عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکران و شاعران اهل بیت (ع) منتشر می کند

 

اشعار شب دوم محرم  ورود به کربلا

 

جواد محمد زمانی:


کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر

همه در حالت سفر از خود
همه بی‌تاب چون نسیم سحر

همه دل‌باخته چو پروانه
همه بر پای شمع، خاکستر

پدران از تبار ابراهیم
مادران از قبیلهٔ هاجر

عارفانِ قبیلهٔ عرفات
شاعران عشیرهٔ مشعر...

سروهایی به قامت طوبی
چشمه‌هایی به پاکی کوثر

هم‌رکاب حماسه‌های عظیم
در گذر از هزار و یک معبر

در دل و جانِ كاروان اکنون
می‌تپد این نهیب، این باور:

نكند شوكران شود معروف!
نكند نردبان شود منكر!

مرحبا بر سلالهٔ زهرا
هان! «فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَر»


می‌سزد حُسن مَطلعی دیگر
وقت وصف عقیله شد آخر

در نزولش ز منبر ناقه
خطبه‌خوانِ حماسه، آن خواهر

شد عصا، شانهٔ علی‌اكبر
پای عباس، پلهٔ منبر

سرزمین، سرزمین گل‌ها بود
پهنهٔ عشق! وه چه پهناور!


شد پدیدار صحنه‌ای دیگر
کشتی نوح بود و موج خطر

ناگهان در هجوم باد خزان
كنده شد برگه‌هایی از دفتر!

کاش دستان باد می‌شد خشک
کاش می‌شد گلوی گل‌ها تر!

كیست مردی كه می‌رود میدان
كه ندارد به جز خودش لشکر؟!

ترسم این داغ شعله‌ور گردد
مثل آتش که زیر خاکستر...

آه! از زین، روی زمین افتاد
پارهٔ جان احمد و حیدر

و زنی روی تل برای نبی
صحنه را می‌شود گزارش‌گر

كه ببین جای بوسه‌های شما
شده سرشار بوسهٔ خنجر!

می‌بَرَند از تن عزیز تو جان
می‌بُرَند از تن حسین تو سر

آن طرف صحنهٔ شگفتی هست
نه! بسی صحنه هست شرم‌آور

رفته از پای دختران خلخال!
رفته از دست مادران زیور!


كاروان می‌رود به كوفه و شام
کاروان می‌رود به مرز خطر

كاروان می‌رود ولی خالی‌ست
جای عباس و قاسم و اكبر

کاروان جاری است در تاریخ
کاروان باقی است تا محشر...

 

جواد هاشمی تربت:
من ندانم چه حساب است، بیا برگردیم

که دلم در تب و تاب است؛ بیا برگردیم

نام این دشت زد آتش به غم‌آباد دلم

این چه خاک است؟ چه آب است؟ بیا برگردیم

جلوه ی روی تو در مردمک چشم من است

تا که این عکس به قاب است، بیا برگردیم

نکند بی تو از این معرکه برگردم من

هجر، سرگرم شتاب است، بیا برگردیم

بین اینان که ز صخره دلشان سنگ‌تر است

سنگ بر آینه باب است، بیا برگردیم

ما همه تشنه‌ی دیدار تو و طرح عطش

نقشه‌اش نقش بر آب است، بیا یرگردیم

دخترت چشم به من دارد و گوید: عمّه!

تا عمو پا به رکاب است، بیا برگردیم

دوش در گوش دلم خواند رفیقی بیتی

با ردیفی که چه ناب است: «بیا برگردیم»

«طاقت تیر ندارد گلوی اصغر تو

تا در آغوش رباب است، بیا برگردیم» *

  • تضمین از میثم کریمی
  •  

یوسف رحیمی:

هزاران درد و داغ آورده با خود
خزانی را به باغ آورده با خود

نسیم از هر سوی صحرا که آمد
فقط بوی فراق آورده با خود
***
تمام دشت را گشتم هراسان
پریشان‌تر شد این قلب پریشان

چه سِرّی دارد این گودال، آخر
که می‌لرزد دلم با دیدن آن

 

محمد علی بیابانی:

چه می شود كه سرانجام، آن زمان برسد
و قطره نیز به دریای بیكران برسد

محرم است بیا تا كه چشم مرده ما
برای گریه در این روضه ها به جان برسد

چقدر نزد تو با آبروست دستی كه
برای خرجی این ماه بر دهان برسد

شبیه فاطمه خوشحال می شوی وقتی
برای مجلس جد تو میهمان برسد

به كربلای شب دومت ببر ما را
خبر رسیده قرار است كاروان برسد

به عرش می رسد آقا صدای ناله ی تو
اگر به روضه ی گودال، روضه خوان برسد

حسین آمده و راس او قرار شده
به شمر و حرمله و خولی و سنان برسد

 


علی اکبر لطیفیان:

با صد جلالت و شرف و عزت و وقار
آمد به دشت ماریه ناموس کردگار

فرش زمین به عرش مباهات میکند
گر روی خاک پای گذارد "ملک سوار"

چه ناقه ای چه ناقه نشینی چه محملی
مریم رکاب گیر و خدیجه است پرده دار

حتی حسین تکیه بر این شانه میزند
خلقت زنی ندیده بدین گونه استوار

بیش از همه خدای مباهات میکند
که شاهکار خلقت او کرد شاهکار

تا هست مستدام حسین است مستدام
تا هست پایدار حسین است پایدار

کوهی اگر مقابل او قد علم کند
مانند کاه میشود و میرود کنار

با خشم خویش میمنه را میزند زمین
با چشم خویش میسره را میکند شکار

آنگونه که علی به نجف اعتبار داد
زینب به دشت کرب و بلا داد اعتبار

پنجاه سال فاطمه ی اهل بیت بود
زینب که هست فاطمه هم هست ماندگار

تا اینکه فرش راه کند بال خویش را
جبریل پای ناقه نشسته به انتظار

حتی هزار بار بیایند کربلا
زینب پی حسین می آید هزار بار

کار تمام لشگریان زار میشود
زینب اگر قدم بگذارد به کارزار

روز دهم قرار خدا با حسین بود
اما حسین زودتر آمد سر قرار

محمل که ایستاد جوانان هاشمی
زانو زدند یک به یک آنهم به افتخار

افتاد سایه قد و بالاش روی خاک
رفتند از کنار همین سایه هم کنار

طفلان کاروان همه والشمس و والقمر
مردان کاروان همه واللیل و والنهار

عبدند ، عبد گوش به فرمان زینبند
از پیرمرد قافله تا طفل شیرخوار

رفتند زیر سایه عباس یک به یک
با آفتاب غنچه گل نیست سازگار

از این به بعد هیچ نمازی شکسته نیست
وقتی قدم گذاشته زینب به این دیار

از فرش تا به عرش چه خاکی به سر کنند
بر روی چادرش بنشیند اگر غبار

از خواهری چو زینب کبری بعید نیست
معجر به پای این تن عریان کند نثار

یک عده گوشواره ولی دختر علی
یک گوش پاره برد از اینجا به یادگار

خیلی زدند "تـا" شود اما تکان نخورد
سر خم نمیکند به کسی کوه اقتدار

او که فرار کرد عدو از جلالتش
فریاد میزند که علیکن بالفرار

پرده نشین کوفه،بیابان نشین شده
با دختر بتول چه ها کرد روزگار !

" قومی که پاس محملشان جبرئیل داشت
گشتند بی عماری و محمل، شترسوار "

آن بانویی که سایه او هم حجاب داشت
با رفت و آمد سربازارها چه کار؟!!!!

چشم طنابهای اسارت به دست اوست
زینب به شام رفت ولیکن به اختیار

در یک محله زخم زبان خورد بی عدد
در یک محله سنگ گران خورد بیشمار

دردی به درد طعنه شنیدن نمیرسد
یا رب مکن عزیز کسی را بدان دچار

 

 

محسن ناصحی:
عباس آمده است و علی اکبر آمده است
وقتی رباب هست علی اصغر آمده است

جمعند خانواده زهرا کنار هم
اینجا برادری است که با خواهر آمده است

یک سو رسیده لشکری از کوفه سی هزار
یک سو عزیز فاطمه بی لشکر آمده است

صفین دیده اند که با دیدن حسین
آه از نهاد این همه لشکر برآمده است

از بس شبیه، هرکه رسیده است گفته است
ایمان بیاورید که پیغمبر آمده است

حرف از فدک که نه سخن از غصب مهریه است!
با بچه های فاطمه آب آور آمده است

گیرم فرات بخل کند چشم ما که هست
رودی کشیده ایم که از کوثر آمده است

زینب پیاده شد، وسط دشت رفت و گفت
اینجا چقدر خار مغیلان درآمده است

شاید به شام می رسد این ره که هر زنی
در این مسیر با دو سه تا معجر آمده است

 

مریم سقلاطونی :

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غم‌زده در چشمم آشناست...

این خاک بوی تشنگی و گریه می‌دهد
گفتند: غاضریه و گفتند نینواست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست!

طوفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست

یحیای اهل‌بیت در آن روشنای خون
بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست

طوفان وزید، قافله را بُرد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در مناست

باران تیر بود که می‌آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاد پرده، دید به تاراج آمده‌ست
مردی كه فكر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید که در آسمان عزاست

 

 

منبع:

شعر هیات، حسینیه


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین