۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۶ : ۱۲
الهه سلطانی :
امانتاست هر آیه که از تو جا مانده
که آشنا سخنش نزد آشنا مانده
تبر به دوش شکستی تمام بتها را
تو وارثی به هرآنچه از انبیا مانده
به دوش میکشد اکنون رسالتت را عشق
بهار رفته و باغ اقاقیا مانده
قدم به راه تو صبحی نهادهاست که او
از ازدحام شب و تیرگی جدا مانده
پس از غروب تو، خورشید شب شکن! افسوس
چه غربتی به دلِ تنگِ سایهها مانده
اگرچه رفتهای اما نبستهای در را
و نور میخزد از لای در که وامانده
شکست نیست در این کشتیِ پُر از طوفان
هزار شکر که قاموس ناخدا مانده
هنوز نقش تو بر لوح جان و دل باقیاست
به ذهنِ آینهها جلوهی خدا مانده
و از کرامتِ چشمت تنفسِ صُبحیم
تو ای به خال لب دوست مبتلا مانده!
پرندهایم که پر باز کردهایم ای ماه
به شوق عطرِ حضورت که در هوا مانده
خدا کند همه سلمانِ راهِ تو باشیم
هزار راهِ نرفته به دوشِ ما مانده
همیشه خوبترینها کنارِ خوباناند
کنار عکسِ شما عکسِ جانفدا مانده
به هرکه گفت چه شد قصهی تو؟ میگوییم
هنوز قسمتِ اصلیِ ماجرا مانده
رضا یزدانی:
پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است همچنان، زنده است بین ما..
با عمامه سرو را، دیدهاید تا به حال؟
تا به حال رود را، دیدهاید با عبا؟
ابتدای حرف او، نفحه نفحه «لا شریک»
انتهای نقل او، جرعه جرعه «هل أتی»
بوی «اِبن بابوِیه»، داشت دست او چقدر
چشم او چقدر داشت، رنگ «کاشف الغطا»
پای حرفهای او، آسمانیان به صف
تشنۀ صدای او، هر فرشتۀ خدا
لهجۀ سلیس او، راوی «چهل حدیث»
چشمهای خیس او، روضهخوان کربلا
خالی است چشم او از دروغ، از ریا
دستهای او پر است، از بلوغِ ربنا
انقلاب او چقدر، انفجار نور بود!
چیست این حماسه را، غیر عشق خونبها؟
در نماز نهضتش، در شکوه قامتش
پابرهنهها همه، کردهاند اقتدا
ای امامِ عادلی که غرور ظالمان
با تو میشود هدر با تو میشود هَبا
ما مقلد توییم! تا همیشۀ جهان
امرکن به عاشقان! امر کن امام ما
علی پور زمان:
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
ملت گریه نیست هرکه گریست،
قطره اشکی برای ماتم تو
زنده ماندهست دین و مکتب ما
از هیاهوی هر محرّم تو
خون ما نیست از تو رنگینتر
خون به پا کرده نوحه و دم تو
انقلاب است در دلم هر روز
عالم دیگریست عالم تو
گریههایم فدای زخم تنت
گریههایم شدهست مرهم تو؟
::
شانههای کسی تکان میخورد
آه از آن ساعتی...
محمد علی بهمنی:
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
ها! گفت تماشا کن گُلخاک شهیدان را
خالص نشدی ورنه، این خاک تو را میبرد!...
هنگامۀ محشر بود، یا وعدۀ دیگر بود
آن پای که بیسر بود، تن را چه رها میبرد
رو سوی خطر میرفت، یا سیر و سفر میرفت؟!
هم باورمان میداد، هم باورمان میبرد
پیری که غریبی را، از کربوبلا آورد
این بار غریبان را، تا کربوبلا میبرد!
عباس شاهزیدی:
که مینَهد مرهم، داغ سوگواران را؟
که جمع میکند این خاطر پریشان را؟
کدام دست شفابخش میبرد دیگر
به یک اشارۀ خود التهاب یاران را؟
برای من که افول ستاره بیمعناست
مگو عزیز که باور نمیکنم آن را...
آهای ابر بهاری! هنوز خرداد است
ببار بر منِ آتشگرفته، باران را...
کجاست جلوۀ سرو رهای گلشن من
که غنچه میدرد از دوریاش گریبان را
چگونه باید باور کنم در این ظلمت
غروب مهر درخشندۀ جماران را
چگونه طی کنم این راه سخت را بیتو
چگونه سر کنم این شام تلخ هجران را...
محمد مهدی سیار:
از کتاب درسیای بچگیام
چیزی یادم نمیاد جز یه نگاه
که همون صفحه اول میدرخشید مث ماه
پیرمرد چشم امیدش به ما بود
امیدش به ما دبستانیا بود
با هزارتا آرزو چشم امیدش میشدیم
توی بازیای بچگی شهیدش میشدیم
حالا ما بزرگ شدیم حال امیدتو بپرس
حال و احوال کوچولوی شهیدتو بپرس
***
خوش نداشتیم عکس ماهت
روی سکه ها وکنج اسکناسا بشینه
زینت قابای خاتم بشه و
روی میز با کلاسا بشینه
عکستو قاب میگیرن فقط تماشا میکنن
اسمتو میارن و رسمتو حاشا میکنن
چشم بیدار تو رو دیدن ولی
دلشون خوابه هنوز
بی خیال نگاه شرقی تو
چشمشون به اون ور آبه هنوز
این روزا دلم گرفته ولی باز
بغضمو میخورم و همراه پا برهنه ها داد میکشم:
حالا من چشم امیدم به توئه
من هنوز
انتظار فرج از نیمه خرداد میکشم