اين دريا جوشيد، ما هم ديديم دل شده مثل چشمه!
رفتيم مدرسه كه طلبه بشوم، گفتم من مى ‏خواهم طلبه بشوم، گفتند: بيا. درس هاى سه ساله را شش ماهه مى‏ خواندم، تا به اينجا رسيدم. الآن هم شيرينى هشتاد سال عمرم را از تلخى آن شب مى‏ بينم..»

منبع: عرفان
کد خبرنگار:212113

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین