عقیق: و جنگ جدا کرد آنها را از هم، خان
طومان زورش از مریم بیشتر بود و رضا را برای خود نگه داشت اما این دختر دهه
هفتادی که حالا با دو بچه هنوز چشم انتظار برگشت پیکر همسرش است میگوید:
رضا گفت: «شاید دیگر صورت من را نبینی ولی همه جا کنارت حضور دارم و من
بودنش را با احساس امنیتی که در خانه دارم حس میکنم.»
آنها
هر دو عاشق بودند و مریم به احترام همین عشق، خود ساک رضا را بست و حالا
که او حضور فیزیکی ندارد با اقتدار و افتخار از مرد زندگیاش صحبت میکند.
قلب
شکسته این بانو حتی ذرهای عجز را در صورتش ننشانده و فقط منتظر است پیکر
رضا از خان طومان سوریه برگردد تا تسکینی باشد بر بیش از سه ما دوری آن ها
از هم.
آنچه در ادامه خواهید خواند شروع و پایان زندگی دنیایی این دو تن به روایت همسر شهید رضا حاجی زاده است که این گونه روایت میشود.
*با اینکه قصد نداشتم اما 16 سالگی ازدواج کردم
مریم
شکری هستم متولد 7 آبان 1371 و همسر شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده. من در
آمل به دنیا آمدم و در این شهر بزرگ شدم و درس خواندم. نوجوان که بودم
تصمیم داشتم تحصیلاتم را ادامه بدهم چون درسم هم خوب بود. اما گویا خیلی
سرنوشت به تصمیمات ما کاری ندارد و 16 سالم که بود آقا رضا آمد خواستگاری و
با هم ازدواج کردیم. من عاشق امام رضا(ع) هستم و رضای من را هم ایشان به
من دادند. 8 سال هم با او زندگی کردم.
*گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد.
روزی
که آمد خواستگاری چهار ساعت صحبت کردیم. به من در مورد کارش گفت و اینکه
در گردان تکاوری است و مأموریت زیاد میرود. البته تأکید کرد که
مأموریتهایش داخل ایران است و خارج از کشور نمیروند. از شهادت حرفی نزد
اما گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد. گفتم: باشه مشکلی ندارم،
نمیدانم چرا ولی هر چه میگفت، قبول میکردم.
در
مورد درسم پرسید و اینکه دوست دارم چه رشته ای را ادامه بدهم؟ خودش حقوق
میخواند گرایش علوم ثبتی. گفتم: میخواهم علوم سیاسی بخوانم. پرسید: جناحی
که عمل نمیکنی؟ گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی به سمت یک گروه خاصی بروی،
گفتم: نه اصلا. ادامه داد که دوست دارم همسرم ولایی و رهبری باشد. از این
حرفش خیلی به من برخورد، فکر میکردم این که خیلی بدیهی است و نیازی به
گفتن نداشت.
قبل
از اینکه رضا به خواستگاریام بیاید عضو انجمن اسلامی بودم و دیداری با
آقا داشتیم، در آن دیدار نامهای هم به ایشان دادم و درخواست یک هدیه و یک
نصیحت کردم. وقتی رضا این حرف را زد سریع رفتم آن نامه را آوردم و نشانش
دادم.
نکته
دیگری که خیلی تأکید داشت احترام به پدر و مادر بود. آیه قرآن مثال میزد
و میگفت خدا در قرآن گفته اگر بعد از من سجده بر کسی واجب باشد آن هم به
پدر و مادر است. به خودم گفتم کسی که پدر و مادرش را اینقدر محترم بدارد
قطعاً به زنش هم احترام میگذارد و برای او ارزش قائل است. اصلاً همدیگر
را نگاه نکردیم، فقط من یک لحظه صورت او را نگاه کردم که ابروهای پر و
مشکیاش نظرم را جلب کرد. وقتی رفتند مامانم پرسید خوب نگاهش کردی؟ گفتم:
نه، فقط ابروهایش را دیدم. (خنده)
آن
جلسه ما چهار ساعت صحبت کردیم که آخرش پرسید، نظر شما چیست؟ گفتم: من قصد
ازدواج نداشتم اما ملاکهایی که مدنظر من است را شما دارید، گفت: میشه
نظرتان را بدهید؟ میخواهم از این خانه که بیرون رفتم خیالم راحت باشد.
گفتم 50 درصد قضیه من حل است. این را که گفتم کتابی را به عنوان هدیه به من
داد.
*فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
مراسم
عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل
داشتم. جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه
آرزویی داری؟ میدانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم
در جواب فیلمبردار گفتم: انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود. من رضا را
خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید شما چه
آرزویی دارید؟ گفت همین که خانم گفت.
*می دانست طاقت دوری اش را ندارم
شهید
حاجی زاده بینهایت صبور بود. وقتی بحثمان میشد من نمی توانستم خودم را
کنترل کنم، یکسره غر می زدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعث این
اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد وقتی هم میدید من آرام نمی شوم میرفت
سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم.
آنقدر
به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه ای از من دور باشد. حتی
جلوی مسجد رفتنش را میگرفتم. او هم نقطه ضعفم را میدانست و از من دور
میشد تا آرام شوم. روی پله جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی
بگو من بیام داخل. اصلا داد زدن بلد نبود.
*از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه
از
عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه چون نمی توانستم ناراحتیاش
را ببینم. خیلی خیلی به رضا وابسته بودم. شب قبل از اینکه برود از مسجد
آمد و نشست، برایش چای آوردم که متوجه شدم چشمش پر از اشک است. گفت: خانم
دیدی دوستان من یکی یکی دارند میروند و من از آنها جا ماندم. (خبر شهادت
دوستانش را شنیده بود) گفتم: رضا تو یک بار رفتی، تکلیفت را انجام دادی.
حالش را که دیدم خیلی دلم سوخت، گفتم: من جلویت را نمیگیرم برو. 5 دقیقه
نشد گوشیش زنگ خورد، جواب داد بعد سریع خوشحال شد، گفت: خانم من دارم
میروم. گفتم: رضا! کجا؟! همین الان؟! (ساعت 10:30 شب بود.) پرسیدم:
بچهها را چه کار کنم؟ انگار یکی به بچهها گفته بود بابا میخواهد برود
دیگر نمیآید، دو تایی دنبال او راه افتادند و بابا بابا میکردند.
چون
وقت کم بود سریع وسایلش را برداشت. لباسش پاره بود، سریع خودم برایش
دوختم. گفتم: آقا رضا همه وسایلت را بردار یادت نرود. ساکش را با هم بستیم،
فقط نگاهش میکردم. گفتم: یک کفی طبی دارم میگذاری در پوتینت؟ می
خواستم پایش کمتر اذیت شود. قبول کرد. چندبار بچهها را بوسید.
تنها
فکری که به ذهنم رسید این بود که از لحظه رفتنش فیلم گرفتم. الان تمام
دلخوشیام همین فیلم و عکسهاست. در فیلمش میگوید: قابل توجه کسانی که
میگویند ما برای پول میرویم، ما تکلیف داریم که برویم. من زندگیام را
دوست دارم و اصلاً برای شهادت نمیروم، به هیچ وجه برای شهادت نمیروم!
اما این یک تکلیف است.
*دوست داشتم فقط برای من باشد
خیلی
بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. آخرین دفعه هم بهش گفتم:
میخواهی بروی اجازه میدهم ولی باید یک قول بدی. پرسید: چه قولی؟ گفتم:
عروس اول و آخرت من باشم. خندید گفت: باشه.
*خانم دنبال کارهای کوچک نباش
من
در حوزه طلبگی میخواندم اما سال آخر را به خاطر وجود بچهها مجبور شدم
ادامه ندهم. بچههای حوزه و استادمان مهد کودکی تشکیل دادند و به من زنگ
زدند و گفتند: شما میآیید کار فرهنگی آنجا را انجام بدهید؟ آخرین باری که
رضا زنگ زد گفتم: من میخواهم بروم مهد حوزه کار کنم، راضی هستی؟ گفت:
خانم دنبال کارهای کوچک نباش.
کلا
کارهای کوچک و شغلهایی که مرد در محیط بود را دوست نداشت. میگفت اگر
جایی که فقط خانمها هستند پیدا کردی برو، من هم قبول کردم. آخر صحبتمان
گفت: شاید یکی دو روز زنگ نزنم. به همین منوال یکی دو روزش شد سه روز. در
گروه تلگرامی عضو بودم که تعداد دیگری از خانمها که شوهرانشان در سوریه
بودند هم حضور داشتند. از آنها پرسیدم که آیا شما خبری از همسرانتان دارید؟
اول طفره میرفتند تا اینکه یکی را قسم دادم اگر خبری هست به من اطلاع
داد، او هم ماجرا را گفت.
*مقابل خدا سجده کردم و گفتم: دست آقا رضا درد نکنه
معمولا
وقتی مأموریت میرفت خانه خودمان نمیماندم اما این بار آخر نرفتم منزل
پدرم. انگار در خانهمان احساس امنیت بیشتری میکردم. حتی یک روز مقابل
خدا سجده کردم و گفتم: دست آقا رضا درد نکنه چقدر در خانه خودم راحت هستم.
*حق مأموریتش اندازه یکماه نشاء کاری بود
آقا
رضا همیشه میگفت من دوست دارم یک شغل دوم پیدا کنم که اگر روزی سپاه به
من حقوق نداد به خاطر پول بیرون نیایم، یعنی اینقدر عاشق کارش بود.
یکبار
اندازه مبلغی را که به عنوان حق مأموریت داده بودند گفت کلش به قدری بود
که ما همان پول را با یکماه نشا کاری در میآوردیم. نمی فهمم چرا بعضی ها
میگویند مدافعان حرم برای پول می روند.
*رضا شهید نشدی؟
من
تا حدودی از خطرات آنجا با خبر بودم اما رضا اصلا در مورد کارش در خانه
صحبت نمیکرد. تا اینکه دفعه قبل از آخرین بار رفت سوریه دستش تیر میخورد
مجروح میشود. ماجرای مجروحیتش را این گونه تعریف میکرد: «شهید روح الله
(از دوستان نزدیکش) وقتی متوجه شد دستم تیر خورده پرسید: رضا شهید نشدی؟
گفتم: نه حالم خوبه میروم دوباره در جایم مستقر میشوم. روح الله دو متر
از من فاصله گرفت که او را زدند و تیر به قلبش اصابت کرد. من زار زار گریه
میکردم ولی نمیتوانستم بروم پیش او. بعد از 5 دقیقه رفتم بالای سرش که
دیدم شهید شده. فقط تلاش کردم سریع آمبولانس بیاید و پیکرش را ببرند عقب.»
*در وضعیت بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمیداد
وقتی
خبر شهادتش را از طریق تلگرام شنیدم واقعا از مسئولین دلخور شدم. در وضعیت
بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمیداد چه شده. یکی میگفت اسیر است، یکی
میگفت مجروح شده، یکی میگفت سالم است و هنوز دارد میجنگد.
تا
اینکه فرمانده آقا رضا مصطفی مهدیتبار بعد از دو سه روز که از این موضوع
میگذرد به خانمش زنگ میزند و همسرش از او می پرسد: از آقا رضا چه خبر؟
او هم میگوید: پر پر شد. وقتی از زبان ایشان شنیدم حرفش را باور کردم چون
برایم حجت بود. تازه بعد از دو سه روز آقایان (بنیاد شهید و مسئول
خبررسانی) دلشان سوخت! و آمدند خبر دادند.
*گفت شاید دیگر صورت من را نبینی
موقع
رفتن بهش گفتم آقا رضا اگر تو شهید بشی من چطور ببینمت؟ گفت شاید دیگر
صورت من را نبینی ولی همه جا کنارت حضور دارم. میگویند شاید تا نیمه
شعبان پیکرشان بیاید و اگر نیاید دیگر بر نخواهد گشت. ولی من منتظر هستم و
دوست دارم او را ببینم.
*یک میلیارد جای شوهر را برای دخترم و پدر را برای بچههایش میگیرد؟
مادر
همسر شهید حاجی زاده: مادر قبل از اینکه خبر شهادتش را بشنویم فاطمه حلماء
(دختر شهید) در خانه راه میرفت میگفت بابا رضا شهید شده. دلم میریخت
میگفتم این بچه چه میگوید؟! بعد از چند روز که آقا رضا زنگ نزد به قول
ما شمالیها گوشهایم دراز شد که چطور بچه متوجه شده بود؟!
*ما لیاقت نداشتیم بیشتر از این کنارش باشیم
مادر
همسر شهید حاجی زاده: وقتی رضا رفت به سوریه عده ای به من میگفتند چقدر
به شما پول دادند؟ من هم میگفتم: این چه حرفیه؟ بچههای ما به خاطر
اسلام رفتند، به خاطر ناموس و خانم حضرت زینب(س) رفتند. آیا یک میلیارد هم
بدهند جای شوهر را برای دخترم و پدر را برای بچههایش میگیرد؟ آنها به
خاطر امنیت من و تو رفتند آن وقت شما این حرفها را نزنید.
*ما لیاقت نداشتیم بیشتر از این کنارش باشیم
مادر
همسر شهید حاجی زاده: شهادت آقا رضا خیلی برایمان سخت است. او دامادی بود
که نه اخم میکرد و نه در عصبانیتها صدایش را بلند میکرد، نمازش به
موقع بود. در کل می توانم بگویم جوانی بود که ما لیاقت نداشتیم بیشتر از
این کنارش باشیم. همیشه به او میگفتم عزیزالله از بس جوان خوبی بود. رضا
واقعا آدم دیگری بود.
منبع:فارس