۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۰ : ۱۷
حسن بیاتانی:
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
احساس من این است که با پر شدن مشک
از خیمه خروش صلوات آمده باشد
بشتاب! که در مشک تو این سهم امام است
بشتاب! اگر فصل زکات آمده باشد...
برگشت که شیطان به حرم چشم ندوزد
میخواست به رمی جمرات آمده باشد...
جایی ننوشتهست که در علقمه... زهرا...
اما نکند آن لحظات آمده باشد
نقل است که توفان شد و پیداست که باید
چه بر سر کشتی نجات آمده باشد
::
طفلی به عقب خیره شده از روی ناقه
شاید عمو از راه فرات آمده باشد...
مرتضی حیدری آل کثیر:
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
جنگلی از نیزه را شکافته تا رود
بیرقی از خون رسانده تا به ثریا
حال خوشی دست داده است به هر موج
شانه به مویش کشیده پنجۀ سقا
آنچه که از دست ماه در کف شط ریخت
بارش باران نریختهست به هر جا
آن سخنی را که مشک گفت به امواج
حضرت طوفان نگفته است به دریا
بیشتر از هر کسی شبیه علی بود
سوخته دشمن از این شباهت زیبا
قلب کمان تیر میکشید ز یک سوی
سوی دگر تیغ آستین زده بالا
نیزه و سنگ و عمود بود و حرامی
پیکر عباس بود و یکتنه غوغا
ماه اگر از روی زین به خاک بیفتد
میشکند پشت آفتاب، خدایا
گفت: که بنشین درون چشم من ای تیر
چشم بپوش از گلوی مشک من اما
ذرهای از داغ خویش داد به خورشید
جرعهای از خون خود سپرد به دنیا
وه چه مراعات بینظیری از او ماند
دست و علم، مشک و تیر، پیکر و صحرا
شاهبیت کربلاست حضرت عباس
خون دو بازوی او قلم زده آن را
اول مصرع به نام حیدر کرار
آخر مصرع به نام حضرت زهرا
علی اکبر لطیفیان:
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
در مقام شامخ سقاییات
بند میآید زبان آبها...
بر ضریح دست تو پیچیدهاند
التماس گیسوان آبها
میرسید از دور بر اهل حرم
جملۀ «سقّا بمان» آبها...
مشک و ختم فاتحه هرگز نبود
این تصوّر در گمان آبها
بعد لبهای تبسمریز تو
گریه افتاده به جان آبها
از وداع تو حکایت میکند
دستهای پرتکانِ آبها...
عباس سودایی:
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
چشمم از عشق و خجالتزدگی پر شده بود
تیر دشمن کمکم کرد که ابراز کنم
شرم –اینگونه– خدا قست کافر نکند!
دست من باشد و راهی نشود باز کنم
سَر و سِرّیست میان من و دست و سر و مشک
کاش میشد که تو را با خبر از راز کنم...
::
دختری در دل خود گفت: «نباید پس از این
روی زانوی کسی ناز شوم، ناز کنم»
عباس شاهزیدی:
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
تو ایستاده چو ماهی مقابل خورشید
و از نگاه تو یک آسمان یقین میریخت
سلام یوسف امّالبنین خبر داری
که نام تو به دلم عشق آتشین میریخت؟...
مگر نه اینکه ملائک به سجده افتادند
همینکه طرح تو را هستیآفرین میریخت
لبت که آیۀ ایّاک نَعبدُ میخواند
ز بازوان تو ایّاک نستعین میریخت
نوشتهاند که از داغ دستهای تو خون،
به جای گریه برادر بر آستین میریخت
نمک به زخم دل من مزن مگو که عمود
چگونه بال و پرت را روی زمین میریخت
مجتبی احمدی:
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
آن ماه بدیعی که کسی بهر بیانت
از معنی آن صورت زیبا ننوشتهست...
چون علقمه، کس در دل آن حسرت موّاج
با نثر روان از لب سقّا ننوشتهست
یا شعر تری خوشتر از آن مشک گُهربار
با قافیۀ خشکی لبها ننوشتهست
خونی که چکید از قلم دست علمگیر
جز شرح غم و غربت مولا ننوشتهست
جز چشم تو چشمی به ورق پارۀ مقتل
با ذکر سند، روضۀ زهرا ننوشتهست
در کرببلا روح تو تلمیح علی بود
از شیعه کسی آن همه شیوا ننوشتهست...
میخواند کسی یک به یک آیات علق را...
زآن سجدۀ واجب، کسی اما ننوشتهست
فریاد زدی «اَدرک» و صد حیف که راوی
یک خط هم از آن شوق تماشا ننوشتهست
چون خون خدا ـ غمزده ـ با خط شکسته
سربسته، کسی مرثیهات را ننوشتهست
گویی قلم ای اوج کرامات حسینی!
یک موج ز دریای تو حتی ننوشتهست...
سید حسن حسینی:
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
و پیمان برادریات
با جبل نور
چون آیههای جهاد
محکم
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر پولاد
بریده بریده
افشا شدی
و باد
تو را با مشام خیمهگاه
در میان نهاد
و انتظار در بهت کودکانۀ حرم
طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و کنار درک تو
کوه از کمر شکست
موسی علیمرادی:
امیر لشگر من دست من به دامن تو
رباب مانده و امید آب بردن تو
به اهل خیمه سپردم که آب گردن من
بلند گر نشوی خون من به گردن تو
عبای من که نصیب علی شده ماندم
چگونه جمع کنم پاره پاره تن تو
دو تیر با دو کمان و سپاه مژگان کو؟
چه امده سرچشمان مرد افکن تو
بدون چشم تو تکلیف خیمه روشن نیست
حصار امن خیامم نگاه روشن تو
بلند شو که نشیند هر آنکه استاده
برای کسب غنیمت نشسته دشمن تو
بلند شو گره از کار خیمهها وا کن
که چشم بسته حرامی به چشم بستن تو
محسن عربخالقی:
عطش ازخشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هرم ترکهای لبت آب شده
بعد از آن که تو لب تشنه ، عطش را کشتی
تشنه لب ماندن ساقی همه جاباب شده
بعد افتادن عکس تو درآیینه ی آب
برکه ازشوق رخت خانه ی مهتاب شده
این فرات است که از دردغمت ـ ای دریا ـ
بس که پیچیده به خودیکسره،گرداب شده
تب و تاب حرم ازتشنگی و گرما نیست
دل اهل حرم ازداغ تو بی تاب شده
تیرها رو به سوی چشم تو خواندند نماز
همه گفتند که ابروی تو محراب شده
صحنه ای که کمرکوه شکست ازغم آن
عکس تیریست که دردیده ی توقاب شده
علی اکبر لطیفیان:
دلی به وسعت پهنای عرش بالا داشت
لبی به وسعت مهریه های زهرا داشت
کنار علقمه در سجده گاه چشمانش
نداشت هیچ کسی را فقط خدا را داشت
اگر چه قطره آبی میان مشک نبود
ولی کرانهی چشمش هزار دریا داشت
هدر نرفت ز پرتاب چله ها، تیری
امیر علقمه از بس که قدّ و بالا داشت
همین که در وسط گیر و دار، گیر افتاد
عمودی آمد و فرقش شکست تا جا داشت
درست وقت نزولش؛ همه نگاه شدند
رشید بود و زمین خوردنش تماشا داشت
حسین بود و علی اصغر شهید شده
کنار علقمه اما هنوز سقا، داشت...
محمد سهرابی:
شرم مرا به خیمۀ طفلان كه مى برد؟
مشك مرا به خیمۀ سوزان كه مى برد؟
ادرك اخا سرودم و نالیده ام ز دل
این ناله را به محضر سلطان كه مى برد؟
سقا به خون نشست و علم بر زمین فتاد
با دختران خبر ز مغیلان كه مى برد؟
دستم فتاد و پنجۀ دشمن گشوده شد
این قصه را به موى پریشان كه مىبرد؟
دشمن به فكر غارت و معجر كِشى فتاد
این شرح را به طفل هراسان كه مى برد؟
این غصه سوخت جان مرا صد هزار بار
سادات را به ناقۀ عریان كه مى برد؟
سید حمید رضا برقعی:
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگیاش آب کـند دریا را
آب روشن شد و عکـس قمر افتاد در آب
ماه میخواست که مهتاب کند دریا را
تشنه میخواست ببیند لـب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شقّ القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تـا خجالت بکشد، سرخ شود چهره آب
زخم میخورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریّه ی گل بود والّا خـورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا را
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را