عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۱۵۱۰۸
تاریخ انتشار : ۱۷ آبان ۱۳۹۲ - ۱۰:۱۴
روز سوم محرم
از وقایعی که در روز سوم ذکر شده این است که امام علیه‌السلام قسمتی از زمین کربلا را که قبرش در آن واقع شده است از اهل نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خرید و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت قبرش راهنمایی نموده و زوار او را تا سه روز میهمانی نمایند.
عقیق: عمر بن سعد یک روز بعد از ورود امام به کربلا یعنی روز سوم محرم با چهار هزار سپاهی از اهل کوفه وارد کربلا شد.
برخی نوشته اند که: بنو زهره(قبیله عمربن سعد) نزد او آمده‌اند و گفتند: تو را به خدا سوگند می‌دهیم از این کار درگذر و تو داوطلب جنگ با حسین مشو، زیرا این باعث دشمنی میان ما و بنی‌هاشم می‌گردد.
عمربن سعد نزد عبیدالله رفت و استعفا کرد، ولی عبیدالله استعفای او را نپذیرفت و او تسلیم شد.
برخی از تاریخ نویسان می گویند: عمربن سعد دو پسر داشت: یکی به نام حفض که پدر را تشویق و ترغیب به رفتن می کرد تا با امام(ع) متقابله کند، ولی فرزند دیگرش او را به شدت از اقدام به چنین کاری برحذر می داشت و سرانجام حفص نیز با پدرش راهی کربلا شد.
 
خریداری اراضی کربلا

از وقایعی که در روز سوم ذکر شده این است که امام(ع) قسمتی از زمین کربلا را که قبرش در آن واقع شده است از اهل نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خرید و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت قبرش راهنمایی نموده و زوار او را تا سه روز میهمانی نمایند.
امام حسین(ع) وقتی به کربلا رسید زمین نینوا و غاضریه را از بنی‌اسد به شصت هزار درهم خرید و با آنها شرط کرد که زوارش را به قبرش راهنمایی کنند و آنها را مهمان کنند و در قبال این شرط زمین را دوباره پس از آنکه پولش را پرداخت به آنها واگذاشت. از این خبر معلوم می شود که با امام علیه‌السلام چقدر کالا و پول همراه بود که مازاد آن بالغ بر شصت هزار درهم میشد.
 
شاهد دیگر بر عظمت این دستگاه سلطنت، قضیه محمد بشر خضرمی است که سید بن طاووس نقل نموده است که شب عاشورا یا همان شبی که مرگ دو و بر خیمه های می گشت به محمد بشر خضرمی می گفتند: پسرت در سرحد ری اسیر شد. پاسخ داد: من می خواهم پسرم اسیر باشد و من بعد از وی زنده بمانم. امام حسین(ع) سخن محمد را شنید، به او فرمود: خدا به تو رحم کند، من بیعتم را از تو برداشتم و تو آزادی، هر طور می توانی در آزادی پسرت بکوش.
عرض کرد: درندگان مرا زنده نگذارند هرگاه از تو جدا شوم.
 
حضرت فرمود: این لباس ها و بردهای یمنی را به پسرت ده که در آزادی خود صرف کند. پس به او پنج دست لباس عطا فرمود که بهای آنها هزار دینار بود. معلوم نیست جنس این لباس ها چه بوده که قیمت یک دست آن دویست دینار می شد و چقدر از این نوع لباس با حضرت بود و برای چه آنها را با خود می برد و این پرسشی است که شاید شنونده از آن بی‌نیاز باشد.
حسین(ع) بزرگ‌تر از آن است که برای رهایی جان خود حرمت حرم خدا را بشکند.
امام با عمل خود به همه به خصوص شیعه درس دینداری داد و به آنها فهماند که در خرید زمین باید متوجه باشند اموال یکدیگر را غصب نکنند.
درسی به بشر داد به دستور الهی درسش عملی بود نه کتبی نه شفاهی
 
هوشیاری یاران امام(ع)

هنگامی که عمربن سعد به کربلا وارد شد، عزره بن قیس احمسی را نزد امام حسین علیه‌السلام فرستاد تا از امام سوال کند برای چه به این مکان آمده و چه قصدی دارد؟!
چون عزره از جمله کسانی بود که به امام(ع) نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بود، از رفتن به منزل آن حضرت شرم کرد، پس عمر بن سعد از اشراف کوفه که به امام نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بودند خواست که این کار را انجام دهند، تمامی آنها از رفتن به خدمت امام خودداری کردند! 
ولی شخصی به نام کثیر بن عبدالله شعبی که مرد گستاخی بود برخاست و گفت: من به نزد حسین می روم و اگر خواهی او را خواهم کشت! 
عمر بن سعد گفت: چنین تصمیمی را فعلاً ندارم، ولی به نزد او برو و بپرس برای چه مقصودی به این سرزمین آمده است؟!
کثیر بن عبدالله به طرف امام حسین(ع) رفت، ابوثمامه صائدی که از یاران امام حسین بود چون کثیر بن عبدالله را مشاهده کرد به امام عرض کرد: 
این شخص که می‌آید بدترین مردم روی زمین است!
پس ابو ثمامه راه را بر کثیر بن عبدالله گرفت و گفت: شمشمیر خود را بگذار و نزد حسین(ع) برو! 
کثیر گفت: به خدا سوگند که چنین نکنم! من رسول هستم، اگر بگذارید پیام خود را می‌رسانم، در غیر این صورت باز خواهم گشت. 
ابو ثمامه گفت: من دستم را روی شمشیرت می‌گذارم، تو پیامت را ابلاغ کن. 
کثیربن عبدالله گفت: به خدا سوگند هرگز نمی‌گذارم چنین کاری کنی. 
ابوثمامه گفت: پیامت را به من بازگو تا من آن را به امام برسانم، زیرا تو مرد زشتکاری هستی و من نمی‌گذارم به نزد امام بروی. 
پس از این مشاجره و نزاع، کثیر بن عبدالله بدون ملاقات بازگشت و جریان را به عمر بن سعد اطلاع داد. عمر بن سعد شخصی به نام قره بن قیس حنظلی را به نزد خود فراخواند و گفت: ای قرّه! حسین را ملاقات کن و ازعلّت آمدنش به این سرزمین جویا شو. 
قرّه بن قیس به طرف امام حرکت کرد، امام حسین(ع) به اصحاب خود فرمود: آیا این مرد را می‌شناسید؟
حبیب بن مظاهر عرض کرد: آری! این مرد، تمیمی است و من او را به حسن رأی می‌شناختم و گمان نمی‌کردم او را در این صحنه و موقعیت مشاهده کنم. 
آن گاه قره بن قیس آمد و بر امام سلام کرد و رسالت خود را ابلاغ نمود، امام حسین(ع) فرمود: مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت کرده‌اند، و اگر از آمدن من ناخشنودید باز هم گشت. 
قرّه چون خواست باز گردد، حبیب بن مظاهر به او گفت: ای قرّه! وای بر تو! چرا به سوی ستمکاران باز می‌گردی؟! این مرد را یاری کن که به وسیله پدرانش به راه راست هدایت یافتی. 
قرّه بن قیس گفت: من پاسخ این رسالت خود را به عمر بن سعد برسانم و سپس در این امر اندیشه خواهم کرد! پس به نزد عمر بن سعد بازگشت و او را از جریان امر باخبر ساخت، عمر بن سعد گفت: امیدوارم که خدا مرا از جنگ با حسین برهاند. 

نامه عمر بن سعد 

حسان بن فائد می‌گوید: من نزد عبیدالله بودم که نامه عمربن سعد را آوردند، و در آن نامه چنین آمده بود: چون من با سپاهیانم در برابر حسین و یارانش پیاده شدم، قاصدی نزد او فرستاده و از علت آمدنش جویا شدم، او در جواب گفت: أهالی این شهر برای من نامه نوشته و نمایندگان خود را نزد من فرستاده و از من دعوت کرده‌اند، اگر آمدنم را خوش نمی‌دارید، باز هم گشت.
عبیدالله چون نامه عمر بن سعد را خواند، گفت: 
الان وقد علقت مخالبنا به      یرجو النجاه ولات حین مناص 
 
نامه عبيدالله بن عمر بن سعد

عبيدالله بن عمر بن سعد نوشت: نامه تو رسيد و از مضمون آن اطلاع يافتم، از حسين بن علي بخواه تا او و تمام يارانش با يزيد بيعت كنند؛ اگر چنين كرد،‌ ما نظر خود را خواهيم نوشت!
چون اين نامه به دست عمر بن سعد رسيد، گفت: مي پندارم كه عبيدالله بن زياد خواهان عافيت و صلح نيست.
عمر بن سعد، نامه عبيدالله بن زياد را به اطلاع امام حسين(ع) نرساند، زيرا مي دانست كه آن حضرت با يزيد هرگز بيعت نخواهد كرد.
عبيدالله بن زياد پس از اعزام عمر بن سعد به كربلا، انديشه اعزام سپاهي انبوه را در سر مي پروراند، و بعضي نوشته اند: مردم كوفه جنگ كردن با امام حسين(ع) را ناخوش مي دانستند و هركس را به جنگ آن حضرت روانه مي كردند، باز مي گشت.
عبيدالله بن زياد شخصي را به نام سويد بن عبدالرحمن فرمان داد تا مساله فرار از جنگ تحقيق كند و متخلفان را نزد او برد، و او يك نفر شامي را كه براي انجام امر مهمي از لشكرگاه به كوفه آمده بود، گرفته و نزد عبيدالله برد و او دستور داد سر آن مرد شامي را از تنش جدا نمايند تا كسي جرات سرپيچي از دستورهاي او را نكند! نوشته اند كه آن مرد شامي براي طلب ميراث به كوفه آمده بود!
 
عبيدالله در نخيله

عبيدالله شخصا از كوفه به طرف نخيله حركت كرد و كسي را نزد حصين ابن تميم- كه به قادسيه رفته بود- فرستاد و او به همراه چهار هزار نفر كه با او بودند به نخيله آمد، سپس كثير بن شهاب حارثي و محمد بن اشعث و قعقاع بن سويد و اسماء بن خارجه را طلب كرد و گفت: در شهر كوفه گردش كنيد و مردم را به طاعت و فرمانبرداري از يزيد و من فرمان دهيد، و آنان را از نافرماني و برپا كردن فتنه بر حذر داريد و آنان را به لشكرگاه فراخوانيد؛ پس از آن چهار نفر طبق دستور عمل كردند و سه نفر از آنها به نخيله نزد عبيدالله بازگشتند، و كثير بن شهاب در كوفه ماند و در ميان كوچه ها و گذرگاه ها مي گشت و مردم را به پيوستن به لشكر عبيدالله تشويق مي كرد و آنان را از ياري امام حسين بر حذر مي داشت.
عبيدالله گروهي سواره را بين خود و عمر بن سعد قرار داد كه هنگام نياز از وجود آنها استفاده شود، و هنگامي كه او در لشكرگاه نخيله بود شخصي به نام عمار بن ابي سلامه تصميم گرفت كه او را ترور كند، ولي موفق نشد و به طرف كربلا حركت كرد و به امام ملحق گرديد و شهيد شد.
 

پی نوشت :

برگرفته شده از کتاب، چهره درخشان امام حسین (ع)


منبع:باشگاه خبرنگاران جوان

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین