بخشی از سخنرانی شیخ حسین انصاریان
ماجرای زائر جوانی که به امام رضا(ع) سیلی زد!
گفتم هر چند وقتی میخواهی مشهد بمان، حرم نرو، چون با این زنت هر وقت میروی حرم ، سیلی به صورت حضرت رضا (ع) میخورد. اینجا غیر از حرم چیزهای دیگر هم هست، حرم میروی چه کار؟ برو جای دیگر کیفت را بکن و برگرد تهران. کتک برای چه میزنی به حضرت رضا (ع)؟

درهمین خراسان یک روز نزدیکی غروب یک ساعت مانده بود آفتاب برود، در خانۀ حضرت رضا (ع) را زدند.
امام خادم داشتند. اگر کسی در میزد خادم معطل نمیشد که امام رضا (ع) بگوید در را باز کن. حالا یا فقیر بود، یا مستحق بود، یا کسی مسئله داشت، میآمد خدمت امام هشتم (ع) میگفت. حضرت میفرمود بیاید تو، نیاید تو.
یک روز بَضَنتی در زد، خادم هم بود، ولی حضرت رضا (ع) به شتاب آمدند در را باز کردند. اهل سعادت، اهل ایمانی که دارای تقوا هستند، این قدر وزن دارند که حضرت رضا (ع) خودش بیاید در را باز کند.
خوش به حال آنهایی که به حرم نرسیده حضرت میفرماید خوش آمدید، بیایید. و بیچاره آنهایی هم که میآیند و حضرت میگوید چه خوب بود نمیآمدی.
من یک بار در مسجد گوهرشاد زمان شاه، یکی از اولیاء خدا را دیدم، با سواد هم بود و در حدّ اجتهاد هم بود، بعد از انقلاب هم خیلی طول نکشید از دنیا رفت، یک پسر بسیار با ارزشی هم داشت شهید شد.
کنار دستش نشستم، در یکی از طاقهای مسجد گوهرشاد روی زمین نشسته بود. گفتم آقا، یک خبری به ما بده. خبرهای خوبی داشت. چیزی نگفت، مرا نگاه کرد. گفتم من یک خبری از شما شنیدهام، بخواهید آن را تعریف کنم، یا بگویید راست است یا بگویید دروغ است. گفت بگو.
گفتم برای من نقل کردهاند شما یک روز زیر همین طاقی نشسته بودید، یک جوان ژیگول امروزی میآید جلوی شما زانو میزند، مثل ابر بهار هم گریه میکرده و نمیتوانست حرفش را به شما بزند. شما هم نگاهش کردی تا از گریه فروکش کرد. گفتی بگو. گفت :
«من هتل گرفتم، سه روز است آمدم مشهد، سفر اولم هم هست.
دیشب در عالم رؤیا دیدم وارد حرم حضرت رضا (ع) شدهام، تمام زوّارها بالا را دارند نگاه میکنند. به یک نفر گفتم چه خبر است؟ گفت حضرت رضا (ع) روی ضریح بالای سر نشستهاند و دارند به زوّارها نگاه محبت آمیز میکنند. گفت من هم بدو بدو آمدم بالای سر، تا سلام کردم، امام دستشان را گذاشتتند روی صورتشان، ناراحت شدند و جواب ندادند. گفتم آقا من جواب نداشتم؟ سرشان را حرکت دادند که نه.
گفتم : تا مرا دیدید چرا دستتان را روی صورتتان گذاشتید؟
فرمود: این سه روزه تو دو سه بار به من سیلی زدهای، درد میکند.
جوان ادامه داد: نمیدانم این چیست؟ دارم میمیرم، این خواب دروغ است یا راست است؟»
شما به ایشان فرمودید خوابت راستِ راست است، ولی من یک سؤال میکنم از تو، سؤالم را جواب درست بده. گفت بفرمایید آقا.
شما چند وقت است عروسی کردهاید؟
یک سال است.
با خانمت آمدهای مشهد؟
بله
خانمت در تهران بیحجاب نمره یک است؟
بله
اینجا الان تابستان است، با پیراهن نازک آستین کوتاه و با چادر نازک آورده ایش؟
بله
دو سه بار آوردهای او را حرم از زیر چادر همه جای بدنش پیدا بوده؟
بله
گفتم هر چند وقتی میخواهی مشهد بمان، حرم نرو، چون با این زنت هر وقت میروی حرم سیلی به صورت حضرت رضا (ع) میخورد. اینجا غیر از حرم چیزهای دیگر هم هست، حرم میروی چه کار؟ برو جای دیگر کیفت را بکن و برگرد تهران. کتک برای چه میزنی به حضرت رضا (ع)؟
اما یکی هم میآید در میزند، امام خودش میآید در را باز میکند. عرض میکند یابن رسول الله یک مسئله دارم، بپرسم جوابم را بدهید؟ فرمود نه، در چهارچوب در نمیخواهد بپرسی، بیا تو. حضرت او را بردند در اتاق و فرمودند بپرس. جوابش را که دادند، گفت: یابن رسول الله، اجازه میدهید بروم؟ فرمود نه، بروی دلم برایت تنگ میشود، شام را پیش من بمان.
من هم که از خدا خواسته، چه سلطنتی از این بالاتر که جگر گوشۀ زهرا (س) به من بگوید بمان برای شام. شام خوردم، گفتم آقا بروم؟ فرمودند نه، امشب بخواب اینجا. چشم آقا. خادم را صدا زدند، در کمد هفت هشت دست رختخواب بوده حتما، به خادم فرمودند من از مدینه که آمدم یک تشک، یک لحاف، یک متکا مخصوص خودم آوردهام، هیچ کس را آنجا نمیخوابانم، آن را بیاور برای بضنتی بینداز.
رختخواب مخصوص خودشان را انداختند، بعد فرمودند من میروم از اتاق تو راحت باش. امام رفتند بیرون. همین که من روی رختخواب دراز کشیدم، آمد به دلم بگذرد عجب با ارزشم که این قدر به من احترام کردند، حضرت در را باز کردند و فرمود: اسماعیل، با این کارهایی که من کردم باد توی دماغت نیفتد کار خراب شود، منم نگویی. یعنی تا اینجا هم مواظب افراد با ارزش هستند.
منبع: عرفان
کد خبرنگار/212111