عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۹۲۵۸
تاریخ انتشار : ۰۱ تير ۱۳۹۲ - ۱۲:۳۰
معرفي كتاب «پدر، عشق و پسر»
عقیق: شايد رسمش اين نباشد؛ شايد بايد در روز تولد كتابي را معرفي كرد كه سراسر شادماني باشد و سرور، كتابي كه از تولد صاحب اين روز بگويد، خصائصش را شرح دهد، از كراماتش نقل كند و در انتها خيلي گذرا اشاره‌اي هم بكند به عروج و رحلت وي.

اما ماجراي جوان اباعبدالله(عليه السلام) فرق مي‌كند. زندگي علي‌اكبر(سلام الله عليه) را از هرجا كه شروع كني همين كه به كربلا برسي تازه انگار اول ماجراست. گويي زندگي اين بزرگوار تا قبل از كربلا چند صباحي طول كشيده است و حالا در اين ده روز به اندازه هزاره‌اي به طول مي‌انجامد. هزاره‌اي كه فقط وداعش با پدر، خود يك قرن است. بس كه حماسه و عشق و ارادت موج مي‌زند در اين ده روز از زندگي جوان اباعبدالله(عليه السلام).

حالا اين را بگذاريد كنار اينكه درباره زندگي اين شخصيت چندان كتاب كه تاريخ محض نباشد و براي عموم قابل استفاده باشد نوشته نشده است. پس نبايد خرده گرفت كه چرا به مناسبت ميلاد آقازاده ارباب درباره كتابي مي‌نويسيم كه بيشتر روضه است تا مولودي.

«پدر، عشق و پسر» را سيدمهدي شجاعي قريب يك دهه پيش نوشته است تا در آن از زبان «عقاب» به روايت زندگي حضرت علي اكبر (عليه السلام) بپردازد. «عقاب» نام اسب حضرت است؛ اسبي كه از پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) به اميرالمومنين، امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) به ارث مي‌رسد و نهايتا پدر اين اسب 110 ساله را به پسرش علي هديه مي‌كند. كتاب با شرح راز 110 سالگي همين عقاب شروع مي‌شود و اين اسب در ادامه ماجراهايي را كه به چشم ديده است براي «ليلا» مادر صاحبش روايت مي‌كند. مادري كه در كربلا نبوده است و حالا در 10 مجلس به پاي شرح ماجراي مي‌نشيند.

نويسنده در اين كتاب با استفاده از منابع تاريخي محكمي كه در انتهاي كتاب رديف كرده است، مستنداتي را كه درباره زندگي حضرت علي اكبر وجود دارد در قالب متني ادبي روايت مي‌كند. عقاب در هر مجلس به گوشه‌اي از اين زندگي از زمان تولد تا شهادت مي‌پردازد و البته انتهاي هر مجلس را حتما به كربلا گريز مي‌زند. همين هم باعث شده تا ناگزير خيلي از صفحات كتاب زير باران اشك خوانده شود.

شايد هيچ چيز بهتر از بخشهايي از كتاب نمي‌تواند گوياي فضا و حس و حال اين كتاب قريب 80 صفحه‌اي باشد كه انتشارات نيستان آن را منتشر كرده است.

 

«چه خوب شد که نبودی لیلا! گاهی احساس می‌کنم که رابطه حسین (ع) با علی اکبر (ع) فقط رابطه یک پدر و پسر نیست. می‌مانم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید؟ مراد حسین (ع) است یا علی اکبر (ع)؟ اگر مراد حسین (ع) است که هست، پس این نگاه مریدانه او به قامت علی اکبر (ع)، به راه رفتن او، به کردار او و حتی لغزش مژگان او از کجا آمده است؟! و اگر محبوب علی اکبر (ع) است پس این بال گستردن و سر ساییدن در آستان حسین (ع) چگونه است؟

و... اما حسین (ع)، نزدیک‌ترین، محبوب‌ترین و دوست داشتنی‌ترین هدیه را برای معاشقه با خدا برگزیده بود. شاید اندیشیده بود که خوبتر‌هایش را اول فدای معشوق کند و شاید این کلام علی اکبر (ع) دلش را آتش زده بود که: «یا ابة لا ابقانی الله بعدک طرفه عین.» «پدر جان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدنی زنده نگذارد. پدر جان! دنیای من آنی پس از تو دوام نیاورد. چشمهای من، جهان را پس از تو نبیند.»

چه خوب شد که نبودی لیلا! 

کدام جان می‌توانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام بیاورد؟ تو می‌خواستی کربلا باشی که چه کنی؟ که برای علی اکبر (ع) مادری کنی؟ که زبان بگیری؟ گریبان چاک دهی؟ که سینه بکوبی؟ که صورت بخراشی؟ که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟ که قدم‌هایش را به اشک چشم بشویی؟

یادت هست لیلا! یکی از این شب‌ها را که گفتم: «به گمانم امام، دل از علی اکبر (ع) نکنده بود. «به دیگران می‌گفت دل بکنید و ر‌هایش کنید اما هنوز خودش دل نکنده بود! اگر علی اکبر (ع) این همه وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر از علی اکبر (ع) به قاعده دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود. پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! نمی‌شود. و این بود که نمی‌شد. و... حالا این دو می‌خواستند از هم دل بکنند.

امام برای التیام خاطر علی اکبر (ع)، جمله‌ای گفت. جمله‌ای که علی اکبر (ع) را به این دل کندن ترغیب کند یا لااقل به او در این دل کندن تحمل ببخشد:» به زودی من نیز به شما می‌پیوندم. «آبی بر آتش! انگار هر دو قدری آرام گرفتند. اما یک چیز مانده بود که اگر محقق نمی‌شد، کار به انجام نمی‌رسید. شهادت سامان نمی‌گرفت. و آن بوسه وداع بود... هر دو عطشناک این بوسه بودند و هیچ کدام از حیا پا پیش نمی‌نهادند.

نیاز و انتظار. انتظار و نیاز. لرزش لب‌ها و گونه‌ها. تلفیق نگاه‌ها و تار شدن چشم‌ها. و... عاقبت پدر بود که دست گشود؛ صورت پیش آورد و لبهای علی اکبر (ع) را در میان لبهای خود گرفت. زمان انگار ایستاده بود و بر زمین انگار آرامش و رخوت سایه انداخته بود. هیچ صدایی نمی‌آمد و هیچ نسیمی نمی‌وزید. انگار هیچ تحرکی در آفرینش صورت نمی‌گرفت. من از هوش رفتم به خلسه‌ای که در عمرم نچشیده بودم و دیگر نفهمیدم چه شد.. .

آرام باش لیلا!»

 


منبع:رجا

211001


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین