۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۴ : ۰۰
عقیق:مریم اختری؛ محلات پایین شهر تهران، کوچه پس کوچههای میدان قیام، خانه تازه عروس و دامادی است که انگار برای همه جزئیاتش فکر شده که ظریف و با سلیقه باشد. ساده است ولی قشنگ! ظاهراً همه چیز هم خوب و آرام است، اما نه؛ انگار یک چیز کم دارد. با اینکه همه چیز فراهم است اما مَرد پرجنب و جوش و شیرین خانه نیست! اینجا «محمد» را کم دارد... همان که وقتی نیست تمام خوشیهای دنیا را از چشمهای «سادات» میاندازد.
عکسهایش همه خانه را پرکرده تا شاید جایش خالی نماند اما نه برای «سادات» که جای جای خانه نشانی از «محمد» دارد، شاید برای دیگران است تا مبادا «محمدِ سادات» را یادشان برود.
آنقدر لحظههایشان زیبا و دوستداشتنی بوده که شاید هرکس آن را دیده یا شنیده، برای دل «فاطمه سادات» دعا کند اما او آرامتر از این حرفهاست: «عقیله بنیهاشم ارزشش بیش از اینهاست»! طوری حرف میزند که انگار همه هستی «سادات» تنها «برگ سبزیست تحفه درویش، چه کند بینوا ندارد بیش»!
مردِ این خانه، «محمد کامران» جوان 27 ساله تهرانی است که تنها 27 ماه پس از ازدواجش به شهادت رسید.
مهمان خانه زیبای این شهید جوان بودیم، برای مرور خاطرات او آن هم از زبان همسر جوانش «فاطمه سادات موسوی». اول یک لیوان شربت آلبالوی شیرین و خنک و بعد شروع گپزدنهای ما. از قرار معلوم «محمد» آنقدر شیطنت داشته که بشود ساعتها از کارهایش خندید و روزها بخاطر نبودنش اشک ریخت.
در ادامه بخش نخست این گفتگو را ملاحظه میکنید.
*خانواده ما
من متولد20 بهمن سال 72 هستم و محمد نهم اردیبهشت 67. ما 8 خواهر و 3 برادریم و محمدآقا 3 پسر و یک خواهر که محمد پسردوم خانواده بود. محمد در دانشکده افسری درس میخواند.
* به برکت حسینیه شیخ مرتضی زاهد
پدرم خادم حسینیه شیخ مرتضی زاهد هستند که با پدرمحمد آقا که شغلشان جوشکاری است، رفاقت دارند. یکبار که برای جوشکاری به خانه ما آمدند، برایشان چای بردم.
بعد از رفتنم، از پدر درباره من سوالهایی پرسیدند. من تهتقاری بودم. همان شب پدر و مادر محمد به خانه ما آمدند. نمیدانستیم موضوع از چه قرار است. وقتی رفتند تماس گرفتند و گفتند اگر اجازه بدهید فردا شب مجدداً به خانه شما میآییم اما اینبار با پسرم و برای امر خیر!
*جواب مثبت در شب خواستگاری!
شب که آمدند خواستند که ما باهم صحبتی داشته باشیم. حدوداً 2 ساعت صحبتهایمان طول کشید. از کارش حرف زد و از مأموریتهایش! فکر میکرد اگر بیشتر توضیح دهد ممکن است من منصرف شوم. اما اصرار کردم هرچه باید بدانم را بگوید. گفت «میگویم. اما اگر به هر دلیلی این وصلت انجام نگرفت، در مورد نوع کارم با هیچکس حرفی نزنید.» گفت حتی ممکن است برخی مأموریتهایم یک سال به طول بیانجامد و ... آن شب بیشتر او حرف زد. همان شب از من جواب مثبت را گرفت!
*داماد دستپاچه!
صبح روز بعد از خواستگاری، برای بردن شناسنامهها و رزرو زمان محضر به خانه ما آمد. حتی شناسنامهام عکسدار نبود! محمد شناسنامهام را عکسدار کرد و بعد از آن به همراه پدر مادر من و او برای آزمایش خون رفتیم.
در آزمایشگاه خانمها طبقه بالا بودند و آقایان پایین. محمد چندین مرتبه به بهانههای مختلف به طبقه بالا آمد. نگرانم بود. میخواست اگر چیزی نیاز دارم برایم تهیه کند. من اما خیلی خجالت میکشیدم، هنوز روز اول آشنایی ما بود!
دائم میپرسید «آب یا خوردنی دیگری نمیخواهید؟» آنقدر آمد و و رفت که یکبار به او گفتم «اینجا آبسردکن هست. اگر کار دیگری دارید بفرمایید!» خندهام گرفته بود از دستپاچگی او. با اینحال بهانه دیگری پیدا کرد و گفت «آزمایش من انجام شد.» گفتم «کار من تمام نشده هنوز، شما بروید!»
*فکر کنم مبارک است
ساعت 2 نتایج آزمایش آماده میشد. به من گفت میایی باهم برویم؟ گفتم «با چی؟» گفت «موتور!» گفتم «ما هنوز نامحرمیم! چطور با موتور برویم؟» تازه انگار حواسش جمعشده باشد، گفت «بله. من خودم میروم.»
نتایج را که گرفت، تماس گرفت و با صدای غمگین گفت «من عذرمیخوام که اذیتتون کردم. اما نتایج آزمایشمون به هم نخورد!» فهمیدم میخواهد سربه سرم بگذارد. گفتم «اشکالی ندارد. ان شاالله خوشبخت شوید.» و خداحافظی کردم.
با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت «فکرکنم مبارک است.» خیلی خوشحال بود. سریع گفت «برای عصر نوبت محضر گرفتم!» انگار که میخواهم فرار کنم. گفتم «حالا چرا با این همه عجله؟» آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد، تنها خواهرش هم نتوانست بیاید!
امام جماعت مسجد لواسانی، حاج آقا قربی، عقد ما را جاری کرد. شهریور سال 91 بود آن هم با مهریه 14 سکه. مهرماه سال 92 هم زندگی مشترکمان آغاز شد. زندگی شیرینی که 27 ماه به طول انجامید، فقط 2 سال و 3 ماه!
*حلقه ازدواج
از محضر که بیرون آمدیم، پدرم دستم را در دستان محمد گذاشت و گفت «هوای دخترم را داشته باش» و بعد همه رفتند! بعد از رفتن خانوادهها، با موتور برای خرید انگشتر نامزدی (نشان) به میدان خراسان رفتیم که همان شد حلقه ازدواجم. بعد از آن هم به حرم شاهعبدالعظیم رفتیم تا زندگیمان سروسامان بگیرد. از آنجا محمد یک انگشتر در نجف خرید. این هم شد حلقه ازدواج محمد.
*دلم میخواهد کنارت باشم
ساعت 4 عصر زمان برگشت محمد از محل کارش بود. آرام و قرار نداشتم که وقتی میرسد همه چیز مهیا باشد. از عصرانه، غذا، خانه و همه چیز. گاهی از سروصداهای من ساکنین طبقه پایین متوجه میشدند که زمان برگشت محمد نزدیک است!
وقت پختوپز، محمد کنارم میآمد تا در آمادهکردن غذا کمک کند میگفت «دلم میخواهد کنارت باشم.» همیشه همینطور بود.حتی وقتی در خانه پدرم با بقیه خواهرها جمع میشدیم هم کمکم میکرد. باجناقها به شوخی به او میگفتند «بیا بنشین، با این بساط زنذلیلیِ تو، صدای بقیه خانمها هم در میآید و همه متوقع میشوند.»میگفت « زنذلیل نیستم، فقط چون خانمم را دوست دارم، به او کمک میکنم.»
*انگار فقط کامران زن دارد!
وقتی به سوریه میرفت، امکان تماس با او را نداشتم. باید منتظر میماندم تا خودش تماس بگیرد. روزهایی که نبود آنقدر بیتابی میکردم که مجبور بود هر روز زنگ بزند. میگفت «آنجا همه شاکیاند و میگویند فقط کامران با همسرش تماس میگیرد!» شاید هم در دلشان میگفتند «انگار فقط کامران زن دارد!» واقعاً حتی اگر یک شب تماس نمیگرفت، به تمام شمارههایی که از دوستان و آشنایانش دسترسی داشتم تماس میگرفتم تا محمد را پیدا کنم!
بعد از عقد 45 روز به سوریه رفت. وقتی برگشت فقط یک هفته مرخصی داشت و بعد ساعت متداول محل کارش بود.
*ولخرجی برای عروسی
دوست نداشت جشن عروسی برگزار کنیم. دلایل خودش را هم داشت که از نظر من دلایل بدی نبود هرچند رضایت محمد هم برایم شرط بود. یادم هست همان روزی که مستاجر خانه را خالی کرد، شبانه برای نظافت و سروسامان دادن به خانه آمدیم. آنقدر ذوق شروع زندگی را داشتیم که به سرعت وسایلمان را چیدیم و خیلی زود برای سفر آماده شدیم. چون جشن نگرفتیم، ولخرجی کردیم و سفرمان به مشهد هوایی بود، آنهم 2 هفته! با اینکار حسابی ریختوپاش کرده بودیم! (هردومان میخندیم...)
*حتماً کربلا میرویم
خیلی دلش می خواست باهم به کربلا برویم. محمد کربلا رفته بود و من نه! میگفتم «محمد، تو تکخوری. من کربلا نرفتم!» سفر کربلای محمد بعد از عقد، مأموریت کاریاش بود. وقتی حسرت مرا میدید میگفت «سادات تو رو خدا شرمندم نکن. حتماً شرایط را فراهم میکنم تا به کربلا بروی.» میگفتم «ولی من دلم میخواد 2 نفره کربلا بریم.» میگفت «خب معلومه که 2تای میریم. این چه حرفهایی است که میزنی؟» میگفتم «نمیدونم. فقط میترسم پای حرکت برات کاری پیش بیاد و بخوای بگی من با خانواده برم. من فقط کربلای 2 تایی میخوام.»
واقعاً از همان چیزی که میترسیدم به سرم آمد! بهار امسال با خانواده به کربلا رفتم، آنهم برای اولینبار! جای محمد واقعاً خالی بود. قول داده بود باهم به کربلا برویم....
*ظرف اضافه
حتی وقتی به مهمانی میرفتیم، دلم میخواست زود به خانه برگردیم تا کنار هم باشیم. غذاخوردنمان همیشه در یک بشقاب بود. هرچقدر بقیه سربهسرش میگذاشتند، اما باز کار خودش را میکرد میگفت «خب من خانمام را دوست دارم، او هم دلش میخواهد اینطور غذا بخوریم! اشکال کار کجاست؟» و همه از حرفهایش میخندیدم. اقوام میگفتند این دونفر کم مصرفاند و ظرف اضافی استفاده نمیکنند.
*گریههای یک مرد
بیشترین تفریحات ما حرم شاهعبدالعظیم بود و گلزار شهدای مدافع حرم. «شهید مهدی عزیزی» و «شهید محرم ترک» دوستان صمیمی محمد بودند. زیاد به سر مزار آنها میرفتیم. سرش را روی سنگ قبرشان میگذاشت و با گریه میگفت «شما بیمعرفت نبودید پس چرا تنها رفتید؟» واقعاً مثل ابر بهار گریه میکرد... من فقط نگاهش میکردم. به دوستانش میگفت «ببینید خانمام اینجاست. هیچ گلایهای ندارد که شهید شوم. ناراحت هم نمیشود. پس مرا ببرید.» برای اینکه آرام شود میگفتم «محمد، این چه حرفی است که میزنی؟ اگر همه شما شهید شوید، کی از حرم دفاع کنه؟ باید بمونید و به اسلام خدمت کنید.» واقعاً تحمل دیدن اشکهایش را نداشتم. اصلاً تا مزار آنها را میدید چشمهایش خیس میشد. بعد از شهادت «محمدحسین محمدخانی» دیگر محمد کاملاً هوایی شد.
*شهادت در جوانی
نماز جماعت صبح و شبمان همیشه بهراه بود. بعد نماز میگفت «سادات، دعا کردی شهید شوم؟» میگفتم «دعا میکنم اما حالا نه! الآن زوده.» میگفت «هرچیز در جوانی خوش است.» انگار بنا داشت تا جوان است جوانی کند. میگفتم «تو رو خدا این حرفها رو نزن! هنوز زود است. بذار بچههامون رو ببینیم، نوهها، نتیجهها...» میگفت «پس کی شهید شوم؟» و هر دومان بلند بلند میخندیدیم. واقعاً هیچوقت دعا نکردم در جوانی شهید شود.
*اگر برآورده شود؟
وقت عقد به من گفت «الآن وقت دعاکردن است، برای من هم دعا کن.» لحظه عقد برای هر عروس و دامادی، لحظاتی استثنایی و شیرین است. با ذوق گفتم «چه دعایی؟» گفت «دعا کن شهید شوم!» شوکه شدم. با خودم میگفتم «اگر برآورده میشد چی؟» سکوت کردم. گفت «سادات یادت نرهها!» بغض کردم و گفتم «باشه.» دعا کردم هرچه دل محمد میخواهد همان شود.
*5 فرزند ما!
هردومان عاشق بچه بودیم. حتی وقتی به مهمانی میرفتیم، بچههای فامیل را محمد نگهداری میکرد. دلش میخواست فرزندان زیادی داشته باشیم. قرارمان 5 تا بچه بود؛ اولین بچه زینب، دومی حسین، سومی رقیه، چهارمی محمدرضا و... خندیدم گفتم «اگه خواستی بذار اسم یکی را هم من انتخاب کنم.» گفت «باشه، تو بگو.» گفتم «فاطمه» گفت «آخه خودت فاطمهای!» گفتم «خب فاطمه زهرا.» از دست کارها و حرفهایمان، خودمان هم میخندیدیم.
*گل به سبک محمدم
محمد خیلی دوست داشت هدیه برایم بخرد. کاری که تقریباً هر روز انجام میداد خرید گل بود آن هم "رز" یا "لاله". میگفت «گل باید طبیعی باشد تا حس دوستداشتم را نشان دهد، با گل مصنوعی نمیشود!» روسری و شال هم زیاد برایم میخرید، در انواع رنگ و مدل.
*لقمههای آماده
فقط ماه رمضان سال 93 و 94 کنار هم بودیم. قبل افطار نماز جماعت را میخواندیم. من کنار سفره، لقمههای غذا را آماده میکردم تا بعد نماز حتی به اندازه آماده کردم لقمه هم معطل نشود! با اینکه اصرار داشت خودم هم مشغول به خوردن شوم اما دوستداشتم غذاخوردنش را نگاه کنم.
ادامه دارد...