عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۲۳۹۱۳
تاریخ انتشار : ۲۱ اسفند ۱۳۹۲ - ۰۷:۳۱
لقمه اول را كه ميخواست در دهانش بگذارد، پرسيد: «بسيجي ها شام چي داشتن؟» گفتم: «از همينا.»

عقیق: حاج همت تازه رسيده بود دوكوهه، ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب بود. جلسه داشتيم.  همراهش گفت: «حاجي هنوز شام نخورده، قبل از اينكه جلسه شروع بشه، اگه غذايي چيزي دارين، بيارين تا حاجي بخوره.» رفتم و دو تا بشقاب باقالي پلو با دو تا قوطي تن ماهي آوردم و گذاشتم جلوي حاجي و دوستش.

حاجي همينطور كه صحبت ميكرد، مشغول خوردن غذا شد. لقمه اول را كه ميخواست در دهانش بگذارد، پرسيد: «بسيجي ها شام چي داشتن؟» گفتم: «از همينا.» گفت» :همين غذا كه آوردي جلوي من؟» گفتم: «بله، همين غذا.» گفت: «تن ماهي هم داشتند؟» گفتم: «فردا ظهر قراره بهشون تن ماهي بديم.» تا اين را گفتم، لقمه را زمين گذاشت و گفت: «به من هم فردا ظهر تن ماهي بدين.» گفتم: «حاجي جان !به خدا قسم فردا به همه تن ميديم.» گفت: «به خدا قسم، من هم فردا ظهر مي خورم.» هرچه اصرار كردم، فايده اي نداشت و او آن شب همان باقالي پلو را خورد.

 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین