۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۱ : ۱۶
عقیق:شهید قاسم گرجی یکی از شهدای دفاع مقدس است که در تابستان سال 1342 در یکی از محلات قدیمی شهر ری به دنیا آمد. در کودکی و نوجوانی همزمان با کسب علم در ورزش نیز یکی از قهرمانان کشتی بود و بارها مقامهای ارزندهای در محافل آموزشگاهی و جوانان کشور کسب کرد. اواخر دوران تحصیل او با اوج شکلگیری نهضت اسلامی مصادف شد. در اغلب فعالیتهای قبل از انقلاب همچون پخش اعلامیه، نوارهای سخنرانی حضرت امام(ره)، شعارنویسی و... شرکت فعال داشت. بعد از پیروزی انقلاب به محض تأسیس کمیتههای انقلاب اسلامی در سن 17 سالگی در کمیته دولتآباد شهر ری مشغول خدمت شد. با راهنمایی روحانیت مبارز، انجمن اسلامی 14 معصوم(ع) را تشکیل داد که یکی از فعالترین انجمنهای اسلامی در شهر ری به شمار میآمد.
با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد سپاه و در امور اطلاعات و تحقیقات سپاه شهرری مشغول فعالیت شد. در سال 62، به پیشنهاد دوستانش و براساس نیاز مبرم منطقه کردستان، به این خطه هجرت کرد و در واحد بسیج قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) به عنوان مسئول سازماندهی بسیج مشغول به کار شد. در هشت سال دوران دفاع مقدس حضور چشمگیری داشت. در عملیاتهای دفاع مقدس نظیر والفجر 2(حاج عمران) و کربلای 2 و بیت المقدس حضور داشت. در آذرماه سال 65 که مصادف با اولین اعزام سراسری و متمرکز سپاهیان محمد(ص) بود، در بسیج مردم و سازماندهی این اعزام از منطقه آذربایجان غربی و کردستان کوشش چشمگیری کرد. سپس به سمت مسئول ستاد فرماندهی تیپ زرهی 20 رمضان منصوب شد. نهایتاً در 30 دی ماه سال 65 در منطقه عملیاتی شلمچه و در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. از او یک پسر به نام حامد به یادگار مانده است.
همسر شهید درباره او میگوید: در اوّلین برخوردی که با قاسم داشتم و قرار بود که راجع به ازدواج صحبت شود، وی صحبتهای خود را چنین آغاز کرد: «برای شادی ارواح طیّبه شهداء فاتحهای قرائت میکنیم.....» قاسم محبّت زیادی به خانواده داشت؛ نسبت به حامد، نسبت به من و اطرافیان. به منزل که میآمد، سعی میکرد _ اگر حامد بتواند یاد بگیرد _ سورههای کوچک را به او بیاموزد. تربیت بچّه را وظیفه ما نیز میدانست. در خانه همه را با القاب خوب صدا میکرد. برای کوچکترین کاری که میکردم، حتی اگر وظیفهام هم بود، تشکّر را فراموش نمیکرد. میگفت کاری را هم که شما انجام میدهید، عبادت است. وقتی به خانه میآمد با اینکه خسته میشد و کار زیادی هم داشت، ولی بازی با حامد را فراموش نمیکرد.
زمان اعزام سپاهیان حضرت محمد(ص) شور و شوق عجیبی در او ایجاد شده بود و گوئی میدانست که اگر با سپاهیان حضرت محمد(ص) اعزام شود، شاید برگشتی برایش نباشد، ولی چون عاشق و شیفته این راه بود، خواست که برود. شب و روزش را پی آن اعزام بود که هر چه بهتر برگزار شود. در آن وقت ما نیز در تهران بودیم. حامد بیماری سختی گرفته بود و مجبور شدیم او را در بیمارستان بستری کنیم. ولی این باعث نشد که قصوری در کار قاسم پیش بیاید؛ زیرا اهمیّت زیادی به کارش میداد.
با اینکه مدّت کمی بود به جبهه جنوب رفته بود، ولی چون کارایی زیادی داشت، مسئولیّت ستاد زرهی 20 رمضان به او واگذار شد. او همیشه میگفت: «ما کاری نمیکنیم، آن بسیجیها کار میکنند.» عاشق بسیجیها بود و از جان و دل برایشان کار میکرد. هفته آخر که قرار بود اعزام شود، کسانی را که برای چند ماه بود ندیده بود، به دیدنشان میرفت و با همه خداحافظی میکرد و از آنها حلالیّت میطلبید. به هنگام رفتن، نصیحتهای زیادی به ما کرد.
هنگام خداحافظی به من گفت: «تو فکر نکنی که اوّلین همسر شهید هستی. امثال تو نیز هستند. سعی کن با صبر و بردباری بتوانی تحمّل کنی. خودت را تنها ندان؛ بلکه توکّل بر خدا کن.» هنگام رفتن به حامد یک نگاه دیگری میکرد، گوئی مشخصّ بود که دیگر برنمیگردد. حامد را بغل کرد. او را بوسید و گفت:«خداحافظ بابا...» قاسم نمونه ایمان، ایثار، گذشت، تقوا و خلوص بود. حال در فراق او از خدا طلب میکنیم، همانطوریکه در وصیّت نامهاش خواسته حامد را چون سربازی فداکار تربیت کنیم. خدایا از ما این قربانی را قبول بفرما، خدایا به ما یاری دِه و ایمانی به ما اعطا کن که شکرگذار این نعمت باشیم.
مادر شهید گرجی نیز در توصیف فرزندش میگوید: «قاسم خیلی فعال بود؛ چه قبل و چه بعد از انقلاب. قبل از انقلاب، شبها دیر به منزل میآمد. با آنکه سنّ زیادی نداشت. در کارهای انقلابی شرکت میکرد. اعلامیّه حضرت امام پخش میکرد. بعضی اوقات برایش خیلی نگران میشدم. به من دلداری میداد. خیلی مبارز و شجاع بود. در روزهای 22 بهمن؛ شبی که آرامگاه رضا شاه معدوم را میخواستند بگیرند و همچنین واقعه پاسگاه دولت آباد و مکانهای دیگر شرکت داشت.
خیلی خوشرو بود. در زندگی، ما از او سرمشق میگرفتیم. در خانواده، هر مسئله و مشکلی که داشتیم با او در میان میگذاشتیم. بچّه صبوری بود. با گرمی جوابمان را میداد و ما را در زندگی قانع میکرد. هرچه از خوبی قاسم بگویم، کم گفتهام. وقتی نمازش را شروع میکرد، زیبا و با قرائت میخواند. انسان میخواست بایستد و نمازش را گوش کند؛ بس که قشنگ میخواند. قرآن هم قشنگ میخواند. خیلی با صفا و آقا بود.
در کردستان که بود، یک سری جوانان را برای اردوی بازدید از جبهه حاج عمران به خط مقدّم برده بودند. بر حسب اتّفاق و درگیری، تعدادی از آنان مجروح و شهید شده بودند، با زحمت زیادی آنها را با آمبولانس به اورژانس میرسانند و چند نفری شهید میشوند. خیلی خیلی از این موضوع زجر میکشید و ناراحت بود که چرا آنها شهید شدند و خودش ماند. همیشه میگفت چرا من لیاقت این را نداشتم که شهید شوم. گاهی به او میگفتم حالا زود است؛ شما بمانید و به اسلام خدمت کنید. تعجّب میکرد و میگفت خدا نکند من با مرگ طبیعی بمیرم....»
منبع:تسنیم