عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

اشعار شب پنجم محرم (حضرت عبدالله‌بن‌الحسن علیه السلام )

به مناسبت فرارسیدن ماه محرم ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت علیهم السلام منتشر می کند

 

اشعار شب پنجم محرم (حضرت عبدالله‌بن‌الحسن علیه السلام )


مجتبی حاذق:

از میان خیمه تا گودال … با سر آمده
این برادرزاده که جای برادر آمده

کیست این آزاده که پرواز دارد می کند؟!
کیست این آزاده، انگار از قفس درآمده

هر طریقی بوده از عمه جدا گردیده و
از پس چشمان خیس خواهرت برآمده

با نوای "لا افارق" با نگاهی اشکبار
تا میان معرکه با حال مضطر آمده

خون ابراهیم در رگ هاش جاری گشته است
مثل اسماعیل اگر تا زیر خنجر آمده

مثل سقای حرم، با بوسه ی شمشیرها
دستش آویزان شده … از جای خود درآمده

آه … خنجر پشت خنجر … در میان قتلگاه
تا که تیری آمده، یک تیر دیگر آمده

او به روی سینه ی معشوق مأوا کرده و
صبر تیر حرمله انگار که سر آمده

حق الطاف عمو را خوب جبران کرده است
این برادرزاده که جای برادر آمده

 


سید مهدی حسینی:

دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جان‌پرورم ببین

هفتاد و دومین صدف ساحل توأم
ای روح آب، رشحه‌ای از کوثرم ببین

من سینه‌سرخ عشق عمویم، پرم بده
دست مرا رها کن و بال و پرم ببین

چشمم به قتلگاه و عمو مانده زیر تیغ
تصویر غربتی‌ست به چشم ترم، ببین

با بانگ استغاثهٔ او تیغ می‌شوم
برنده‌تر ز تیغ عدو خنجرم ببین

پروانه‌ام به پیله واماندنم مخواه
در هرم عشق، شعلهٔ خاکسترم ببین

دستم کبوتری‌ست که شوق پریدن است
چون نبض عمه ملتهب و مضطرم ببین

بر من عمو به چشم خریدار بنگر و
دست مرا بگیر و از این برترم ببین

کوچک‌ترم ز قاسم و دارم دلی بزرگ
همچون علی‌اصغر خود اکبرم ببین

من کودک برادر تو بودم و کنون
در هیأت دلاور و جنگاورم ببین

«هل من معین» شنیدم و تکلیف روشن است
در التهاب پاسخت اهل حرم ببین

هرچند دست یاری من‌ کوچک است و خرد
آن حس عاشقانه و جان‌پرورم ببین

احرام بسته‌ام که کنم دور تو طواف
خیل حرامیان همه دور و برم ببین

کوچکتر است قد من از تیغ دشمنان
اما سپر برابر‌شان پیکرم ببین

ته ماندهٔ شراب شهادت که مانده ‌ا‌ست
می‌نوشم و تو مستی از این ساغرم ببین

در دست عمه دست کشیدم ز جان خویش
حالا به روی سینه گل پرپرم ببین

دیشب سرم به شانهٔ آرامش تو بود
اکنون به روی سینهٔ خود بی‌سرم ببین

 


عبدالحمید رحمانیان:

این كیست از خورشید، مولا، ماه‌روتر
بی‌تاب‌تر، عاشق‌تر، عبدالله روتر

می‌گفت من دست از حسینم برندارم
اِلا شود بازویم از خون وضو، تر

می‌گفت ای شمشیرها دستم مگیرید
مرگ ار جگر دارد بیاید روبه‌روتر!

می‌گفت و با دست عمویش عهد می‌بست
چشم زمین از حسرت این گفتگو، تر

وای آن گلوی ناز، سیراب عطش بود
شد عاقبت از دست آن صاحب سبو، تر

آنجا حسین افتاد و اینجا كودكی ناز
افتاد در دست یزیدی تندخوتر...

در عالم ای شمشیرها پیدا نكردید
آیا كسی نزد خدا باآبروتر!؟

محسن حنیفی:

پامال شد با چکمه وقتی آرزویش
پای برهنه، با ادب، می رفت سویش

او باقیات الصالحات مجتبی بود
یا باقیات خیمه ی سبز عمویش

او قاصد دلتنگی اهل حرم بود
از دست زینب پر زده تا بام کویش

با «ادخلوها بسلامٍ آمنین»ش
شمر و سنان را دور می کرد از گلویش

در کوچه گودال، گم شد گوشواره
یک مجتبی دارد می آید جستجویش

با جذبه ای قطعا، ضریح زخم خورده
آغوش خود را باز خواهد کرد رویش

او دست داد و دست های مادری را
حس کرد وقتی شانه می زد بین مویش

از صورت معصوم او یاقوت می ریخت
آنکه زبرجد می چکیده از وضویش

تشییع جسمش روی دوش نعل ها بود
وقتی عسل لبریز می شد از سبویش

اسماء حسنی را به روی خاک می دید
لاهوت را زخمی زخمی رو به رویش

ذکر "غیاث المستغیثین" زخم می خورد
وقتی عصا می خورد بر جسم عمویش

بر سینه سنگینی کند شرح شهودش
"و الشمر" بود و خنجر و راز مگویش

 

علیرضا شریف:

گـذرِ ثانیه هـا هر چه جلوتر می رفت 
بیشتر بینِ حرم حوصله اش سر می رفت 

بُغض می كرد یتیمانه به خود می پیچید 
در عسل خواستن آری به برادر می رفت 

تا دلِ عمّه شود نرم بـه هـر در مـی زد 
با گلِ اشك به پا بوسیِ مـعجر می رفـت 

دیـد از دور كه سر نیزه عمـو را انداخت 
مثـلِ اِسپند به دلسوزیِ مَجمر مـی رفت 

دیـد از دور كه یـوسف ز نـفس افتاد و 
پنجه­ی گرگ به پیراهنِ او وَر می رفـت 

رو به گـودالِ بلا از حـرم افتـاد به راه
یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشاءالله

دید یـك دشت پِـیِ كُشتـنِ او آمـاده 
تیر و سر نیزه و سنگ از همه سو آمـاده 

دید راضی است به معراجِ شهادت برسد 
مطمئن است و به خون كرده وضو آماده 

آه، با كُنده­ی زانو به رویِ سینـه نشست 
چنگ انـداختـه در طرّه­ی مو، آمـاده 

هیچكس نیست كه پایش به سویِ قبله كِشد 
ایـن جـگر سوخته افتاده بـه رو آمـاده 

ترسشان ریـخته و گـرمِ تعـارف شده اند 
خنـجـر آمـاده و گـودیِ گلـو آمـاده 

بازویـش شـد سپرِ تیـغ و به لـب وا اُمّاه
یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشاءالله 

زخـم راهِ نفسِ آیـنـه در چنگ گرفت 
درد پیچید و تنش نبضِ هماهنـگ گرفت 

استخوان خُرد ترك، دست شد آویز به پوست 
آه از این صحنه­ی جانسوز دلِ سنگ گرفت 

گوهـرش را وسـطِ معـركه­ی تاخت و تاز 
به رویِ سینه­ی پا خورده­ی خود تنگ گرفت 

با پدر بود در آغوشِ پُر از مِـهـرِ عـمـو 
مزدِ مشتاقیِ خود خوب از این جنگ گرفت 

بـاز تیر و گلـو و طفل به یـك پلك زدن 
باز هم چهره­ی خورشید ز خون رنگ گرفت 

 

مسعود اصلانی:

سر می نهد تمام فلک زیر پای او 
دل می برد ز اهل حرم جلوه های او 

عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت 
با این حساب عالم و آدم گدای او 

انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی 
هر لحظه می تپد دل زینب برای او 

او حس نمی کند که یتیم است و خون جگر 
تا با حسین می گذرد لحظه های او 

بالاتر از تمامی افلاک می نشست 
وقتی که بود شانۀ عباس جای او 

نیمش حسن و نیمه دیگر حسین بود 
بوی مدینه می رسد از کربلای او 

سید محمد جوادی:

گر چه از بی کسی ات جان و دلم آگاه است
یک نفس خیمه بیا شام حرم بی ماه است

جای هر شعبه که بر حنجر اصغر زده اند
خیمۀ مادرِ اصغر پر تیر آه است

سپر جسم عمو گشت پسر، می دانست
راه دیدار پدر، آه همین یک راه است

خوب شد قطع شده دست بلندم اما
حیف شد دست من از دامن تو کوتاه است

سر یک نیزه سر پاک اباعبدالله
به سر نیزه دیگر سر عبدالله است

 

حامد اهور:

وقتی عدو به روی تو شمشیر می کشد
از درد تو تمام تنم تیر می کشد

طاقت ندارم این­همه تنها ببینمت
وقتی که چلّه چلّه کمان تیر می کشد

این بغض جان ستان که تو بی کس ترین شدی
پای مرا به بازی تقدیر می کشد

ای قاری همیشه ی قرآن آسمان
کار تو جزء جزء به تفسیر می کشد

این که ز هر طرف نفست را گرفته اند
آن کوچه را به مسلخ تصویر می کشد

بر خیز ای امام نماز فرشته ها
لشکر برای قتل تو تکبیر می کشد

 

وصال شیرازی:

دردم، ز کودکی است که با روی هم چو ماه
آمد برون، به یاری آن شاه بی سپاه

بی تاب چون دل از بر زینب فرار کرد
آمد چو طفل اشک روان، در کنار شاه

کای عمّ تاج دار، به خاک از چه خفته‌ای؟
برخیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه

نشنیده‌ای مگر سخن عمه را چو من؟
تنها ز خیمه آمده‌ای نزد این سپاه

هر کس که آب خواست دهندش به تیغ، آب
باز گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه

می‌گفت و می‌گریست، که دژخیمی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه

آن طفل، دست خویش سپر کرد پیش تیغ
دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه

بی‌دست، جان سپرد به دامان عم خویش
چون ماهیِ به لجّه‌ی خون مانده در شناه

می‌داد جان به دامن شاه الغیاث گوی
می‌کرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه

 

غلامرضا سازگار:

شمع‌ها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته

نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابنده‌تر از مـاه بود

کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج

خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله

صـورتش مـانند بابا دل گشــا
دست‌های کوچکش مشکل‌گشا

رخ چو قرآن چشم و ابرو آیه‌اش
آفتــاب آیینــه‌دار سایــه‌اش

مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته

از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه

پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده

بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!

ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو 

 


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین