عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۲۱۱۲۸
تاریخ انتشار : ۱۳ بهمن ۱۳۹۲ - ۲۲:۰۱
رنگ از روی معلم پرید و سرخ شد و گفت: بس است دیگر ادامه نده، برو بنشین. گفتم : نه باید تا آخرش را بخوانم. بچه ها هم با من همصدا شدند که آقا بگذارید بخواند...

35عقیق: سال از پیروزی انقلاب اسلامی ایران میگذرد. نهالی که با پایداری غیور مردان و شیرزنان دیروز به ثمر نشست و ما امروز ورق می زنیم خاطرات جوانان دیروز سرزمینمان را که با خون خویش خطی خوش برای همیشه تاریخ به یادگار گذاشتند.

احمد احمد یکی از مبارزان راه آزادی است، مبارزی که از عضویت در انجمن ضد بهاییت، فعالیت در حزب ملل اسلامی و گروه حزب الله، زندان قزل قلعه و شکنجه‌های مرگبار، آشنایی با سازمان مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق و مقاومت در برابر دستورات سازمان به دلایل عمق اعتقادات دینی و از دست دادن همسرش در این راه، ارتباط با شهید اندرزگو ودرگیری با ساواک و ملاقات با آیت الله طالقانی در زندان اوین، همچنین از سالهای شروع جنگ تحمیلی و حضورش در جبهه و ... تجربه ها دارد.

در ایام دهه فجر بخشی از خاطرات این مبارز انقلابی را که در کتاب خاطراتش منعکس شده است را منتشر خواهیم کرد:

هر روز سال های اول مدرسه را با شور و نشاط کودکی و سختی های اقتصادی طی کردم. سال های آخر دبستان متوجه صحبت های بعضی معلم ها شدم که با مباحث اعتقادی که فراگرفته و با آنها بزرگ شده بودم منافات داشت. این فضای دوگانه ذهنم را بهم میریخت و کنجکاویم را برمی انگیخت. روزی معلم کلاس پنجم شروع به صحبت درباره خدا و نظام خلقت کرد و گفت: «خدا چیه؟ خدا کیه؟ مگر آدم خودش عقل ندارد؟«...

صحبت هایش طوری مرا پریشان کرد که با همان روحیه کودکی حس کردم دیگر تمایلی به مدرسه ندارم. به خانه که آمدم ماجرا را برای پدر تعریف کردم. او هم این واقعه را برای دوست روحانی اش تعریف کرد. آقای عصار بعد از اینکه با خودم صحبت کرد، قلم و کاغذ را برداشت و گفت: «این مرد کمونیست است و حرف های بی دینی زده، من چیزی می نویسم آن را ببر و در کلاس بخوان «!و اینگونه نوشت:« بسم الله الرحمن الرحیم، قال رسول الله (ص) من عرف نفسه فقد عرف ربه، هر که خود را شناخت پس خدایش را باز می شناسد...» او درباره انسان ، بدن، روح و جایگاه هر یک در نظام خلقت مقاله ای جالب و خواندنی نوشت.

من از این صحبت ها خیلی خوشحال شدم و پریشانی ام از بین رفت و با همان حال و هوای کودکی حس کردم که کس دیگری هست که از معلم ما بیشتر میفهمد.

روزشماری میکردم تا زنگ انشا برسد، بالاخره روز موعود فرا رسید. پای تخته رفتم و مقاله را خواندم، وسط هایش که بودم معلم صحبتم را قطع کرد و گفت این چیست که میخوانی؟ چرا این را نوشتی؟

گفتم: آقا شما آن روز گفتید خدا نیست، من رفتم تحقیق کردم و حالا می خواهم نتیجه تحقیقم را بخوانم. رنگ از روی معلم پرید و سرخ شد و گفت: بس است دیگر ادامه نده، برو بنشین. گفتم : نه باید تا آخرش را بخوانم. بچه ها هم با من همصدا شدند که آقا بگذارید بخواند.  و او به اجبار رضایت داد. بعد از اینکه مقاله را به پایان رساندم توضیح دادم که آن چیست و چه کسی برایم نوشته است.


منبع:فرهنگ نیوز

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین