عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۴۱۹۳۰
تاریخ انتشار : ۰۲ آذر ۱۳۹۳ - ۰۷:۰۳
تا فرارسیدن ایام اربعین حسینی هرشب با یک خاطره واقعی یا داستان کوتاه میزبان چشمان تیز و قلب های پاکتان خواهیم بود.
عقیق: تا فرارسیدن ایام اربعین حسینی هرشب با یک خاطره واقعی یا داستان کوتاه میزبان چشمان تیز و قلب های پاکتان خواهیم بود.

پیرمرد انگشتش را لای گذرنامه گذاشته بود و ایستاده بود یه گوشه با تعجب خاصی داشت ما رو نگاه می کرد.

با خودم گفتم شاید نمیدونه باید توی صف بایسته تا گذرنامه اش رو مُهر کنند!

دقت کردم دیدم انگار دنبال کسی می گردی؟!

رفتم جلو و گفتم:حاجی مشکلی پیش اومده؟

گفت:جوون؛خبر نداری ابالفضل برادر امام حسین کجاست؟

عارفانه گفتم:نزدیک شدیم و کم کم داریم به حرمش شرفیاب می شویم...

مثل اینکه قانع نشده بود.

بعد کمی مکث گفتم:حاجی حالا چکارش دارید؟

گفت:حاج قاسم دیشب تو هیئت قسم خورد؛امضاء سفر اربعین رو باید از ابالفضل برادر امام حسین بگیرید...

تنها اشک در چشمهایم جمع شد.

***

داشتم اذن دخول حرم حضرت عباس رو می خوندم ولی ...

پیرمردی که جلوی من بود از بی تابی و  فرط گریه روی زمین غش کرد

وقتی نگاهش کردم دیدم خودش بود.همان پیرمرد...

منبع:روضه

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین