۰۱ آذر ۱۴۰۳ ۲۰ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۹ : ۲۱
سرویس شعر آیینی عقیق: دومین محفل شعر عاشورایی آستان مهر با مشارکت موسسه فرهنگی عقیق با حضور تعدادی از شاعران و پیشکسوتان شعر آیینی کشور در حوزه هنری تهران برگزار شد.
در این محفل شعر که عصر شنبه 29 مرداد با حضور و شعرخوانی حاج علی انسانی، استاد یوسفعلی میرشکاک، حاج سعید حدادیان، احمد بابایی، سیدمحمدجواد شرافت، محمدرضا طهماسبی، سید حبیب نظاری، علی داودی، محمود حبیبی کسبی، نغمه مستشار نظامی و نفیسهسادات موسوی و با اجرای امیرحسین مدرس در تالار مهر حوزه هنری برگزار شد، حجت الاسلام محمدرضا زائری سخنرانی کرد و و حاج حنیف طاهری دقایقی را به ذکر توسل و مرثیه خوانی پرداخت.
در ادامه گزارشی از اشعار خوانده در این جلسه را می خوانید:
اولین شاعر سید حبیب نظاری بود که چند دوبیتی عاشورایی خواند:
امیدی هست برمی گردد از رود
رها سرمست بر می گردد از رود
عمو با سر به سمت آب رفته است
عمو بی دست بر می گردد از رود
علمدار سپاهی تشنه درآب
دو چشم خیس ماهی تشنه در آب
به دست از دست دادن هم می ارزد
تماشای نگاهی تشنه در آب
تبر خوردی خبر تا خیمه ها رفت
خبر با چشم تر تا خیمه ها رفت
برادر شرمسار سوی خیمه
مرا با خود مبر تا خیمه ها رفت
خبر سرخوش خبر آرام می رفت
خبر زخمی خبر گمنام می رفت
خبر با کاروان نیزه بر دوش
به سمت کوچه های شام می رفت
بیابانی سراسر نیزه و تو
دلم می رفت با هر نیزه و تو
سفر کردیم باهم عمه زینب
منو ماه و سر بر نیزه و تو
سفر در غربت شامی که سرها
سفر در اوج گمنامی که سرها
الا ای کاروان نیزه بردوش
برو اما به آرامی که سرها
گلی دور از چمن بر شانه ی توست
بهاری بی وطن بر شانه ی توست
کمی ای نیزه! امشب مهربان باش
سر بابای من بر شانه ی توست
سری از تن جدا کردند بر نی
قیامت را به پا کردند بر نی
نمازی سرخ را سرهای عاشق
به آن سر اقتدا کردند بر نی
به دنبال برادر نيزه ميديد
و باغي را سراسر نيزه ميديد
تن هر غنچه را افتاده بر خاک
سر هر لاله را بر نيزه ميديد
نوشتم "سر"، نباید می نوشتم
گل پرپر، نباید می نوشتم
نوشتم "نیزه" مثل خیمه ای سوخت
دل خواهر، نباید می نوشتم
شاعر بعدی خانم نغمه مستشارنظامی بود که بخشی از یک ترکیب بند عاشورایی را برای حضار خواند:
زینب تمام بار جهان را به دوش داشت
داغ کبوتران جوان را به دوش داشت
بغض هزار ابر سترون به شانه اش
اشک هزار رود روان را به دوش داشت
سنگین تر از همیشه سری سربلند را
غمگین تر از همیشه که جان را به دوش داشت
شرح فصیح واقعه ای تلخ و جانگداز
تفسیر آفتاب نهان را به دوش داشت
از صبر او ملائکه مبهوت می شدند
چندین فرشته نگران را به دوش داشت
هرگز نگفت از پسرانش اگر چه او
اندوه مادران جهان را به دوش داشت
هرخطبه اش به منزله یک سپاه بود
آن دختری که مثل پدر مرد راه بود
بعد از چهل غروب چهل سال پیرتر
زینب اسیر بود و نگاهش اسیرتر
خواهر رسیده است برادر بلند شو
بگذار تا ببیندت این بار سیرتر
بعد از چهل غروب همان داغ اول است
چشم من و نگاه تو کل مسیر تر
سیرم ازین جهان پر از فتنه و دروغ
از زندگی بدون نگاه تو سیرتر
بعد از چهل غروب...مرا هم ببر عزیز
مولای من مخواه ازین نیز دیرتر
زینب زیارت آمده بعد از هزار سال
ای اربعینت از همه مهمان پذیرتر
از خاک کربلا نفحات بهار را
سوغات برده مادر چشم انتظار را
آهای مدینه،شهر رسول امین سلام
مادرسلام،عطر گل یاسمین سلام
برگشتهام بدون برادر، ازین سفر
برگشتهام شکسته و اندوهگین، سلام
از راه دور آمدهام با غمی بزرگ
سوغات کربلاست برایت همین سلام
من بودم و رقیه،برادر نگاه کرد
ناگه نشست بر لب آن نازنین سلام
پروانه سه سالهٔ دلتنگ آفتاب
پرواز کرد با پر آن آخرین سلام
بر گشتهام بدون علمدار و بیقمر
ام الشهید،حضرت امالبنین سلام
دنبال یک نشانه،نشان حسین بود
ام البنین که دل نگران حسین بود
سپس محمد رضا طهماسبی ابیاتی در رثای حضرت سیدالشهدا خواند:
صوت تکبیر است بسم الله الرحمن الرحیم
رقص شمشیر است بسم الله الرحمن الرحیم
صحبت از خون است و آتش ، صحبت از
نیزه و تیر است بسم الله الرحمن الرحیم
خوشا خوشا من که بار دیگر به طوف این آستان رسیدم
خوشا خوشا من که کلبهم ذراعیه بالوصیدم
و یک غزل عاشورایی:
سری مجرد و تنها سری که مستقل است
سری که از ازل از تن جدا و منفصل است
سری سرشته ز نور حریق و نوش رحیق
سری که شانش اجل از حجاب اب و گل است
سری که بسته دو عالم به تاری از مویش
سری که نیت قد قامتش به قد قتل است
سری که در پی او می دوند انس و ملک
سری که قافله سالار کاروان دل است
سری مقدس و بشکوه همچو قرص قمر
قمر کجا به محاق اندر است مستهل است
سری که سر زده پر زد به خواب ابراهیم
سری که دشنه برای بریدنش دو دل است
سری عظیم ، سرآمد سری ذبیح الله
سری که خود سر یحیی ز دیدنش خجل است
آهای راهب نصرانی این سر عیسی است
که دشت شب ز دمش چون تنور مشتعل است
گلاب و مشک و هل آور بشورش از سر مهر
خود این سر ار چه معطر تر از گلاب و هل است
به ذلت این سر گردن نمی نهد هیهات
به اوج نی نزد سر، سری که منفعل است
ز سر گذر کن و سر نِه به دامنش دل من
که سر نخوانند آنچه به شانه متصل است
شنید تا که خماری ز خیزرانی مست
که چِل شفای لبش روح بخش و غم گُسِل است
به اربعین فقط انگور می شود مبعوث
ز خون بپرس چه رازی نهفته در چهل است!؟
پس از آن علی داودی شعرخوانی خود را با یک دوبیتی آغاز کرد:
اگر خنجر ببارد دوست دارم
اگر زخمی بکارد دوست دارم
مرا شمشیرها دربر بگیرید
اگر او دوست دارد دوست دارم
سپس غزلی عاشورایی خواند:
تصور کن دمي در کربلايي ظهر عاشوراست
تصور کن تو هرجايي که هستي کربلا آنجاست
تصور کن که هل من ناصري پيچيده در گوشت
چرا منگي چرا سنگي نديدي آينه تنهاست
تصور کن تو حري پس چه خواهي کرد با ترديد
تصور کن زهيري پس بيا تا خيمهاش پيداست
عسل يا زهر جز اين پرسشي از خويشتن داري؟
چه پاسخ می دهی آیا جوابت زشت یا زيباست؟
در اين سو شيرخوارانند آنسو گر سوارانند
تصور کن چه رزمی در زمين کربلا بر پاست
تصور کن که اينک سوي ميدان ميرود سقا
خوشا جاري شدن با اشک وقتي فرصت درياست
و اما بعد
… اينک خانهها در شعله ميسوزد
نه راوي اين روايت نيست نقل روزگار ماست
چه خواهم کرد آيا زير نعل روزمرگيها
چه خواهم شد بگو فردا بگو فردا بگو فرداست
بخوان اين روضه را اين روضه شرح حال امروزست
نگاهي کن امروزت که عاشورا همين حالاست
استاد یوسفعلی میرشکاک شاعر بعدی بود و به جایگاه دعوت شد و این ابیات را خواند:
نزدیکتر ازین نتوان گفت دیده ایم
هم دیده هم ز دیده ی یاران شنیده ایم
در راه کوی عشق تو بی سر دویده ایم
بالله اگر به جز تو سری برگزیده ایم
آهوی شیر گیر دو چشم خمار تو
وان گرم پرسشی که نیامد به کار تو
کردند بیخودم ز خود آئینه دار تو
رفت آنچه رفت و مانده دلم زیر بار تو
از دل فتاد بخیه ی داغم به روی کار
نه مرده ام نه زنده نه مستم نه هوشیار
در برزخ وجود و عدم گرم یاد یار
آئینه ام بکار نیایم مگر بهار
بر دوش هجر روی تو باری کشیده ایم
بر لوح دیده خط غباری کشیده ایم
گاهی اگر خزان و بهاری کشیده ایم
بر ما مگیر از پی کاری کشیده ایم
راهی نداشتیم من و دل به کوی او
مردیم بار دیگر و دیدیم روی او
آنگونه سوختیم که برخاست بوی او
ما نیستیم و هست بجا آرزوی او
ایدل به خون تپیدی و دیدی که خواب نیست
تا تشنگی پل است نیازی به آب نیست
آن را که جز به کشته شدن فتح باب نیست
تنها سر بریده ز گردن حباب نیست
تن در مدینه جان به نجف چاره چون کنیم
باید سری ز چنبر گردون برون کنیم
یاران به نام عقل نخست ار جنون کنیم
باید شنا به ورطه ی طوفان خون کنیم
در پرده ایم تا گره سر به کار ماست
این غنچه تا ز شاخه نیفتاده خار ماست
اکنون که زیر بار نماندن عیار ماست
یاران بیفکنید که بر دوش بار ماست
یاران طواف کعبه ی گل تا کجا کنیم
هنگام شد که کعبه ی دل را بنا کنیم
وآنجا منای خون خدا را بپا کنیم
وین خانه را به زمره کوران رها کنیم
چون مام من به حضرت حق الیقین رسید
آئینگی به مادرت ام البنین رسید
من شادمان که مام علمدار دین رسید
فرمود مجتبی محک مهر و کین رسید :
« او را به چشم آینه ی شاه دین ببین
در نام او به قوت علم الیقین ببین
تاویل نام کرده همان و همین ببین
وانگاه سرنگون شدن از پشت زین ببین
خشنود باش کآینه ی خشم مام ماست
راز قعود ما و اساس قیام ماست
تا روز حشر بر سر کویش مقام ماست
مائیم امام جن و ملک او امام ماست »
تا آزمون زمره ی بیداد و کین کند
آمد نهفته آنکه زمان را زمین کند
زودا که قصد خون دلیران دین کند
وانگه به کین امت احمد کمین کند
برکش علم که وارث مطلق اگر منم
جز کبریای حق در دیگر نمی زنم
چون شد مطاف عرش خدا خاک مدفنم
از روی یار پرده ی غیبت برافکنم
شاعر بعدی زکریا اخلاقی بود که نکاتی در خصوص حفظ شان معصومین در ادبیات آیینی بیان کرد و غزلی خواند:
آخر ای مردم! ما هم عتباتی داریم
کربلایی داریم، آب فراتی داریم
ما پر از بوی خوش سیب، پر از چاووشیم
وز چمن های مجاور نفحاتی داریم
داغ هفتاد و دو گل تشنگی از ماست اگر
دست و رو در تپش رشته قناتی داریم
آن سبک بارترانیم که بر محمل موج
ساحل امنی و کشتی نجاتی داریم
در تماشای جمال از جبروتی سرخیم
که شگفت آینه ی جلوه ی ذاتی داریم
در همین روضه ی سربسته خدا می داند
دست در شرح چه اسماء و صفاتی داریم
زیر این خیمه که از ذکر شهیدان سبز است
کس نداند که چه احساس حیاتی داریم
همه ی هستی ما عین زیارت نامه است
گر از این گونه سلام و صلواتی داریم
سید محمد جواد شرافت شعری برای حسنین علیهم السلام خواند:
دو جلوه ابدی از درخششی ازلی
به خلق و خو دو محمد، به رنگ و بو دو علی
به آسمان که زمین مملو از ارادتشان
دوشنبههای جهان تشنه زیارتشان
چگونه باید از این وصف جاودانه نوشت
دو سرو باغ بهشتند، خوش به حال بهشت
دو سر گذاشته به شانههای پیغمبر
و در مباهله ابناءنا پیغمبر
به عزت و عظمت دادهاند نام و نشان
دو باوقار که خون علی در رگشان
نگاه روشنشان آیه آیه الرحمان
و در تلاقی بحرین لؤلؤ و مرجان
چگونه سرنگذارد جهان به محضرشان
که مهربان خدا فاطمهاست مادرشان
به یک نگاه هزاران کمیت میسازند
دو مصرعاند که یک شاهبیت میسازند
اگر شتاب کنند و اگر درنگ
اگر که صلح کنند و جنگ کنند
به یک نماز شبیه است عمر این دو امام
که گاه وقت قعود است گاه قیام
شده است زندگی ما زیارت حسنین
شب بقیع حسن، صبح کربلای حسین
سپس حاج علی انسانی ابیاتی را به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان خواند:
خیل آزاده زاده برگشتند
کوه عزم و اراده برگشتند
نامه ها سرگشاده برگشتند
سروها ایستاده برگشتند
از همه جز خدا جدا شده اند
شیرها از قفس رها شده اند
هر چه خمخانه داشت مِی خوردند
باز سر مست و در پی دُردند
عهد و پیمان خود به سر بردند
گرچه دل زنده بارها مُردند
اسوه ی عشق در وفا شدهاند
شیرها از قفس رها شده اند
همه دریا دل و به پا چون کوه
راه دل بسته بر غم و اندوه
همه آورده مرگ را به ستوه
رفته بشکوه و آمده بشکوه
پیش یک ها فقط دوتا شده اند
شیرها از قفس رها شده اند
پایداران سر بلند ببین
بندگان رها ز بند ببین
سر بلندان چفیه بند ببین
چشم بدخواه را سپند ببین
به رضای خدا رضا شده اند
شیرها از قفس رها شده اند
این اسران همه امیرانند
افتخارات خاک ایرانند
همه در بیشه زار شیرانند
به جوانان عشق ، پیرانند
پیرو پیر و پیشوا شده اند
شیرها از قفس رها شده اند
و ...
پس از آن احمد بابایی با اشاره به نامه امام حسین علیه السلام به محمد حنفیه ابیاتی را یک ترکیب بند خواند:
از سایه اش به خاک سحر داده آفتاب
تکلیف شب به ماه اگر داده آفتاب
با این عبور شیشه ای از بین سنگ ها
از تُردی اش به شام خبر داده آفتاب
منزل به منزل آه کشید و نگاه کرد
با ابر گفت دل به سفر داده آفتاب
امشب مدینه پشت سرش زار می زند
امشبه مکه صبح دگر داده آفتاب
پیچیده نان و سحر در سکوت شهر
این آخرین شب است که بر داده آفتاب
وقتش شده است تا بنویسد خلاصه ای
از آنچه در رهش تن و سر داده آفتاب
عطر عمل به شیشه ی نیت خلاصه شد
هستی به چند سطر وصیت خلاصه شد
قرآن بدون ذکر مصیبت مجید نیست
تا تیغ عشق هست هراس از حدید نیست
روشن شده است خانه ی آیینه ها از آه
چشم محمد حنفی رو سفید نیست
آعاز شد وصیت و پایان گرفت کار
فرقی میان شام غریبان و عید نیست
این نامه ای ست از پسر فارس الحجاز
سوی برادری که نه اصلا بعید نیست
این نامه را به رود زمان افکند حسین
وامانده را مگر نه به رفتن امید نیست
اینک حسین لب به شهادت گشوده است
بنده شهید نیست اگر حق شهید نیست
من قائلم که نیست خدایی به غیر دوست
آری شهادت لب خشکیده هم از اوست
در لاشریک له چکد این استعاره ها
یعنی که نیست خواهشی از هیچکاره ها
حتما شنیده اید اگر اهل مسجدید
نام پدربزرگ مرا از مناره ها
پیش از رسول بودن خود عبد بوده است
سرگرم نرم کردن این سنگ خاره ها
از سایه سار حق ، سفر حق بهانه بود
چون موج و رفت و آمد او در کناره ها
حق حق کنند جنت و دوزخ به هر نفس
آن با نسیم رحمت و این با شراره ها
من شک نمی کنم که قیامت رسیدنی ست
پا می شوند سمت خدا سنگواره ها
تیغ مشیت است به دستان نیّتم
صور قیامت است قیامم، وصیّتم
مقصد خداست ،راه خدا ، همسفر خدا
خارج نمی شوم به دلیلی مگر، خدا
نه ظلم و نه بدی ،نه فساد و نه این قماش
کفر است تهمتی که ببندند بر خدا
خونم مگر که امتم جدّم تکان دهد
شاید دهد به خطبه ی خونم اثر خدا
تصویر ما در آینه معروف می شود
منکر نبوده است مگر شک در خدا
وقتی غبار آینه ها را فرا گرفت
مظلوم هر که بنده و مظلوم تر خدا
اصلاح امتی که غبارند با دم است
حالا دو دم به دست بگیرم اگر خدا
خواهدکه سر ز گردن اینان زنم به چشم
خواهد که پاره پاره ببیند تنم به چشم
هر چند یوسفیم و به بازار می رویم
ما در مسیر احمد مختار می رویم
هر چند مانع اند به اصرار می رویم
با عشق مرتضی به سرِ دار می رویم
مقبول می رویم، به انکار می رویم
چون لاله در محاصره ی خار می رویم
خونیم و در ورید خدا جوش می زنیم
بغضیم و در گلوی هوادار می رویم
صبریم و با قضای خداوند دلخوشیم
شمشیر سر کشیم و به پیکار می رویم
برگشت نیست در سفر کربلایمان
قربان قلب فاطمه یکبار می رویم
قربان دوست هر که زمان را شکست رفت
آنگونه می رویم که زهرا ز دست رفت
این کورها که حرف به حاشا کشیده اند
تکلیف را به دوش تماشا کشیده اند
خالی است جای فاطمه تا اینکه بنگر
کار امام را به کجاها کشیده اند ....
سعید حدادیان شاعر بعدی ضمن تذکر نسبت به توجه ویژه به جایگاه استادانی چون حاج علی انسانی و آقای میرشکاک و قدرشناسی از ایشان شعر خوانی خود را اینگونه آغاز کرد:
یادم آمد محرم آن سال عشق با ما قرار تازه گذاشت
حکم آماده باش لغو شد و هیچ کس میل بازگشت نداشت
دسته ی دوستان اهل ادب تحت فرمان شاعری بودند
همگی اهل یک حسینیه ، تعزیه خوان ماهری بودند
خیمه سوزان عصر عاشورا همه آتش شدند، آه شدند
دسته ی دوستان تعزیه خوان گل میدان صبحگاه شدند
چند روی گذشت و شکر خدا حکم آماده باش هم آمد
روح از جسم جان نثاران برد بوی عطری که از حرم آمد
شب حمله ، به حکم فرمانده اهل آن دسته انتخاب شد
اولین راویان آن میدان پیشتازان فتح باب شدند
شب دلدادگان دریا دل شب رزمندگان عاشق بود
گریه ی ان شب مخالف خوان با معین البکا موافق بود
همه با حمله های برق آسا وسط معرکه درخشیدند
بعد یک عمر تعزیه خواندن، کربلا را به چشم خود دیدند
آنکه نقش امام را می خواند با ابالفضل و با علی اکبر
تانک ها را در آتش افکندند لرزه افتاد بر تن لشگر
در تب پیچ و تاب پیشروی عده ای در محاصره ماندند
همه با هم در آخرین اجرا زخمی و تشنه لب رجز خواندند
دیدی ای دل که تعزیه خوانان پیش فرمانده رو سفید شدند
زیر باران آتش دشمن همه جز یک نفر شهید شدند
دیده بانان به چشم تر دیدند آخرین پرده بود بی پرده
سر نعش حسین تعزیه خوان ، شمر با گریه آب آورده
بعد سی سال آن مخالف خوان به رفیقان هم قسم پیوست
به مریدان حضرت زینب س به شهیدان آن حرم پیوست
روز تشییع پیکرش دیدند اشک از چشم آسمان آمد
در حسینیه ولوله افتاد تا صدای سکینه خوان آمد
نسخه تعزیه ورق می خورد خواهری زائر برادر بود
سر این صحنه شد به پا محشر، تن پاک شهید بی سر بود
خانم نفیسه سادات موسوی یک رباعی و یک غزل خواند:
با عشق قدم نهاده ام در این راه
هرگز نشود دستم از این در کوتاه
این چشمه به چشم های ما نو نشده
ارث پدری است گریه بر ثارالله
و غزلی در رثای حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام
مگذارش به روی پیرهنم
زره اندازه نیست بر بدنم
به قد و قامتم نگاه نکن
ذوالفقار برادرت حسنم!
سند عشق من به مکتب توست
تکتک زخمهای روی تنم
جای یک قطره آب، میبینی
پرِ خونِ سرم شده دهنم
لحظهای شاخ تازهی گل سرخ
لحظهای برگبرگ در چمنم
چیزی اصلا نمانده از جسمم
چه نیازی به طاقه کفنم
سر خود را بگیر بالاتر
برنمیگردم از سر سخنم:
هست صدبار از عسل خوشتر
این چنین سخت دست و پا زدنم
در رجز، مجتبی و در میدان
همه دیدند که حسین، منم
به گناه محبتم به خودت
اسب تازاندهاند بر بدنم
آخرین شعر خوانی را محمود حبیبی کسبی به عهده داشت که یک بند از ترکیب بند، زبان حال زینب کبری (سلام الله علیها) با سیدالشهدا (علیه السلام) را برای حضار خواند:
به کربلای تو هرسو نگاه افتاده
شهید بیکفنی بیگناه افتاده
ز بس که داغ پس از داغ دیدهام اینجا
به هر طرف که روم نقش آه افتاده
کرامت تو به هم ریخته قواعد را
تن غلام در آغوش شاه افتاده
رواست عالم و آدم بمیرد از این غم
که پای مهر تو دستان ماه افتاده
غریب مانده به خون کشتی نجات همه
پناه عالمیان بیپناه افتاده
چگونه دل بکنم از تو و کجا بروم؟
که پیکر تو در این قتلگاه افتاده
کنار پیکرت افتاده جان من اما
تنم به سوی سر تو به راه افتاده
تویی تو مقصد و ما راهی دمشق توایم
اسیر سلسله! نه! ما اسیر عشق توایم
این جلسه با مرثیه خوانی حنیف طاهری و حاج علی انسانی به پایان رسید.