۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۹ : ۱۹
ساعت نه صبح، روز جمعه سیزدهم نوامبر در کنار ایستگاه دابرینینسکایا به انبوه کبوترانی که ترسی در چشمانشان نیست خیره میشوم، خوف نان ندارند ولی بیم جان چرا..! تعاملشان با حیوانات ناطق خوب است، اساسا ترسی از انسان ندارند، البته این تعامل دو سویه است، موانست و مصاحبت روس ها با حیوانات زیاد است، دلایل مختلفی وجود دارد، یکی فرهنگ آزار نرساندن به حیوانات است که بین روس ها نهادینه شده، شاید یکی دیگر از دلایل انس با حیوانات که در بین خانم ها به نسبت آقایان بیشتر است خلا روحی و هویتی بعضی از این بانوان باشد، چرا که تنها زندگی می کنند، همسرانشان به جهت مصرف بیش از حد مشروبات تعهدی به کانون خانواده نداشته و پس از مدتی زندگی را رها کرده اند، از آنجا که عمده ی ازدواج ها در روسیه، ازدواج سپید است و پروسه ی طلاق با پیچیدگی همراه نیست باعث شده درصد قابل توجهی از زنان بالای چهل سال تنها یا با حیوانات مورد علاقه شان زندگی کنند.
در فصل تابستان نژادهای مختلف سگ و حیوانات دیگر اعم از سنجاب، گربه، انواع پرندگان و... در اماکن عمومی اعم از مترو، اتوبوس برقی، پارک ها و... مشاهده می شوند که با صاحبان خود به گردش و خرید آمده اند، در مراکز خرید معتبر، واحدهای تجاری بسیار بزرگی وجود دارد که مختص فروش تجهیزات حیوانات خصوصا سگ است و البته همیشه پُر مشتری، اعم از لباس های مخصوص زمستان و تابستان، انواع خوراک های مقوی و کم کالری، لانه های پیش ساخته با رنگ های متنوع، وسایل بازی برای حیوانات، داروها و ابزار آلات پزشکی و...
از کنار ایستگاه مترو عبور می کنم، کبوتران زیادی کنار درب ورودی مترو نشسته اند، علت تجمع شان هم گرما و حرارتی است که زمین اطراف مترو دارد. شبیه کبوتر چاهی های خودمان اند.
منتظر تراموا می مانم (همان اتوبوس برقی)، نم نم باران، آفتاب که نباشد دلم می گیرد، هوا خفه است انگار، حسی شبیه غروب جمعه ها به آدم دست می دهد، زمستان ها خیلی زود هوا تاریک می شود، اذان صبح بعضا از هفت صبح هم می گذرد و نُه، نُه و نیم هوا روشن می شود، طرف های ساعت شانزده هم غروب آفتاب است. تراموا آمد، سوار شدم، شلوغ بود، جوان ترها ایستاده بودند، روی شیشه نوشته بود صندلی برای افراد ناتوان، سالمند و زنان باردار، روی صندلی نشستم البته به جهت ناتوانی، زیر صندلی بخاری کوچکی تعبیه شده بود، گرمایی شیرین داشت و لذت بخش، خیلی طول نکشید، پیرزنی به سمتم آمد، گُلِ خفته ی انسان دوستی ام جوانه زد، جایم را به پیر زن دادم، روس تباری بود اصیل، حدودا هفتاد ساله، مودبانه تشکر کرد.
پیرزنِ مبادی آدابی بود، پرسید از کدام کشور آمده ای؟ گفتم: ایران، جوابم را که شنید لبخندی بر لبانش نشست، گفت: خب همین است که جایت را به من دادی و حرمت بزرگتر نگاه داشتی، خوشحال شدم در این وانفسای تبلیغات و بداخلاقی بعضی مردمان، ایرانیان را به مروّت و ادب یاد کرد، فریاد خاموش غم و مصیبت جنگ جهانی از چهره اش به گوش می رسید، فضایی بسته را درک کرده، قریب به سی میلیون تلفات روس ها در جنگ جهانی را به چشم خود دیده، بزرگترین کشتار تاریخ بشریت کابوس شبهای اوست، تکه گوشت های متعفن کمونیستی دندان هایش را خراب کرده، اما فروپاشی و تجزیه ی این غول فربه و بی خاصیت روزنه ای از امید را در چشمانش پدید آورده، حال که از کنار رودخانه ی مسکو میگذرد به فکر آینده ی نوه ها و نتیجه هاست، پیرزن از لنین و استالین به نیکی یاد میکند، هر چه باشند هویت او و کشورش هستند، نمی تواند به خود اجازه دهد به آن ها بی احترامی کند، گورباچف حال و روز خوشی ندارد انگار، ارق ناسیونالیستی بعضی ها با ارزانی و خفگی دوران قبل از فروپاشی بیشتر سازگار است، بسیار دیدم روس هایی که سیستم اقتصادی و سیاسی دوران کمونیست را ترجیح می دادند. یلتسین حال و روزش مانند گورباچوف است، شروع کارش خوب بود، بعدها که در جلسات رسمی مست و پاتیل حاضر می شد، یک جورایی با آبروی مردمش بازی کرد تا آن که مردی با مشت های آهنین آمد.
