عقیق: نام مبارک حضرت مسلم بن عقیل (ع) همیشه با غربت آمیخته است. غربتی که در یک روز رقم خورد. حتی کمتر از یک روز طول کشید و چند هزار صحابی، دور حضرت را خالی کردند. آن شب در کوفه یک مرد بود، آن هم زن بود. پیرزنی به نام طوعه که وقتی فهمید مسلم از خاندان رسالت است، به او پناه داد. فردای آن روز بود که حضرت مسلم از بالای دارالعماره، با چشمانی اشکبار، شاید زیر لب زمزمه میکرد: حسین میا به کوفه، کوفه وفا ندارد...
مقتل حضرت مسلم بن عقیل (ع)
وقتی خبر دستگیری هانی به گوش حضرت مسلم رسید، به همراه کسانی که با او بیعت کرده بودند از خانه خارج شد تا به جنگ ابن زیاد برود؛ ولی با تهدید اطرافیان ابن زیاد، و فرارسیدن شب یارانش از گرد او پراکنده شدند. غیر از حدود ۱۰ نفر که آنها هم پس از نماز مغرب او را ترک کردند.
وقتی حضرت مسلم این وضع را مشاهده کرد به تنهایی از مسجد خارج شدودر کوچهها حیران و سرگردان میگشت تا اینکه به خانه زنی رسید که نامش «طوعه» بود. و از او خواست که پناهش دهد. پسر طوعه که از طرفداران ابن زیاد بود او را آگاه کرد. ابن زیاد، محمد بن اشعث را به دستگیری مسلم فرستاد
حضرت مسلم به جنگ با آنها پرداخت. پس ازنبردی دلیرانه جراحات و زخمهای زیادی بر بدن مطهرش وارد آمده بود. محمد بن اشعث به مسلم امان داد؛ اما حضرت مسلم در جواب فرمود: به امان افراد حیلهگر و نابکار، اطمینانی نیست. بااین حال به طور جمعی به سوی حضرت مسلم حمله کردند. او روی زمین افتاد و به اسارت در آمد. محمد بن اشعث، مسلم بن عقیل را به قصر آورد و چون وارد شد، جریان مسلم را گفت و امانی که به او داده بود.اما ابن زیاد امان را نپذیرفت.
در آن حال تشنگی بر آن جناب غلبه کرده بود فرمود: جرعهای آب به من بدهید! مسلم بن عمرو گفت: میبینی چقدر این آب سرد است؟ به خدا قطره از آن نخواهی چشید تا حمیم جهنم را بچشی!
آنگاه نشست و تکیه به دیواری داد، عمرو بن حریث غلام خود را فرستاد. کوزه آبی آورد و به او گفت: بیاشام. مسلم قدح را گرفت و چون میخواست بیاشامد، دهانش پر از خون میشد و نتوانست بیاشامد تا سهبار، بار سوم که خواست بیاشامد دندانهای پیشین آن جناب در قدح افتاد.
پس فرمود: سپاس خدای را اگر روزی من شده بود خورده بودم. چنین قسمت شده که من تشنه باشم پس اورا به حضور ابن زیاد بردند ، آن ملعون گفت: ای نافرمان! بر ضد پیشوایت خروج کرده، تفرقه ایجاد کرده و فتنه برافروختهای. مسلم گفت: دروغ میگویی. به خدا که معاویه، به اجماع مردم خلیفه نبود؛ بلکه با نیرنگ بر وصی پیامبر غلبه یافت و غاصبانه خلافت را از او گرفت. پسرش یزید نیز چنین کرد؛ اما فتنه را تو و پدرت برانگیختی. امیدوارم که خداوند، شهادت به دست شقیترین مردم را نصیبم سازد.
پس مسلم به عمر سعد خصوصی وصیت کرد وگفت: اسب و سلاحم را از اینان بگیر و بفروش و 700 درهم قرض مرادرکوفه ادا کن. دیگر آنکه وقتی مرا کشتند، جنازهام را خاک بسپار و سوم نامهای به حسین بن علی (ع) بنویسی که اینجا نیاید که مثل من کشته میشود.
عمر سعد وصایای مسلم را به ابن زیاد گفت وابن زیاد گفت: ای پسر عقیل! مسأله قرضت، مال توست و از آن جلوگیری نمیکنیم و جسدت، اختیارش با ماست. اما حسین. اگر با ما کاری نداشته باشد با او کاری نداریم؛ ولی اگر به قصد ما آید، از او دست برنمیداریم. ولی دوست دارم بدانم برای چه به این شهر آمدی وکار مردم را به تفرقه کشاندی؟
مسلم گفت: برای آشوب به این شهر نیامدم؛ ولی شما زشتیها را آشکار و خوبیها را دفن کردید، بدون رضای مردم بر آنان حکومت یافتید و آنان را به غیر خواسته خدا وادار ساختید و رفتاری چون کسری و قیصر پیش گرفتید. آمدیم تا امر به معروف و نهی از منکر کنیم و مردم را به کتاب و سنت فراخوانیم و ما شایسته این بودیم و از آن زمان که امیرالمؤمنین به شهادت رسید، خلافت برای ما بود و همچنان برای ماست و به زور از ما گرفتند. شما نخستین کسانی بودید که بر امام هدایت شوریدید و وحدت مسلمانان را گسستید و حکومت را غصب کرده و با شایستگان آن ظالمانه به نزاع پرداختید. برای ما و شما مثلی نمیدانم جز این آیه قرآن «و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.»
ابن زیاد ملعون به ناسزا گفتن به حضرت علی، امام حسن و امام حسین علیهمالسلام پرداخت. سپس به بکیر بن حمران دستور داد که حضرت را روی بام قصر برده و او را به قتل برساند. بکیر حضرت مسلم را در حالی که ذکر خدا و استغفار و صلوات بر پیامبر (ص) بر زبان داشت گردن زد و او را از بالای قصر به پایین انداخت.
خبر شهادت مسلم به امام حسین (ع) رسید. امام از کسی که از کوفه میآمد، پرسید: از کجا میآیی؟ گفت: از کوفه. از آنجا بیرون نیامدم؛ جز آنکه مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کشته و به دار آویخته در بازار قصابان دیدم؛ در حالی که سرهایشان را برای یزید فرستاده بودند. امام حسین گریست و فرمود: انا لله و انا الیه راجعون.
بنویسید مرا یار اباعبدالله
اولین بنده دربار اباعبدالله
منتظر مانده دیدار اباعبدالله
من کجا و سر بازار اباعبدالله
تا خدا هست خریدار اباعبدالله
عاشق آن است که دیدار کند یارش را
بارها جان بدهد دید اگر دارش را
باز آماده کند جان دگر بارش را
فاطمه پیش خدا، پیش برد کارش را
هرکه افتاد پی کار اباعبدالله
من پرم را به روی دست گرفتم، دیدم
جگرم را به روی دست گرفتم دیدم
سپرم را به روی دست گرفتم دیدم
تا سرم را به روی دست گرفتم دیدم…
راهم افتاده به بازار اباعبدالله
وقت هجران به گریبان چه نیازی دارم
به دل بیسر و سامان چه نیازی دارم
با لب پاره به دندان چه نیازی دارم
به سرشانه اینان چه نیازی دارم
تا سرم هست به دیوار اباعبدالله
قبل از آنی که بیاید خبرم را ببرید
زیرپایش مژه چشم ترم را ببرید
محضرش دست به دست این جگرم را ببرید
گر سرم را و سر دو پسرم را ببرید
…باز هستیم بدهکار اباعبدالله
سنگها خوب نشستند به پای لب من
لب من ریخت و پیچید صدای لب من
طیب الله به این لطف و وفای لب من
بعد از این آب حرام است برای لب من
بس که لبریزم و سرشار اباعبدالله
مانده از جلوه والای تو حیران، مسلم
جان خود ریخت به پای تو به یک آن، مسلم
عیدقربان شهان، هست فراوان مسلم
من به قربان تو نه…جان هزاران مسلم
….تازه قربان علمدار اباعبدالله
به ولای تو نداده ست اذان، هیچکسی
وا نکرده ست به شأن تو دهان، هیچکسی
مثل مسلم نبوَد دل نگران، هیچکسی
به خداوند که در هر دو جهان، هیچکسی…
….مثل من نیست گرفتار اباعبدالله
پیکرم وقف نوک پا زدن طفلان شد
کوچه کوچه سر من بود که سرگردان شد
چه خیالی ست که بازیچه این و آن شد
یا که بر عکس به میخی تنم آویزان شد
دست حق باد نگهدار اباعبدالله
منبع:فارس