عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۲۱۷۶۶
تاریخ انتشار : ۲۱ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۲:۳۱
زيارت حرمت، هم روح را باز مى ‏كند، هم نطق و بيان را و هم زبان را به نجوا و نيازخواهى و رازگويى مى‏ گشايد.

 عقیق: به بهانه سالگرد رحلت ملكوتى ‏حضرت فاطمه معصومه(س):

بى‏ بى جان! ... سلام.

مى‏ خواستم به زيارت حرمت آيم.

مى‏ خواستم بوسه به ضريح مقدست ‏بزنم.

نمى ‏دانستم رخصت آن را داشتم يا نه؟

وقتى ‏مى‏ ديدم بعضيها سر را پايين انداخته، همينطورى وارد صحن و حريم حرمت مى‏ شوند، از اين در وارد شده، از در ديگر بيرون روند، بى آنكه لحظه‏ اى درنگ كنند و سلامى و ثنايى، ناراحت مى‏ شدم.

آخر، اينجا خانه توست.

هر چند درهاى حرم گشوده است،

ولى آيا مى‏ توان بى‏ اجازه وارد خانه تو شد و بى سلام و درود، از در ديگر خارج گشت؟

آستانى كه روحهاى بلندى بوسه بر آن مى‏ زده ‏اند،حرمى كه «آشيانه آل محمد» است،حريمى كه فرشتگان، پاسبان آنند، مرقدى كه پيكر تو را دربرگرفته‏ است،حرمى كه نگين شهر ماست،بى‏ بى! ... خواستم بى «اذن دخول‏» وارد شوم،اما نمى ‏دانستم راهم مى‏ دهند؟

وضو كه گرفته بودم. به نيت «زيارت‏» هم آمده بودم. معتقد بودم كه شما اهل بيت آفتاب، پس از مرگ هم زنده ‏ايد و توجه به زائرانتان داريد.

وقتى روح هر كس پس از مفارقت از بدن، متوجه مردم و بستگان و خانه و آشنايان و ... است، شما كه جاى خود داريد.

شما وصل به درياييد،اصلا خودتان يك دريا كرامت و بصيرت و شهوديد. مگر مى‏ شود نسبت‏ به زائران و عابران و عارفان و جاهلان، يكسان نظر كنيد؟

مگر مى ‏شود ندانيد چه كسانى به زيارتتان آمدند و چه نيت داشتند و چه فهميدند و چه گرفتند و چگونه رفتند؟ 

وقتى گاهى مى‏ بينم بعضى از ساكنان اين شهر نور، همين كه از خانه بيرون آمده، به كوچه يا خيابان يا جايى مى‏ رسيدند كه از دور، حرم مطهرت چشم را مى ‏نواخت و دل را روشن مى‏ كرد، مى ‏ايستادند دست ادب به سينه مى‏ گذاشتند، سلام مى‏ دادند، تعظيمى كرده، به راه خود ادامه مى ‏دادند، لذت مى ‏بردم و بر اين همه معرفت و ادب، آفرين مى‏ گفتم.

مى ‏شد از دور هم سلام بدهم.

«بعد منزل نبود در سفر روحانى‏» ... ولى ادب، اقتضا مى‏ كرد كه براى آستان ‏بوس به حرم مشرف شوم.

چه صادقانه و ساده، اين زائران خسته و از راه دور آمده، از هواى معنوى حريم حرمت استنشاق مى‏ كنند. در صحن مطهر كه نفس مى ‏كشند، روحشان شاداب مى‏ شود. گاهى هم چند قطره اشك، بدرقه سلامشان است. بخصوص وقتى مى‏ خواهند از اين شهر بروند و سفر زيارتى ‏شان به پايان رسيده باشد و براى «زيارت وداع‏» آمده باشند.

بى ‏بى جان! ... از اين حرفها بگذرم.

آمده‏ام تا از نزديك، عرض ادب كنم. از صحن گذشته ‏ام. كفشهايم را به كفشدارى سپرده ‏ام. از لابه ‏لاى جمعيت عبور كرده‏ ام، اينك در رواقى هستم كه براحتى ضريحت را مى ‏بينم. به‏ به، چه جلوه و صفايى دارد. اللهم صل على محمد و آل محمد.

باور دارم خيلى از دلهاى تيره، جانهاى غبار گرفته، چشمان غريبه با اشك، روحيه‏ هاى گريزان و فرارى، وقتى توفيق پيدا مى ‏كنند كه به اين «حرم‏» آيند، روشن مى ‏شوند. غبارها از آينه جانشان برطرف مى‏ شود، چشمهايشان با اشك، آشتى مى ‏كند. چه قدر شفاف مى ‏شود هواى يك چشم، پس از يك بارش اشك، و چه قدر سبك و شاداب مى ‏شود روح يك زائر، پس از يك زيارت و آستان‏ بوسى و توسل. اين خاصيت ‏حرم است كه پاك‏ كننده دل و صيقل ‏دهنده روح است.

باز هم كه دور شدم! بى ‏بى جان! وقتى به حرم تو مى‏ آيم، «مشهد» هم در جلوى چشمم آشكار مى‏ شود. شما دو خواهر و برادر، چه كرده ‏ايد با اين دلهاى بى ‏قرار، كه اينگونه پروانه‏ وار، برگرد مدفن نورانى شما پر مى ‏زنند و پروانه ‏وار، طواف مى ‏كنند؟!

در حرم تو، به ياد «كاظمين‏» هم مى‏ افتم.

چه غريبانه، روز و شب مى‏ گذرانند آن عتبات عاليه در سرزمين عراق!

من عراق نرفته ‏ام و كاظمين را زيارت نكرده‏ ام. ولى در حرم تو، احساس مى‏ كنم كه در خراسان يا كاظمينم.

بوى آن دو حجت الهى را از مزار تو استشمام مى ‏كنم. «بوى گل را از كه جوييم؟ از گلاب‏» بى‏ بى جان! اجازه هست وارد شوم؟

اجازه هست‏ بوسه بر ضريح منورت بزنم؟

اجازه هست‏ خود را قاطى اين زائران مشتاق كنم و مثل آنان، ساده و بى ‏ريا و بى ‏ادعا، خود را به ضريح برسانم، دو دستى به آن بچسبم، از لابلاى شبكه‏ هاى فولادى و نقره‏ اى رنگ ضريح، مخمل سبزى را كه روى قبر تو انداخته‏ اند، تماشا كنم. اشك بريزم، شانه‏ هايم بلرزد، دلم متلاطم شود و لب هايم با اين ضريح مشبك، متبرك شود؟

مى‏ دانم كه اجازه خواهى داد.

مى‏ دانم كه خدا و رسول و فرشتگان، اذن خواهند داد. اگر رخصت نبود، توفيق همين جا آمدن را هم نداشتم.

من به «طلبيدن‏» عقيده دارم. حتى برادر غريب تو، حضرت رضا(ع) هم همينطور است. فقط به خواستن ما نيست، «طلبيدن‏» او هم شرط است. گاهى با هزار مقدمه‏ چينى و برنامه‏ ريزى، جور نمى ‏شود. گاهى هم خيلى آسان، وسيله و شرايط، جور و مساعد مى ‏شود.

بى‏ بى جان! تو هم طلبيده‏ اى. شما خانواده، اهل كرامت و بزرگوارى هستيد.

كريمان با بدان هم بد نكردند كسى را از در خود رد نكردند اگر ناقابليم و شرمساريم بجز عشق شما چيزى نداريم

اينجا آشيانه آل محمد(ص) و حرم اهل بيت است. درى از درهاى بهشت است. شما صاحب خانه ‏ايد و ما ميهمان. خودتان فهميده‏ ايد كه به ديدار شما آييم و با حرم هايتان انس و الفت داشته باشيم. خودتان گفته‏ ايد كه گامهايى كه در مسير زيارت شما خاندان برداشته مى‏ شود، چه قدر ثواب دارد. خود شما مشوق ما بوده‏ ايد. ما هم به دعوت شما آمده ‏ايم.

حالا، من هم يكى از هزاران زائرم كه به آستان‏ بوسى آمده‏ ام.

جسمم كنار ضريح توست.

ولى ... نمى‏ دانم روح و روحيه‏ ام تا چه حد به تو نزديك است؟

سر راهم كه مى ‏آمدم، تعظيمى هم به مقام علمى و عرفانى بزرگانى كردم كه در كنار حرم تو آرميده‏ اند، آية‏الله حائرى، شهيد مطهرى، علامه طباطبايى، شهيد محراب آية‏الله مدنى و بزرگان ديگرى كه سر بر آستان تو نهاده ‏اند.

وقتى سر قبر علامه فاتحه مى ‏خواندم، به يادم آمد كه او، از روى عشق و علاقه‏ اى كه به تو داشت، وقتى روزه بود، روزه‏ اش را با بوسه بر ضريح مقدس تو افطار مى‏ كرد. چه معرفتى! خوشا به حالش.

آن طرف‏تر، وقتى كنار قبر آية‏الله بروجردى فاتحه مى ‏خواندم، ياد حرف يكى از استادانم افتادم كه مى‏ فرمود: آية‏الله بروجردى سفارش كرده بود كه نامش را در ليست ‏خدام افتخارى آستانه تو بنويسند.

هر گاه از كنار قبر شهيد آية‏الله قدوسى مى ‏گذرم، ياد خاطراتى مى ‏افتم كه از او در ايام طلبگى و درس خواندن دارم. بى ‏اختيار پاهايم از رفتن باز مى‏ ماند. مى‏ ايستم و «الحمد»ى براى او مى‏ خوانم. او به گردن من حق بسيار دارد، هم حق استادى، هم حق تربيتى و اخلاقى.

خوب، بى ‏بى جان، زياد حرف زدم. دست‏ خودم نبود. محبت تو مرا به حرف كشاند و سفره دلم را باز كردم.

بلبل از فيض گل آموخت‏سخن، ورنه نبود اين همه قول و غزل، تعبيه در منقارش

زيارت حرمت، هم روح را باز مى ‏كند، هم نطق و بيان را و هم زبان را به نجوا و نيازخواهى و رازگويى مى‏ گشايد.

تسبيحات حضرت زهرا(س) را گفته ‏ام.

بگذار «زيارتنامه‏» را آغاز كنم:

«السلام على آدم صفوة الله ..

 

جواد محدثى


منبع:جام

211008


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین