عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت علیهم السلام منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکران و شاعران اهل بیت (ع) منتشر می کند

اشعار شب سوم محرم - حضرت رقیه سلام الله علیها

 

 

علی ذوالقدر:
بردن نام تو هر چند خطر داشت پدر

دخترت عشق تو را مد نظر داشت پدر

 

ذره‌ای ترس به دل راه ندادم زیرا

دخترت مثل علمدار جگر داشت پدر

 

عمه نگذاشت که اطفال تو سیلی بخورند

قافله در همۀ راه سپر داشت پدر

 

چوب زد بر لب تو تا که مرا زجر دهد

این یزید از دل من خوب خبر داشت پدر

 

آنقدر زیر لبم ذکر خدا را گفتم

تا که دست از سر لب‌های تو برداشت پدر

 

غنچه‌ای بودم و از ساقه شکستند مرا

ضربۀ دست عدو حکم تبر داشت پدر

 

بهترین وقت ملاقات خدا نیمه شب است

دخترت وقت سحر قصد سفر داشت پدر


علی مشهوری:
آه چرا چشم تر نداشته باشد؟
دختر اگر که پدر نداشته باشد

آن‌که به این روزگار کرد دچارم
شامش الهی سحر نداشته باشد

در طی این راه، دختر تو پدر جان!
شب نشده دردسر نداشته باشد

فرق عمو را شکسته‌اند که شب‌هام،
تیره بماند، قمر نداشته باشد...

گم شدم اما غمت مباد، مگر عشق،
می‌شود آیا خطر نداشته باشد؟

هیچ نترسیدم از کسی، که محال است
دختر حیدر جگر نداشته باشد

نیمه‌شب آوردمت خرابه و حاشا!
اشک رقیه هنر نداشته باشد

خون شده لب‌های تو، بد است لب من
با تو شباهت اگر نداشته باشد

مرده مگر دختر حسین که در شام
روضۀ تو نوحه‌گر نداشته باشد

کاظم بهمنی:
ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت باید گریه کرد


امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم کوتاه آمد گریه کرد


ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد


با تمام این اسیران فرق داری قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد


از سر ایمان به داغت گاه می گویم به خویش
شاید آن شب «زجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد


وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد گریه کرد

 

محمد بیابانی :
سلام کرد و نشان داد جای سلسله را
چه بی مقدمه آغاز می کند گله را

نه از سنان و نه از شمر گفت نه خولی
بهانه کرد فقط طعنه های حرمله را

نگاش چون که به رگهای نامرتب خورد
نکرد شکوه و پوشاند زخم آبله را

از استلام لب و خیزران حکایت کرد
از اینکه چوب رعایت نکرد فاصله را

کشید زجر هم از دست زجر هم پایش
شبی گمشده گم کرده بود قافله را

ودر ازای دو تا بوسه داد جانش را
ندیده چشم کسی اینچنین معامله را

محمد سهرابی:
كنون‌ كه‌ بر دهان‌تو بابا لب‌ من‌ است‌
اوج‌ دعاي‌ امشب‌ تو تا لب‌ من‌ است‌

با چوب‌ «بدحضور» يزيد لعين‌ بگو
توليت‌ حريم‌ لبت‌ با لب‌ من‌ است‌

از فرط‌ اشتياق، سرت‌ آمد از عراق
مجنون‌ كنون‌ لب‌ تو و ليلا لب‌ من‌ است‌

راهب‌ كجاست‌ تا كه‌ ببيند ز مستي‌‌ام‌
احياگر هزار مسيحا لب‌ من‌ است‌

با دست‌ خويش‌ بر دهن‌ خويش‌ مي‌زنم‌
در اقتدا به‌ لعل‌ تو تنها لب‌ من‌ است‌

 

محسن عرب خالقی:
شاید که خواب دیده‌ام، این سر خیالی است
امّا نه خواب هم که بود باز عالی است

مهمان من قدم به سر چشم ما گذار
هر چند دست سفره‌ی این طفل خالی است

خون‌لاله‌های گیسویم از لطف سنگ‌هاست
فرش سپید تو پُر گل‌های قالی است

با من زبان سیلی‌شان حرف مي‌زند
یعنی جواب هر چه بپرسم سوالی است

تنها زدند و در دل خود هم کسی نگفت
این کودک یتیم کدامین اهالی است

بابا سری شبیه عمو چند وقتی است
از روی نیزه خیره به من این حوالی است

عمّه گرفته دست مرا راه می‌برد
بابا بگو به خاطر کم سن و سالی است

 

حسین رستمی:
مخواه دخترکت از تو بی‌خبر باشد
بدون من به سفر می‌رود پدر؟ باشد!

میان راه دلت تنگ شد خبر دارم
که آمدی تو به دنبال همسفر، باشد

قبول! بازی گنجشک پر، که یادت هست
به شرط آنکه به جایش رقیه پر باشد

تنور خانه گمانم هنوز روشن بود
وگرنه موی تو باید بلندتر باشد


محمد سهرابی:
خبر آمد که ز معشوق، خبر می‌آید
ره گشایید که یارم ز سفر می‌آید

کاش می‌شد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید، پدر می‌آید

نه تو از عهده‌ی این سوخته بر می‌آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می‌آید

جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالباً درد به دنبال جگر می‌آید

راستی! گم شده سنجاق سرم، پیش تو نیست؟
سر که آشفته شود، حوصله سر می‌آید

هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم
نیم عمّامه از آن، بهر تو در می‌آید

به کسی ربط ندارد که تو را می‌بوسم
که به جز من ز پس کار تو بر می‌آید؟

راستی! هیچ خبردار شدی تب کردم؟
راستی! لاغری من به نظر می‌آید؟

راستی! هست به یادت دم چادر گفتی
دختر من! به تو چادر چقدر می‌آید

سرمه‌ای را که تو از مکّه خریدی، بردند
جای آن لخته‌ی خون روی بصر می‌آید

سید رضا جعفری:
بعد از سلام و تعارف و عرض ارادتی
تو محشری تو حرف نداری قیامتی

وقت سحر رسیده و گاه نماز شب
امشب شدم شبیه به یک زنگ ساعتی

روز خوشی نداشتم و سخت خسته‌ام
این لحظه هم به دست نیامد به راحتی

تو غیرتت اجازه نمی‌داد بین جمع
بر دامنم بخوابی و من هم خجالتی

حالا که وقت هست برای سبک‌شدن
بابا مزاحمم شده این درد لعنتی
پس من کجا برای شما درد دل کنم؟
اینجا خرابه است، نه مسجد نه هیأتی

اینجا که نیست هیچ ملالی بدون تو
غیر از نفس‌کشیدن و رنج سلامتی

اینجا که صبح از افق شام می‌دمد
خورشید بی‌تشعشعی و بی‌هویتی

این چند روزه دائما اینجا نزول داشت
بارانی از کبودی گل‌های صورتی

امشب که جلوه‌های تو را میهمان شدم
دعوت شدم به صرف غذاهای حضرتی

امشب شب ظهور خدای رقیّه است
بابا تو هم به دیدن این جلوه دعوتی

 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین