۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۰ : ۱۱
سه چهار روز است با خود کلنجار میروم که برای این هفته چه عکسی را با کدام نوشته در مقابل چشمان شما قرار دهم.
حدود یک سال است که آخر هفتهها نوشتهای به یک عکس میدوزم و از طریق سیمها و بیسمها برای شما ارسال میکنم. در این یک سال، خیاط نسبتاً خوبی شدهام، ولی هزار حیف که باید روایتگر بهتری میبودم.
ماجرای امروز من و عکسهایم شبیه آن امدادگر و رزمندهای است که برای آخرین امید در بیمارستان صحراییِ عملیات والفجر۳ به او سِرُم زده و بالای سرش ایستادهاند تا شاید جانی دوباره بگیرد. حال آنکه او در حال رفتن است و به این دست و پا زدن ما پوزخند میزند. او رفته بود و ما با پیکر کمجانش نقش ناجیها را بازی میکردیم.
من مثل همان امدادگری که سِرُم در دست گرفته و منتظر است تا بیمارش جانی تازه بگیرد، امروز عکسهایم را ورق میزنم تا شاید خونی دوباره در رگهای حافظۀ این سرزمین تزریق کنم. و شما هم مانند آن یکیها، به تماشای من و بیمارم حیرتزده ایستادهاید تا ببینیم با این تاریخ پر رمز و راز و قهرمانپرور این سرزمین چه باید کرد...