عقیق:امام صادق(ع) فرمود: شیطان میگوید با اینکه همه مردم در زیردست من هستند
اما در عین حال پنج گروهاند که درباره آنها چارهای به نظرم نمیرسد تا بر
آنها مسلط شوم. آن پنج گروه عبارتند از: 1- کسی که از روی نیت صادق و دل پاک به خدا پناه میبرد و در تمام کارهایش به او اعتماد و توکل میکند. 2- کسی که روزها و شبها خدای خویش را بسیار تسبیح میگوید. 3- کسی که هر چیزی را که برای خود میپسندد برای برادر مؤمنش نیز همان را میپسندد. 4- کسی که هنگام مصیبت و بلا بیتابی نمیکند. 5- کسی که به دادههای خدا راضی است و غم روزی خود را نمیخورد. (خصال ج 1 ص 259) در
اینجا مختصری درباره گروه پنجم توضیح داده میشود. مرحوم علامه طباطبائی
میگویند: در ایام تحصیل که در نجف بودم، علاوه بر هوای بسیار گرم آنجا به
خاطر قطع ارتباط با ایران دچار مشکلات مالی شدید شدم. بناچار مشکلاتم را به
استاد خود مرحوم سیدعلی آقا قاضی(ره) بیان کردم. ایشان نصایحی فرمود.
بعد از مراجعت، گویی آنچنان سبکبار شدم که در زندگی هیچ ناراحتی و غم
ندارم. مضمون پندهای ایشان را به شعر درآوردم. در اینجا فقط به بخشهایی از
آن اشاره میشود:
پیرخرد پیشه و نورانیام برد زدل زنگ پریشانیام
گفت که در زندگی آزاد باش هان گذران است جهان شاد باش
رو به خودت نسبت هستی مده دل به چنین مستی و پستی مده
ز آنچه نداری ز چه افسردهای وز غم و اندوه دل آزردهای؟
گر ببرد ور بدهد دست دوست ور ببرد ور بنهد ملک اوست
ور بکشی یا بکشی دیو غم کج نشود دست قضا را قلم
آنچه خدا خواست همان میشود وآنچه دلت خواست نه آن میشود
(زمهر افروخته ص 138) نقل
میکنند: وقتی حضرت موسی(ع) مأمور شد فرعون را به خداپرستی دعوت کند، به
فکر خانوادهاش افتاد و عرض کرد: خدایا چه کسی از خانوادهام سرپرستی
میکند؟ خداوند از او خواست عصایش را بر سنگ بزند. وقتی چنین کرد، سنگ
شکست و درون آن سنگ دیگری نمایان شد. ضربه دیگری به سنگ دوم زد و آن را نیز
شکست. سنگ سومی پیدا شد، وقتی آن را هم خرد کرد، درونش کرمی دید که چیزی
به دهان گرفته و آن را میخورد. پرده حجاب از گوش موسی(ع) کنار رفت و شنید
که کرم میگوید: منزه است خدایی که مرا میبیند، سخن مرا میشنود، به
جایگاه من آگاه است و به یاد من است و مرا فراموش نمیکند. انسبن مالک
میگوید: همراه پیامبر(ص) به بیابان رفتم. پرندهای را دیدم که آواز مخصوصی
داشت. پیامبر(ص) پرسید: میدانی چه میگوید؟ عرض کردم: خدا و رسولش
آگاهترند. فرمود: میگوید: خداوندا، نور چشمم را گرفتی و مرا کور آفریدی،
روزی مرا برسان، من گرسنهام. ناگهان ملخی آمد و در دهان او نشست و پرنده
کور آن را بلعید. سپس آواز پرنده بلند شد که: سپاس خدایی را که یاد
آورندهاش را فراموش نمیکند. محمد به دستور پدرشان امام صادق(ع) پول
زیادتر از مخارج زندگی را به مبلغ چهل دینار صدقه داد. گفت: پدرجان:حالا
دیگر پولی نداریم. فرمود: آیا نمیدانی هر چیزی کلیدی دارد. کلید رزق صدقه
است. ده روز بعد مبلغ چهارهزار دینار برای امام(ع) آوردند. سپس فرمود: پسرم
ما چهل دینار برای خدا دادیم و خدا صد برابر آن به ما عنایت فرمود. (داستانهای روایی ص 429- 509)