از تراموا پیاده شدم، پرسان پرسان به سمت مسجد تاتارهای مسکو رفتم، مسجد کوچکی که لا به لای خانه ها در کوچه ای پنهان شده بود، از دوستی شنیدم قبل تر ها سیاست حکومت بوده اطراف مساجد را پُر از خانه می کرده که نمای مسجد به چشم نیاید، وارد حیاط مسجد شدم، تاجیک ها و اوزبک ها هم بودند، مغازه ای گوشه ای از حیاط را اشغال کرده بود، لباس های هیئتی هم سر درش آویزان بود، از همان ها که پاساژ قدسِ قم می فروشد. وارد مغازه شدم، سوسیس های دست ساز اسب را آویزان کرده بود به سقف، سیاه بود، حالت مشمئز کننده ای داشت، گلاب به روی مبارک یادِ یک چیزی افتادم، گوشت اسب و فراورده هایش بین مسلمانان (اهل سنت) روسیه زیاد طرفدار دارد، گوشت های موجود در مغازه ذبح حلال بود، گوسفند، گاو، بوقلمون و مرغ هم داشت. از قضا ارده هم در مغازه دیدم ولی چون فکر نمی کردم این محصول را بتوان در مسکو پیدا کرد چند کیلو از ایران آوردم تا شیره ی انگورِ ملایر را بزنم تنگَش بلکه سرمای زمستانِ مسکو را تاب بیاورم. برنج فلّه و حبوبات هم در مغازه بود، جنسش جور بود، تنها یکی را از قلم انداخته بود و آن (بهداشت) بود، همین یک قلم جنس را نداشت. صاحب مغازه تاجیک بود و ظاهرم را که دید شروع کرد با من فارسی حرف زدن و من را برادر خطاب می کرد، دستگاه ضبط صدا همراهم نبود که دیالوگ هایمان را مکتوب کنم، الان هم چیزی در خاطرم نیست، اما تنومند بود و چار شانه، سبیل هایش را تراشیده بود، کلاه بافت کوتاهی هم بر سر داشت که گوش هایش را نپوشانده بود.
از پله های مسجد بالا رفتم، بند پوتینم را باز کردم، هم زمان چند نفر دیگر وارد مسجد شدند، برق های مسجد خاموش بود و فضا کمی تاریک، چند نفری مشغول خواندن قرآن بودند، یکی دو نفر هم گوشه ی مسجد خوابیده بودند، به سمت محراب رفتم، یک منبر بزرگ چوبی کنار محراب قرار داشت. دیوارهای مسجد با رنگ آبیِ آسمانی تزیین شده بود، آیات قرآن هم دور تا دور مسجد روی دیوارها نقش بسته بود، آهسته و با احتیاط یک دستمال کاغذی از جیبم در آوردم و تا کردم و به عنوان مهر از آن استفاده کردم. از اینکه دست هایم را جلوی شکمم نگرفته بودم کمی ترسیدم، در موازاتِ من جوانی مشغول قرائت قرآن بود، دید که روی دستمال کاغذی سجده می کنم اما واکنش منفی از خود نشان نداد. نماز ظهر و عصر را سریع خواندم و فِلِنگ را بستم.
کف حیاط خیس بود، در گوشه ای آب جمع شده بود، از کنار همان مغازه ی غیر بهداشتی گذشتم و وارد خیابان شدم، به طرف ایستگاه مترو رفتم، دختران و پسران زیادی کنار دربِ خروجی مترو می ایستند و سیگار می کشند، هر روز آن ها را می دیدم، فکر کردم، به درختان چراغ پیچ شده، به درب های سنگین ورودی مترو، به دریای خزر، به معلم کلاس چهارم ابتدایی، به این که اسب حیوان نجیبی نیست بعد از کربلا، به بدن عریان مانکن های درون ویترین، به حاج یونسِ برکت...
مجتبی راشدی
جمعه سیزدهم نوامبر