عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۲۰۸۷۵
تاریخ انتشار : ۱۰ بهمن ۱۳۹۲ - ۰۲:۴۳
شعبان نگاهش را به دور دست گرفت. اتوبوس ایستاده و مسافرها پراکنده شده‌اند.شعبان خودش را سراسیمه به انتهای گله رسانده و بره نذری را از چشم گذراند،دلش آرام گرفت.

عقیق: شعبان24 سال دراین دشت دل داده بود به جاده و مسافرهاش به خوشی‌ها و غم‌هاش، هروقت غمی داشت، زائرای آقا که رد می‌شدند با خودش زمزمه می کرد انگار می خواست از این طریق پیغامش را به آقا امام رضا(ع) برساند.
دیر وقت بود که دل داده بود به جاده‌ای که گاه اتوبوس، گاه سواری و خیلی وقت‌ها هم دوچرخه سواری عاشق و ارادتمند و یا کاروانی پیاده از زائرای حضرت که دل به جاده داده بودن تا زائر سرای آسمانی حضرت رضا(ع) شوند، سپرده بود.
شعبان بره را گرفت و به سمت جلو کشید حیوان درنگی نکرد شاید بخاطر آنکه از کوچکی با او بزرگ شده بود و به همین سبب احساس امنیت می کرد.
شعبان گردن حیوان را گرفت و حرکت کرد.
شعبان به سمت مقابل برگشت و سلام داد« السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع) ».
مرد به سمت راست جاده پیچید و در راه ده به حرکت ادامه داد.
مرد به فکر عهدی که با همکارانش بسته بود «هرکدام به زادگاه خود بروند و چند نفری که هنوز توفیق زیارت بارگاه حضرت رضا(ع) را پیدا نکردند با خود به مشهد ببرند» بود.
از دور گله گوسفندی مشاهده کرد، نزدیکتر که شد شعبان را شناخت، تبسمی روی لبش نشست، انگار یکی از زائری امام رضا(ع) را انتخاب کرد.
شعبان یک آن به گذشته نزدیک برگشت.
ظهر بود و گله به آبگشت میرفت که گوسفندها رم برداشتند.
نگاهش را چرخاند مرد را دید که نزدیک می شود
مرد تبسم کرد.
مرد:« سلام چوپان».
شعبان: «سلام»
مرد: «مهمان نمیخوای».
شعبان: «مهمان حبیب خواست».
شعبان درنگی کرد: «بگذار گله را به آب بریزم، پای درخت توت بیا باهم چای بنویشم».
مرد سر حرف را باز کرد: «میخوام زائر مشهد الرضا(علیه‌السلام) بشم ».
شعبان دلش ریخت انگار از آرزوی دست نیافتنی او حرف می زد.
شعبان همانطور که سرش پایین بود: «خوب از من چه کاری بر می‌آید ».
مرد: «دنبال یک همراه می گردم ».
شعبان سرش را پایین انداخت: « تو این خشکسالی؟ نگاه کن پاییز از راه میرسه و من هنوز نتونستم چارمن علوفه برای حیوان‌ها تهیه کنم ».
مرد: « نگران چی هستی؟ امام رضا(ع)، امام الرحمه است، خودش همه چی را جور میکنه ».
اشک از گوشه چشم شعبان چکید: «شما میدونی که این حسرت چند ساله داره ، با منه ؟».
مرد: «اومدم که پایانش بدیم ».
شعبان به سمتی خاص نگاه کرد؛ سمتی که بوی باران می داد؛ سمتی که برای او تنها یک مسیر نبود، بلکه یک افقی بود که او عشق و امید را درآن می دید، سمتی که همیشه بهار بود؛ سمت خورشید خراسان حضرت رضا(ع).
شعبان تلاش کرد جوابشو بده اما بغضی راه گلوشو بست.
مرد: «تردید نکن: میگم که خودشون خواستن، خود آقا ».
شعبان بیاد روزهایی افتاد که ابوتوس‌ها با زائرای حرم از کنارش رد می شدند و او دلش را پیوند می داد به پرچمی که انگار حامل پیام هاش به امام رضا(ع) بودن.
شعبان ساک دستی را محکم گرفت و حرکت کرد دقت کرد چیزی از قلم نیافتد.
از نذری بی‌بی بتول گرفته تا زعفران نه نه قاسم، از پسرکل مراد علی که روی جا افتاده تا التماس دعای هاجر که علیرغم اینکه عقل درس درمونی نداشت اما وقت رفتن اسفند دود میکرد و دائم التماس دعا می گفت.
ماشین هرچه نزدیکتر می شد دلهره شعبان بیشتر می شد.
فضای ماشین با چاوش خوانی فضای معنوی گرفت.
زائر بغل دستی به شعبان گفت: «بار چندم هست که مشرف میشین».
شعبان سرش را انداخت پایین: «اولین باره که مشرف میشم».
زائر: « خوب ، پس زیارت اولی هستی، خوش به سعادتت، هرچی بخوای امام رضا(ع) بهت میده!».
چاوش خوان به تپه سلام که رسید مدح و ثنا خواند.
شعبان از به بغل دستی‌اش پرسید: این تپه سلام یعنی چه
زائر توضیح داد: « قدیما اینجا اولین جایی بود که گنبد و بارگاه آقا دیده می شد و زائرینی که با هروسیله به اینجا می رسیدن به یمن دیدن گنبد و بارگاه حضرت به شوفر گنبد نما می دادن و مدح و ثنای حضرت رضا(ع) می خوندن».
شعبان سلام که به حضرت داد دیگه چیزی حالی اش نبود هرچی که بود اشک شوق بود که از چشمش جاری بود.
مرد شعبان را به همراه دیگر زائرا توی مسجد گوهرشاد نشاند و رفت
شعبان حیران از این اتفاق خوب، دل به حریم قدسی حضرت رضا(ع) داد
شعبان پریشان و آشفته حال فقط نام عزیز رضا(ع) را زمزمه می کرد و اشک میریخت.
شعبان انگار که در رویا وارد بهشتی شده باشد، دل به دنیای دیگر داشت، دنیایی که وصف اش برای شعبان ناممکن بود.
شعبان متحیر ازاین اتفاق خوب در حال هوای خوب اشک شوق می ریخت و راز و نیاز می کرد، با صدای مرد که باعجله می گفت: « شعبان برخیز که به زیارت حضرت رضا(ع) مشرف شویم از عالم خود رها شد ».
شعبان حالتی خاص داشت و مرد اینو از نگاه شعبان فهمید.
مرد: «شعبان داره دیر میشه پاشو بریم، زیارت حضرت رضا(ع)».
شعبان زبانش بند آمده بود و تنها به سمت ضریح اشاره می کرد
مرد متحیر.
شعبان با حالتی گریه زبان وا کرد: همین جا خدمت آقا مشرف شدم.
مرد رو به ضریح مطهر: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا»
شعبان روی بلندی ایستاده و نگاه می کند.
باد به پرچم میخورد و او قدم هاش را قرص می کند.
شعبان پریشان دست روی سینه گذاشته و عرض ادب می کند «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع) ».
شوفر گردن بره را گرفت.
راننده: « پسر یه جای خوب واسه اش تهیه کن، نذری مهمانسرای حضرت رضا(ع)» است.
شعبان به سمت مقابل برگشت: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)».
اشک شوق از چشمانش جاری شد.


منبع:قدس

211008


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
رسول نجفی
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۱:۱۵ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۸
0
0
با تشکر از مطالب خوبتون.منم خیلی وقته پابوس امام رضا علیه السلام نرفتم التماس دعا دارم .السلام علیک یا امام رضا
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین