عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۶۳۷۲۹
تاریخ انتشار : ۲۵ مهر ۱۳۹۴ - ۲۱:۳۸
در محرمی دیگر و در انتظار ظهور حضرت یار، مثنوی عاشورایی و ظهورانۀِ «داغ فراق» تقدیم به منتظران راستین حضرت بقیة الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه شریف و عزاداران عزای حسینی
عقیق:
مثنوی «داغ فراق»
 
سینه مالامالِ درد و داغ و سوز - از لهیبِ آتشی عالم فُروز
 
ظلمتِ شب مانده پا بر جا هنوز - بسته در زندانِ شب، مردانِ روز
 
شد زِ نو آدینه‌ای دیگر پدید - هم زُلالِ اشکِ چشمانِ شهید
 
عاشقان را سینه‌ها پر تاب و تب - تا سَرآید ظلمتِ دیجورِ شب
 
تا زند سَر از شفق شاید مگر - صبحِ صادق در تَجلایِ سَحَر
 
ساحلِ چشمانِ عاشق مستِ موج - خیره می‌دوزد نگاهِ خود به اوج
 
در اُمیدِ آمدن بر شمسِ عشق - می‌کند هر دم رَصَد حالِ دمشق
 
سوته‌دل از آهِ آتشناکِ داغ - دیده بارانی به صبحِ اشتیاق
 
بغضِ غم بندد رهِ رفتِ نفس – شیعه تنها در میان، بی‌کار و کَس
 
سوزِ آهَم می‌زند بر شب شَرار - دورِ از دیدارِ چشمِ مستِ یار
 
شُد سَحَر آدینه‌ای دیگر، وَلی - نآمد از رَه وارثِ خونِ علی
 
از شفق ما را نَزَد سَر شمسِ عشق - سَر نیامد عاشقان را حَبسِ عشق
 
می‌چکد خونِ جگر بَس دیده را - تا کند سیر این دلِ تفتیده را
 
لاله لاله میزند سَر سینه را – دیده بارانی، غمِ آدینه را
 
هفت دریا می‌رود از دیده اشک – از فراقش تا اَبَد باریده اشک
 
آه، ما را تا کجا این درد و داغ؟ – پس چرا نرگس نمی‌روید به باغ؟
 
کو سَحَرگاهی بر این شامِ فراق؟ - کِی به سر ما را رسد این اشتیاق؟
 
کِی به پایان می‌رسد این فصلِ سرد؟ - کو شفایی شیعه را بر رنج و درد؟
 
کرده بر تن مَه سیه شولایِ غم - آسمان بر دوشِ بیرق‌ها عَلَم
 
شور و غوغایی به پا آورده عشق - می‌چکد خون از سَرِ زُلفِ دمشق
 
گشته بیرق‌ها علم در دشتِ دل - خاکِ غم را کرده اشکِ ناله گِل
 
می‌زند بر طبلِ دل‌تنگی نَفَس - سَر، شُدَن بر نیزه را، دارد هوَس
 
بر لبِ عاشق عطش گُل می‌کند - بی‌قراری دل، چو بلبل می‌کند
 
سینه می‌سوزد زِ داغِ اشتیاق - می‌زند سر لاله‌ها از چشمِ باغ
 
سِنجِ غم را می‌زند دستانِ آه - می‌زند زنجیرِ شیدایی نگاه
 
دیده می‌بارد به دشتِ خُشکِ یاد - می‌دهد زُلفِ پریشانی به باد
 
آتش از لب می‌زند سَر سینه را - تا بسوزد خِرمَنِ آیینه را
 
از غمِ سرخِ حسین، اللهِ عشق - بار دیگر شد محرم، ماهِ عشق 
 
بار دیگر بیرقِ سرخ و سیاه - می‌کِشَد تا آسمان از غُصّه آه
 
مشک و دست و بیرق و اشک و علَم - یادگاری مانده از ماهِ حَرَم
 
می‌زند بر سینه و بر سَر مَلَک - در غَمِ آن بی‌کَسِ تنها و تَک
 
کرده بر تن فاطمه رختِ عزا - می‌چکد خون از نگاهِ مرتضا
 
مجلسِ اشک است و آه است و فغان - صاحبِ مجلس، نگاری قد کمان
 
بسته بر سَر مَعجری مشکی به مو - یاسِ نیلی، قد کمان می‌آید او 
 
می‌چکد خون از تنِ مجروحِ او - بر سَرِ سَرنیزه جان و روحِ او
 
دست بر پهلو، نگاری می‌رسد - زهرۀِ احمد تباری می‌رسد 
 
آن هلالی ماه حیدر می‌رسد - یاسِ معجَر کِشته از سَر می‌رسد
 
کاروانِ اشک و آهی می‌رسد - پُشتِ دَر جامانده ماهی می‌رسد 
 
خورده سیلی بر سَر و رو می‌رسد - آن شکسته کُنجِ ابرو می‌رسد
 
کِشته معجر دشمن از او می‌رسد - آن لگد خورده به پهلو می‌رسد 
 
می رسد تا مجلس غم پا کند - دیده را از اشک و خون دریا کند
 
مجلس اه و غم و اشک و فغان - راویِ درد و غم و رنجی گران 
 
صاحب این مجلس اشک و عَزا - کَس نباشد، جز نگارِ مرتضی
 
حضرت زهرایِ سیلی خورده رو - صاحب مجلس نباشد غیرِ او
 
نوحه می‌خواند علی را یاسِ عشق - تا خدا با او کند احساسِ عشق 
 
از تبارِ لاله‌ها، قومی سپید - وارثِ درد و غم و رنجی مَدید
 
بی‌کس و تنها و بی‌یار و وحید - آن گران قربانیِ زهرا به عید
 
می‌رسد بر مقتلِ عشق و امید - تا به‌رسمِ لاله‌ها گردد شهید
 
آن امامِ لاله‌ها در دشتِ نور - غرقه خون، خورشیدِ پنهان در تنور
 
بر سر نِی شد، نمیرد تا که عشق - تا بروید لاله‌ها از خاکِ عشق
 
تا ز خاطرها مگردد یادِ یار - تا بروید لاله را فصل بهار
 
کربلا آغازِ راهِ عاشقی است - هرکه این ره را نداند واله نیست
 
انتهایِ این رَه آخر وصلِ اوست - باده نوشیدن زِ چشمِ مستِ دوست
 
ساقی آمد از پِیِ هم لاله‌وُش - باده را با خونِ دل، آغِشته خوش 
 
تا بنوشاند بشر را آبِ عشق - ظلم شب را بشکند، مهتابِ عشق 
 
وز ملک آید مقرَّب‌تر بشر - گر بنوشد بادۀِ اثنا عشر
 
مانده بر جا زان همه ساقیِ نور - ساقیِ زیبایِ صهبایِ ظُهور
 
بی‌قراری، مستِ مشتاقیِ عشق - آن امامِ ذُخره و باقیِ عشق 
 
مانده برجا آن امامِ عشق و شور - تا به سَر منزل رساند قومِ نور 
 
کرده رخ پنهان ز چشمِ عاشقان - شهرِ دل را کرده آشوب از فغان 
 
تا به خُم جوش آید آن صهبایِ اصل - تا بیاید روزگار عشق و وصل 
 
بسته سَر ساقی، خُمِ شور و شراب - لاجَرَم پوشیده رُخ اندر حجاب
 
تا بریزد خونِ دل، چشمانِ آب - شعله‌ور دل‌ها شود از التهاب
 
تا شود دل‌ها مُهَیایِ ظهور - تا به جوش آید به خُم، صهبایِ نور 
 
اندک‌اندک می‌رسد از راهِ دور - کاروانی بسته بر محمل، ظهور 
 
میزند ما را جرس فریادِ عشق - دست و پا در خون زند شام و دمشق
 
از حلب از لاذقیه از حماه - می‌چکد از چشم عاشق اشکِ آه 
 
مژده ما را می‌دهد حالِ عراق - اندک‌اندک می‌رسد پایان فراق 
 
از یمن بویِ ظهورش می‌رسد - بویِ نزدیکی ز دورَش می‌رسد 
 
این شبِ هجرانِ او سَر می‌رسد - انتظارِ ما به آخَر می‌رسد 
 
وارثِ میراثِ حیدر می‌رسد - نام زهرا بسته بر سَر می‌رسد 
 
نورِ چشمانِ محمد می‌رسد - عاشقان را عشقِ سَرمَد می‌رسد 
 
می‌رسد تا زنده نام حق کند - عاشقی را حاکمِ مُطلق کند 
 
رختِ یک رنگی تنِ اَبلَق کند - پُر جهان از لاله و زنبق کند
 
داغِ او بر سینۀِ آلاله‌ها - در غمِ او دیده غرقِ ژاله‌ها 
 
در میانِ اشک و آه ناله‌ها - می‌رسد از رَه، امامِ لاله‌ها 
 
های مردم، بی‌قراری‌ها کنید - در فراقش گریه زاری‌ها کنید 
 
از غمش در سینه عاشورا کنید - در سحرگاهان دعا او را کنید 
 
تا که شاید او نظر بر ما کند - کربلایی آید و بر پا کند 
 
در دلم شور است و غوغا از غمش - مثنوی گویم زِ چشمِ مَریمَش
 
های مردم، بویِ باران می‌رسد - پادشاهِ شهسواران می‌رسد 
 
باده و ساقی و ساغر می‌رسد - آن شرابِ نابِ کوثر می‌رسد 
 
شیعه را ماهِ مُنوَّر می‌رسد - مُنتقِم بر کُشتۀِ دَر می‌رسد
 
یوسفِ گم گشته از رَه می‌رسد - می‌شکافد پرده را، مَه می‌رسد 
 
عاشقان را کِشته داغَش بر صلیب - می‌رسد او در سحرگاهی قریب 
 
او که زلفش می‌دهد گل بویِ سیب - برده دل را طاقت و صبر و شکیب 
 
بسته بر سَر حیدری زُلفی دوتا - از فراقش قامت غم گَشته تا 
 
دل به یغما برده از یارانِ عشق – می‌رسد بوی ظهورش از دمشق 
 
از نسیم طُرِّۀِ پُرچینِ او - تا مَلَک هم شد به کفرِ دینِ او 
 
بر ملک ترسم نگاهش خون کند - گر که رخ از پرده او بیرون کند 
 
عرشیان را می‌هراسم از لبَش - کُشتنِ عاشق بود چون مذهبش
 
خون چه می‌ریزد نگاهت یارِ ما - رحمتی کن بر دلِ خون‌بارِ ما 
 
رَسمِ عاشق کُشتَنَت را وا بِنِه - رحمتی کن، مِنَّتی بر ما بنه 
 
یا بِکِش ما را به دارِ عشق خویش - یا مَکُن درد و غمِ دوری تو بیش
 
یا که سَر بر دارم آور، ای صنم - یا به کعبه نعره زن، مهدی منم 
 
دل دهد جان، بهرِ خوش عهدیِ تو - بشنود انّی اَنَا المَهدیِ تو
 
کرده ما را ای غمت مصلوبِ عشق - دل به تنگ آمد بیا ای خوبِ عشق 
 
بس کن آقا این فراق و دوریَ‌َات - تا به کی بر ما غمِ مهجوریَ‌ات 
 
عمرمان طِی شد به بی‌برگ و بَری - در میانِ حسرت و ناباوَری 
 
ترسم آقا بی تو مرگم سَر رسد - ناگهان مُرغِ اجل از دَر رسد 
 
بی تو می‌ترسم سَر آید روزگار - این خزان بر ما نگردد نوبهار 
 
آفتابِ عاشقی ما را بیا - جانِ زهرا، صبحِ فردا را بیا 
 
ای نهان از دیده دلدارا بیا - کُن سَحَر، این شام یلدا را بیا
 
ای نگاهت قبلۀِ آیینه‌ها - داغِ عشقت تا کجا بر سینه‌ها؟ 
 
سهمِ ما تا کِی زِ عشقت اشک و آه؟ - تا به کِی گویم غم و دردم به چاه؟ 
 
یوسف زهرا نمی‌آیی چرا؟ - کِی به پایان می‌رسد این ماجرا؟ 
 
ای شقایق سر به دارِ مویِ تو - تا کجا ما را فراقِ رویِ تو؟ 
 
تا کجا تا کِی فراقت، یارِ ما؟ - تا کجا این محنتِ بسیارِ ما ؟
 
تا کجا تا کِی سبو نوشِ غمت؟ - لاله‌ها دل‌تنگِ چشمِ مَریَمَت 
 
تا کجا بر دَر بدوزَم دیده را؟ - کِی به پایان میرسد این ماجِرا ؟
 
داغِ عشقت بر جگرها پُر شَرَر – کِی شود شام غریبانت سَحَر؟
 
یوسف زهرا فراقت کُشتمان - بس که زد خنجر غمت بر پُشتمان 
 
چاره‌ای کُن بر غم و بر دَردِمان - داغِ دوری دَر زِ پا آوَردِمان 
 
می‌کنم از خونِ دل، هر شب وُضو - قبله گاهِ دل، نمی‌دانم جُز او 
 
غرقه اندر اشک و آهی جان گداز - تا سَحَر خوانم به‌سویِ او نماز 
 
در نمازم بَس کنم او آرزو - بر لبانم لاله می‌روید از او 
 
او امامِ عاشقِ آلاله‌هاست - یوسفِ گُم گشتۀِ زهرایِ ماست
 
او که چشمانش تجلیگاهِ راز - می‌رسد آخر سحرگاهی به ناز 
 
به امید ظهور حضرت یار ...
سحرگاه جمعه دوم محرم‌الحرام 1437 منصور نظری

منبع:فرهنگ

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین