عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام عقیق تعدادی ار اشعار شاعران به منظور بهره برداری علاقه مندان منتشر می کند

 

اشعار شهادت امام محمد باقر علیه السلام


هادی جانفدا:

سلام، قاصدِ مهر است و آفتابِ نوید
سلام، صبحِ سپید است و بامدادِ سعید

سلام، جلوۀ لطف خداست در هستی
که بی‌مضایقه بر جان مؤمنان تابید

سلام، اسم گلی بود در جنان که خدا
برای هدیه به یاران باوفایش چید

سلام، مشرق لبخند احمد است و غروب،
برای دیدنش آمد عقب عقب خورشید

همیشه از دو لبش مثل رود جاری بود
سلام مثل تبسم، سلام مثل امید

سلام بود که هر روز با وضو و ادب
به بیت فاطمه می‌آمد از قریب و بعید

سلام بود که محرم شد و روایت کرد
از آن صحیفۀ نوری که دست زهرا دید

چه زود اشک شد و از دو چشم سرخ علی
به روی خاک مزار گل بنفشه چکید

حریر پینۀ دستان مرتضاست سلام
که با نوازش او شد هزار نخل رشید..

سلام رفت به روز حسین و حیران شد
همین که رفت به گودال قتلگاه، برید..

هنوز همهمۀ تحت قبّه است سلام
هنوز می‌شود او را در آن محیط شنید

تو کیستی که سلام رسول این همه راه
پیاده آمد و آخر به محضر تو رسید

سلام، باقر علم نبی! که نوح و خلیل
به مکتب تو نوشتند مشقی از توحید

تو هم محمدی و صادق است معجزه‌ات
شبیه تاج به میم محمّدی تشدید

ابوبصیر شد و جابر و زراره و زید
از آشیانۀ تو هر که دانه چید و پرید

تو شهر معرفتی زائرت قم است و نجف
تو در مقام مرادی و حوزه است مرید

نریخته‌ست به دامان راویان حدیث
از آن دهان مبارک به غیر مروارید

از آن دهان مبارک چکیده لختۀ خون
رسیده بر لبش از زهر یک حدیث جدید

اگر که عاشورا صد نفر شهید شدند
به راه شام شدی صد هزار بار شهید

فدای آن نفس و آن دهان که در همه عمر
مدام بر شرر روضۀ حسین دمید

سلام پیش تو زانو زد و نشست و گریست
سلام پیش تو آیینه شد، شکست و خمید

چه سال‌ها که به لطف مزار خاکی تو
سلام بال زد و تا به آسمان بالید

کبوتری شد و بر مرقد خیالی تو
هزار مرتبه بالای گنبدت چرخید

همیشه در شب تاریک و پرفروغ بقیع
سلام روشن و زنده‌ست مثل شمع سفید

و یا که روز در آن آفتاب گرم حجاز
به روی قبر تو خم می‌شود چو سایۀ بید

سلام بر تو که این‌گونه از رسول خدا
سلام پاک و مبارک به محضر تو رسید

غمگین زمین، گرفته زمان، تیره‌گون هواست
امروز روز گریه و امشب شب عزاست

تا خوشه‌های بغض، گل گریه می‌دهند
از تنگنای سینۀ ما ناله‌ها رهاست

در سوگ آفتاب مدینه، به سوز و آه
با صاحب‌الزمان دل ما نیز همنواست

داغی‌ست سینه‌سوز غم باقرالعلوم
گر خون بگریَد از غم او آسمان رواست...

هم وارث تمامی اوصاف حیدر است
هم مخزن تمامی اسرار مصطفاست

ذکرش امیدبخش دلِ هرچه ناامید
نامش شفادهندۀ هر درد بی‌دواست

ای روح آسمانی از این داغ جانگداز
فریاد خاک امشب تا عرش کبریاست

سوزی که قطره قطره تو را آب کرد و سوخت
این زهر نیست بلکه همان داغ کربلاست

ای جان ما فدای غم غربت بقیع
قبرت بقیع نیست که در سینه‌های ماست...

امشب هزار پنجره دل گریه می‌کنیم
با غربت بقیع، دل شیعه آشناست

شمعی به روی تربت پاک تو نیست... آه
این‌جا مگر نه این‌ که مزار امام ماست

تنها نه از غم تو مدینه عزا گرفت
در بارگاه قدس کنون محشری به‌پاست

امشب «خروش»! آن نفس حق که تا سحر
دریای گریه را به خروش آورد کجاست؟

علی انسانی:

ای پنجمین امام که معصوم هفتمی
از ما تو را ز دور «سلامٌ علیکمی»

بر درد جهل خلق، ز عالم طبیب‌تر
نامت غریب و قبر، ز نامت غریب‌تر

وقف علوم و دانش و دین کرده، همّ خویش
باشی کنار ابن و اب و اُمّ و عَمّ خویش

آب و گل و سجیّت تو، جز کرم نداشت
دیدم چرا مزار تو صحن و حرم نداشت

گلدسته‌ای نداشت حرم، مرقدی نبود
صحن و سرا نیافتم و گنبدی نبود

این خاک عشق باشد و بر باد کی رود؟
غم‌های عهد کودکی از یاد کی رود

آتش به خرمن جگر از آه، با تو بود
یک عمر، خاطرات تو همراه با تو بود

از صبح تا غروب کشیدی ز سینه آه
اما چه خوب شد که نرفتی به قتلگاه...

تو طفل روی ناقۀ عریان نشسته‌ای
بر روی رحل ناقه، چو قرآن نشسته‌ای

تو طعم تازیانه و سیلی چشیده‌ای
بر روی خار، همره طفلان دویده‌ای

دیدی تو خیمه‌های به آتش کشیده را
داغ و فرار و رنگ ز چهره پریده را

غلامرضاسازگار:

ای فروغ دانشت تا صبح محشر مستدام
وی تو را پیش از ولادت، داده پیغمبر سلام

منشأ کل کمال و باقر کل علوم
هفتمین نور و ششم مولایی و پنجم امام

اِنس و جان آرند حاجت در حریمت روز و شب
آسمان گردیده بر دور مزارت صبح و شام

این عجب نَبْوَد که بخشی چشم جابر را شفا
زخم دل را می‌دهی با یک نگاهت التیام

ساکنان آسمان را لحظه لحظه، دم به دم
از بقیعت عطر و بوی جنت آید بر مشام

در کمال و در جلال و علم و حلم و خلق و خو
پای تا سر، سر به سر آیینۀ خیر الاَنام...

کودکی بودی که از تیغ بیانت ناگهان
روز در چشم یزید بی‌حیا آمد چو شام

لال شد از پاسخ و زد بر دهن مهر سکوت
تشت رسوایی او افتاد از بالای بام

تو سر بالای نی دیدی به سن کودکی
گه به دشت کربلا، گه کوفه، گاهی شهر شام

خیمه‌های آل عصمت را که آتش می‌زدند
می‌دویدی در بیابان اشک‌ریز و تشنه‌کام...

ماجرای کربلا و شام و کوفه بس نبود
از چه دیگر این همه آزار دیدی از هشام...

گاه آوردت به زندان، گاه پای تخت خویش
گاه زد زخم زبان و گاه می‌زد اتهام

حیف کز زهر جفا گردید قلبت چاک چاک
مرغ روحت پر زد از تن، جانب دارالسلام

بس‌که بر جان عزیزت روز و شب آمد ستم
دادی از سوز جگر بر شیعیانت این پیام

تا به صحرای منا گریند بهر غربتت
حاجیان هنگام حج، پیر و جوان و خاص و عام...

در کنار قبر بی‌شمع و چراغت روز و شب
هم بشر سوزد چو شمع و هم ملک گرید مدام

از چه شد صد چاک قلبت با چنان قدر و جلال
وز چه ویران مانده قبرت با چنان جاه و مقام

بر تو می‌گریم که بردی کوه غم از کودکی
بر تو می‌گریم که شد با خون دل عمرت تمام...

هستی محرابی:

داغِ تو روشن می کند شمعِ محرم را
در شعله ی غم می کشاند جانِ عالم را

مثلِ پدر میراث دارِ کربلایی تو
چون از مسیرِ کربلا آوردی این غم را

قلبی شکسته داری و لبریز از آهی
بر گونه ات داری کماکان اشکِ نَم نَم را

درد است طفلِ چار ساله از سرِ بغضی
در قلبِ کوچک جا دهد این حزنِ اعظم را

 

منبع؛ شعر هیات ، اشعار ناب آیینی


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین