عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۳۴۴۳
تاریخ انتشار : ۰۸ دی ۱۳۹۱ - ۱۹:۰۰

عقیق: علامه مجلسی (ره) در عاشر بحار نقل فرموده اند که؛ در روز ورود آن مرغان به مدینه طیّبه مَرد یهودی ای در مدینه بود که دتری بود کور و کر و زمین گیر و شلی بود که مبتلا به مَرض آکله، و این مرض تمام بدن او را را گرفته بود پس همان مرغ که ون از بال او می چکید به باغ یهودی رفت و بر شاخه درختی نشست، و او از سر شب تا به صبح گریه و ناله می کرد، و شخص یهودی آن دختر را از مدینه بیرون برده بود و در آن باغ منزل داده بود و او را شغلی در مدینه روی داد. چون داخل مدینه شدآن شب را نتوانست که مراجعت به باغ کند.

چون پدر دختر نیامد، از تنهایی او را خواب نبرد، چون عات کرده بود که پدر برای او ذکر خواب می گفت. پس آن دختر در وقت سحر صدای ناله آن مرغ را شنید.از اثر آن صدا خود را به زمین کشید تا به پای آن درخت رسید و هر چند آن مرغ ناله کشید دختر هم با قلب محزون با او هم ناله شد و هم آواز می گردید.در آن حال یک قطره خون از بال مرغ در چشم او چکید، دفعهً چشش روشن شد و بینا گرید. قطره دیگر بر دست های او رسید، شفا داد و قطره دیگر بر پاهای او چکید، آنها هم عافیت یافت.پس آن دختر در زیر آن درخت نشست و هر چه خون می چکید می گرفت و بر اعضاء و جوارح خود مالید. پس، از برکت خون مبارک سید الشهداء- صلوات الله و سلامه علیه- همه مرض های او را شفا یافت.

وقت صبح پدر او داخل بستان شد، دختر رعنا و زیبایی را دید که در آن اطرا باغ خرامان است و دختر خودش پیدا نیست.پس از او پرسید که: دختر کورِ علیلِ زمین گیری در این بسستان داشتم، او را ندیدی؟ آن دختر نازنین در جواب گفت که: به خدا قسم! م دختر توأم پدر.چون این کلام را از او شنید بر زمین افتاد و غش کرد. پس چون به حال آم و از سبب شفای او پرسش کرد، آن دختر دست پدر را گرفت و برد به پای آن درخت و قصّه خود را از برای او نقل کرد.

آن مرد نظر کرد، مرغی را دید که ر شاسار درخت نشسته و سر به زیر بال غم رو برده و از قلب محزون ناله سوزناک می کشد. آن یهودی گفت که:ای مرغ! تو را به خدا سوگند می دهم که تو را آفریده که به قدرت خدا با من سخن بگو و از احوال خود مرا خبر ده.به اذن خدا مرغ به سخن درآمد و گفت با گریه و ناله: ای مرد! بدانکه من با چند مرغ دیگر در مرغزار در وقت ظهری در سایه درختان بر شاخه ها نشسته بودیم که بر ما مرغی وارد شد و گفت: ای مرغان! وای بر شما! می خورید وبه نعمت ها مشغولید و حال آنکه آقای ما حسین (ع) در زمین کربلا، ر هوای گرم شدید در روی ریگ های داغ افتاده است و در حال شدّت تشنگی، رگ های گردن او را بریده اند و سرِ او را از بدن جدا کرده اند.

ما چون این سخنان را از مرغ شنیدیم همه به جانب کربلا روانه شدیم. دیدیم که بدن آن بزرگوار مظلوم بر روی ریگ ها افتاده و غسل او از خون رگ های او است و کفن او از ریگ هایی است که باد بر او افشانده. ای مرد! پس ما همگی صیحه زنان و ناله کنان خود را درمیان خون انداختیم و در آن خون شریف غوطه زدیم و هر یک به طرفی روانه شدیم تا اهل آن جا را خبر دار کنیم و من به اینجا آمدم.

چون یهودی این سخن را شنید با خود گفت که: اگر حضرت حسین(ع) صاحب قدر بزرگ و دارای شأن رفیع نمی بود در نزد خدای عزّوجلّ، نباید خون او باعث شفا بوده باشد از هر دردی. پس آنیهودی و دختر، به شرف اسلام مشرف شدند و قریب پانصد نفر از طائفه ایشان نیز درک اسلام را نمودند.

کدخبرنگار:211001


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین