۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۵ : ۱۷
عقیق:زندگی برخی امامان شیعه در میان تولیدات فرهنگی و هنری، بروز و ظهور اندکی داشته است. در میان این امامان معصوم، مظلومیت امام جواد علیه السلام، قابل توجه است. فاطمه سلیمانی ازندریانی در جریان تحقیقاتش درباره زندگی حضرت معصومه سلام الله علیها برای نوشتن کتاب «به سپیدی یک رویا» تحقیقات مفصلی درباره زندگی حضرت امام جواد علیه السلام کرد که در نهایت، منجر به نوشتن داستان «یک خوشه انگور سرخ» شد. آنچه در ادامه می بینید، بری از این داستان است که به در آستانه شب شهادت آن حضرت تقدیمتان می شود.
تا صبح در اتاق مادر پناه گرفتم و گریستم. یک شب تا صبح ناله کردم و نفرین نثار هر که مرا در این دام انداخت. چه شد که به اینجا رسیدم؟ به جای این که در خانه ام باشم و برای همسرم سفره بگسترانم و کاسه آبی به دستش بدهم، در پناه دیوارهای بلند قصر از شوربختی و سیه روزی خود شکوه و شکایت می کردم و همچون کودکان مادر مرده سر و به دیوار میزدم و می گریستم، چه شب تیرهای بود. شبی که قصد سحر شدن نداشت. اما در پی سیاهی هر شبی سحر از راه خواهد رسید. طلوع خورشید بر سایه شب غلبه خواهد کرد، حتی اگر صبحی سیاه تر از شب باشد. حتی اگر این شب، شبی هزاران ساله باشد.
بعد از طلوع آفتاب نزد پدر رفتم. مستی از سرش پریده بود. کنیزک سپیدرویی، محاسنش را شانه میزد و به سر و رویش گلاب میپاشید. پدر با دیدن من متعجب شد.
- تو این وقت صبح اینجا چه می کنی؟ چشمانت چرا به سرخی نشسته؟
- من از دیشب در قصرم. فرصت پرسش دیگری به او ندادم.
- می دانی دیشب چه کردی؟ - دیشب؟ نه... چه کردم که تو باخبری و من بی خبر؟ فریاد زدم: «ابن الرضا را کشتی.» متحیر به من خیره شد.
- چه می گویی دخترک نادان؟
- حقیقت را... دیشب به سراغ او رفتی و سر سجاده با شمشیر او را به قتل رساندی.
پیاله ای برداشت و به سمت من پرتاب کرد. دیوار رنگ پریده اتاق، پیاله را هزار تکه کرد.
به کنج دیوار پناه بردم.
- از غلامانتان بپرسید.
پدر مضطرب بود و پریشان. یاسر، آن خادمی که از او شمشیر گرفته بود، طلبید و به او گفت: «این چه سخنی است که این دخترک نادان می گوید؟»
یاسر قدمی به عقب برداشت. - راست می گوید. زانوان پدر تاب نیاورد. روی زمین نشست.
- انا لله و انا الیه راجعون، تا قیامت رسوا شدیم و در میان مردم هلاک شدیم. من چرا چنین کردم؟
نه من و نه یاسر، هیچ کدام پاسخی برای این سؤال نداشتیم. نگاهش را به من دوخت. با خشم دندان به هم سایید.
- خداوند روایت کند که رسوایم کردی. آخرین رمقش را به پای فریادش ریخت.
- یاسر برو درباره ابوجعفر تحقیق کن و برای ما خبر بیاور که نزدیک است جان از تنم بیرون بیاید.
تا بازگشت یاسر من می گریستم و پدر متحیر قدم می زد. من را نفرین می کرد. خودش و غلامانش را پی در پی ذکر مصیبت می خواند.
- رسوا شدیم... رسوا شدیم.... رسوا شدیم.... خداوندا، پروردگارا نجاتم بده. رحم کن بر کسی که جز تو پناهی ندارد.
در نظرم رویای باطلی بود، آرزوی این که هر دومان کابوسی مشترک دیده باشیم. اما رویای باطلی به نظر می رسید پیش از بازگشت یاسر، رفتن و بازگشتنی که به اندازه یک عمر طول کشید.
فریادش در دارالحکومه پیچید.
- بشارت و مژدگانی ای امیر! بشارت ای امیرا پدر شتاب زده به استقبالش رفت. - چه خبر؟ یاسر مسرور بود. تعظیم کرد.
- به خانه محمد بن علی که درود خدا بر او باد، رفتم و دیدم آن حضرت نشسته است و بر تن شریفش پیراهنی بود، با لحاف خود را پوشانده بود و مسواک میزد. من بر او سلام کردم و گفتم: «از تو درخواست دارم که این پیراهنی را که پوشیده ای به جهت تبرک به من بدهی تا با آن نماز بخوانم.» و مقصود این بود که به بدن مبارکش نگاه بکنم که آیا ضرب شمشیر هست یا نه؟ و وقتی که بدن ایشان را دیدم هیچ اثر زخمی چه از شمشیر و چه غیر از آن وجود نداشت.
با شنیدن کلام یاسر اشک شوق جانم را لرزاند. سجده شکر به جا آوردم که مسبب قتل محمد نبوده ام و پدر ساعتی طولانی گریست و سپس گفت: «با این آیت و معجزه هیچ چیز دیگری باقی نماند.»
رو کرد به یاسر و گفت: «گرفتن شمشیر و سوارشدن و داخل شدن خود به خانه ابن الرضا را به یاد می آورم ولی برگشتن خود را به یاد نمی آورم. خدا لعنت کند این دختر را... لعنتی شدید.
و رو به من گفت: «به خدا قسم که اگر پس از این از همسرت شکایت کنی یا بدون اجازه او از خانه بیرون بیایی با دستان خودم تکه تکه ات می کنم.»
در باورم نمی گنجید محمد از آن همه ضربه شمشیر جان سالم به در برده باشد. خانه غرق در خون را با چشمان خود دیده بودم. تن تکه تکه محمد را هم. معجزه ای این چنین را در خواب و رؤیا هم نمی دیدم.
پدر به یاسر گفت: «نزد ابن الرضا برو، سلام مرا به او برسان، این شمشیر و اسبی را که دیشب سوار شده بودم، برای او ببر و سپس دستور بده که هاشمیان برای سلام کردن وارد شوند و بر او سلام کنند.»
من نیز همراه یاسر به خانه بازگشتم. شرم داشتم از دیدار با محمد. داخل نشدم. از پشت در به مکالمه آنها گوش دادم. یاسر به دستور پدر عمل کرد. سلام او را رسانید و مالی که فرستاده بود را تقدیم کرد.
محمد آرام تر و با صلابت تر از همیشه سخن گفت: «آیا عهدی که میان ما و مأمون بود این بود که او با شمشیر به من حمله کند؟ آیا نمی داند که من یاری دهنده ای دارم که میان من و او مانع می شود؟»
حرزش از کودکی همراه من بود. همانی که از خیزران بانو گرفته بودم. زیر جامه ام پنهان بود. لمس اش کردم و زمزمه کردم: «بسم الله الرحمن الرحیم... ای نور و ای دلیل روشن و ای آشکار کننده ای نوربخش! پروردگارا کفایتم کن از شرور و آفات روزگار و از تو خواهم رهایی را در روزی که دمیده شود در صور.»
یاسر پاسخ داد: «ای پسر رسول خدا! بگذار این عتاب را. به خدا و به حق جدت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که مأمون چنان مست بود که متوجه عمل خود نبود، و نذر کرده و سوگند خورده که بعد از این مست نشود و چیزی که مست کننده باشد، نخورد. زیرا که آن از دامهای شیطان است. او اکنون از عتاب شما در هراس است.»
و باز محمد بود که سخن می گفت... - من نیز قصد چنین کاری را نداشتم.
بعد از آن من را به حضور طلبید. جامهای خواست، با من هم از آنچه پیش آمده بود، سخن نگفت. او خوب به حال من آگاه بود که از شرم آرزوی مرگ می کردم و از فکر انتقام به خود می لرزیدم. اما محمد مرد انتقام نبود.
همراه محمد به نزد پدر رفتیم. همراه ما افراد زیادی آمدند. پدر بار عام داده بود.
پدر با روی گشاده به استقبال ما آمد؛ به استقبال ما که نه، به استقبال محمد. او را در آغوش گرفت. به او خوش آمد گفت و او را در کنار خود نشاند. بی هیچ یاد آوری از آنچه شب گذشته رخ داده بود. محمد بزرگوارانه چشم بر روی واقعه و خطای پدر بسته بود. برای چندمین بار بود که از او اعجاز می دیدیم و کرامت.
در پایان ضیافت محمد رو به پدر کرد. - ای مأمون! من تو را نصیحتی می کنم، قبول کن.
تا به آن روز این حد از تواضع را در پدر ندیده بودم...