عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن سالروز ولادت حضرت جواد الائمه علیه السلام عقیق تعدادی از اشعار آیینی را منتشر می کند:

اشعار ولادت امام جواد علیه السلام

 

 

سید رضا موید:

 

شمیم عشق می‌رسد دوباره بر مشام ما

نسیم رحمت خدا وزد به خاص و عام ما

مگر بهشت آرزو گشوده شد به نام ما

مگر خدای خواسته جهان شود به کام ما

 

که بهر دل‌شکستگان در امید باز شد

هزار قفل غم ببین که بی‌کلید باز شد

 

 

شمس ضحی که می‌دمد، ماه ز هر نظاره‌اش

بود طلوع این قمر تجلّی دوباره‌اش

تا که نگاه می‌کند بر رُخ ماه‌پاره‌اش

غرق ستاره می‌شود کنار گاهواره‌اش

 

نهم امام را به‌ بر، امام هشتم آورد

بضعۀ دوم نبی، کوثر دوم آورد

 

 

خوی و خصال مصطفی، علم و کمال مرتضی

شرم و حیای فاطمه، حُسن و جمال مجتبی

زُهد امام چارمین، عزم شهید کربلا

حکمت باقرُ الحِکَم، دانش صادقُ الوَرا

 

کَظم امام کاظم و صبر رضا در او بُوَد

وجود او به ملک جان، کمال آرزو بود

 

 

ای به سریر عصمت از بعد رضا قدم زده

به هشت سالگی دم از امامت اُمَم زده

به قله‌های مکرمت، کرامتت علم زده

اساس واقفیّه را ظهور تو به هم زده

 

تویی که شد ز نور تو طلوع صاحب الزمان

پُر برکت‌ترین کسی که آمده‌ست در جهان

 

 

فروغ بزم قدسیان، چراغ آسمان تویی

مُدوّر زمین تویی مُدبّر زمان تویی

خدای را امین تویی جهات را امان تویی

تجسم یقین تویی فراتر از گمان تویی

 

تو وارث پیمبری شافع روز محشری

قسم به کوثر خدا خیر کثیر کوثری

 

سید حمیدرضا برقعی:

 

 

با حضورت ستاره ها گفتند

نور در خانه ی امام رضاست

کهکشان ها شبیه تسبیحی

دستِ دُردانه ی امام رضاست

 

مثل باران همیشه دستانت

رزق و روزی برای مردم داشت

برکت در مدینه بود از بس

چهره ات رنگ و بوی گندم داشت

 

زیر پایت همیشه جاری بود

موج در موج دشتی از دریا

به خدا با خداتر از موسی

بی عصا می گذشتی از دریا 

 

با خداوند هم کلام شدی

علت بُهت خاص و عام شدی

"کودکی هایتان بزرگی بود"

در همان کودکی امام شدی

 

محمد جواد غفورزاده :

 

آید نسیم از ره و مُشک تر آوَرَد

عطر بهار از دمِ جان‌پرور آوَرَد

 

با موکب معطّر خود این مسیح‌دم

یک بوستان بنفشه و نیلوفر آورد

 

در حیرتم که این نَفَس قدسی از کجا

سرسبزی و طراوت و برگ و بر آورد

 

این پیک مُشک‌بوی مگر از مدینه است

کز هر گذر که می‌گذرد گل برآورد

 

آری نسیم چون طرب‌انگیز می‌شود

گل‌های باغ را به ترنّم درآورد

 

گل‌های باغ را به ارادت نثار کن

در پای آن‌که مژدۀ آن دلبر آورد

 

آن دلنوازِ عالم و آدم که آسمان

حاشا که از رُخَش مهِ روشن‌تر آورد

 

شاید که ماه سر به گریبان فرو بَرَد

کز جَیب «خیزران» مهِ نو سر برآورد..

 

این است مریمی که مسیحا «جواد» اوست

این است آن صدف که مِهین گوهر آورد

 

تا فیضی از صحیفۀ زهرا به ما رسد

جبریل برگ سبزی از آن دفتر آورد

 

دلبند مرتضی و جگرگوشۀ رضا

با خود جلال و جلوۀ پیغمبر آورد

 

شب‌های انتظار پدر را به راستی

صبح جمال و جلوۀ او بر سر آورد

 

آن نازنین‌پدر که فروغ هدایتش

اندیشه را به وادی حیرت درآورد

 

همراه با ترنّمِ لالایی جواد

اشک از غم فراق به چشم تر آورد

 

شب‌ها کنار بستر نازش به ارمغان

چشمی پرآب و چشمه‌ای از کوثر آورد

 

جای شگفت نیست که افلاک سر فرود

پیش جلال و شوکت این رهبر آورد

 

ابر عنایت و کرم و التفات او

آفاق را هرآینه زیر پر آورد..

 

واعظ قزوینی:

 

حشمت از سلطان و راحت از فقیر بی‌نواست

چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست

 

راحتِ شاه و گدا را زین توان معلوم کرد

کو به صد گنج است محتاج، این به نانی پادشاست

 

پادشاهان را اگرچه چتر دولت بر سر است

بی‌نوایان را ولیکن آسمان‌ها زیر پاست

 

نیست گر درویش را بر خاتم زر دسترس

کُنج گمنامی نگینْ دان، خود نگینِ پُربهاست...

 

جود حاتم، گنج قارون، داغ استغنای اوست

گر چه جاهل معنی «درویش» پندارد «گدا»ست...

 

نیست درویش آن‌که پایش ره به درها می‌برد

نیست درویش آن‌که چشمش با کف خلق آشناست...

 

وقت خفتن دست از فرش حصیرش کوته است

شب چو برخیزد به پا، دست دعایش بر سماست

 

کس نبیند هرگزش از تنگدستی تنگدل

دست امیدش چو در گنجینۀ لطف خداست

 

از جفای سنگ طفلان حوادث فارغ است

از تهیدستی به خود چون بید اگر بالد به‌جاست

 

گر بود مفلس ز مُلک و مال از آنش باک نیست

خلعتِ «اَلفقرُ فخری» از برش زینت‌فزاست

 

مفلس ننگین که باشد؟ آن‌که دامان دلش

خالی از نقد ولای سرور اهل سخاست

 

آفتاب عالم آرای سپهر دین «تقی»

آن‌که از نورش جهانِ علم و دانش را ضیاست

 

مهر تابان رو از آن دارد برِ هر خشک و تر

کو به خاک درگه آن ذرّه‌پرور آشناست

 

در تلاش این‌که ساید بر ضریحش روی زرد

آفتاب از صبح تا شب بر درش در دست و پاست...

 

از حریمش رفتن و گِردش نگشتن مشکل است

گر شط بغداد را چین بر جبین باشد، رواست...

 

تا نگردد خواهش سائل مکرّر پیش او

از بزرگی، کوهسارِ همّتِ او بی‌صداست...

 

زندگی تا هست و عالَم هست، وِردم مدح اوست

حیف امّا زندگی کوتاه و عالَم بی‌بقاست...کند


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین