وقت تنگ بود. مسئول مربوطه روی توان بچه های جهادی حساب ویژه ای باز کرد. راستش را بخواهید در شرایط عادی پذیرفتن چنین مأموریتی در آن زمان اندک خارج از دایرۀ عقل است ولی پای عشق که به میان بیاید رشتۀ کار از دست من و تو و او خارج می شود.
آغاز ماجرا به چند روز قبل بر می گشت. به وقتی که سردار باقرزاده درخواست امام جمعۀ شهر چوئبده برای تدفین 3 شهید گمنام در این شهر ساحلی را پذیرفت. با نظر خود سردار محل احداث حرم شهدای گمنام هم درست روی خاطرات حماسی شهر در نظر گرفته شد.
چوئبده فاصلۀ زیادی تا محل عملیات والفجر 8 ندارد. در آن عملیات یکی از تاکتیک های دشمن برای توقف پیشروی نیروهای ایران انهدام پل های ساخته شده روی بهمنشیر بود. بچه های جهاد هم برای حل این مشکل یک سد خاکی با نام مطهر حضرت فاطمه سلام الله علیها در همین شهر چوئبده روی بهمنشیر احداث کردند تا مشکل اضافه شدن نیرو و تجهیزات به اروندکنار و فاطمیه حل شود.
بچه های جنگ، کمی جلوتر از آن سد، در گوشۀ دیگری از شهر یک بیمارستان هم بنام مبارک حضرت فاطمه الزهراء سلام الله علیها ساختند. بیمارستانی با هزاران خاطرۀ تلخ و شیرین. علت انتخاب مکان بیمارستان هم مشخص بود؛ امدادرسانی در نزدیکترین مکان و کمترین زمان ممکن.
حالا همه چیز دست به دست هم داده بود تا در محل همان بیمارستان، سه فرزند گمنام حضرت فاطمه سلام الله علیها مهمان مردم چوئبده بشوند. نام این شهر برای آنهایی که محاصرۀ آبادان را بخاطر دارند نیز آشناست. در آن روزها ، چوئبده و چوئبده ای ها هر کاری که از دستشان بر می آمد را برای جلوگیری از سقوط آبادان انجام دادند. خدا را شکر در کنار اهالی عرب زبان و خوشدل این دیار پر غرور ، توفیق برپایی بزم با شکوه استقبال از شهدا نصیب بچه های جهادی شده بود.
در یک سمت ماجرا مردم برای استقبال از عزیزان گمنام کشورمان به میدان آمدند. جوانهای خوشدل و خوب چوئبده خیلی دلشان می خواست که این برنامه به بهترین شکل ممکن انجام شود. خوبی کار همین بود که خود مردم با تمام وجود در وسط ماجرا حضور داشتند.
در سوی دیگر داستان هم حاج علی فرماندۀ جبهه فرهنگی جهادی میقات ظهور مسئولیت رفقا در میدان را مشخص کرد. انصافاً همۀ رفقا با تمام توام به میدان آمدند. آقای ضرغام و تیم پر شور و با معرفتش مسئولیت ساخت قبرها را بر عهده گرفتند. آقایان ابراهیمی ، ولیزاده ، صابر ، غفاری و خیلی های دیگر که اسمشان در خاطرم نیست. حاجی مأموریت هماهنگی های بالادستی با ارگانها و نهادهای مسئول را به آقای شعبانی سپرد. ایشان هم سه موتوره پای کار بود. تیم هنری با هدایت حاج حبیب خسروجردی هم مسئول فضاسازی شدند که اثر کارشان در روز مراسم جلوۀ جالبی داشت.
دل توی دل کسی نبود. باز هم مثل خود والفجر هشت بچه ها با رمز «یا فاطمه الزهراء سلام الله علیها» وارد میدان شدند.
کار با رمز مبارک یا حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها آغاز شده بود و
با همان ضرب آهنگ هم جلو می رفت. از همان ابتدا شهدا رشتۀ عاشقی را به دست
گرفتند. ساعتها کار مداوم زیر آفتاب ، سخت بود ولی هیچ کس پا پس نمی کشید.
پروژه با سرعت حیرت انگیزی جلو می رفت. عملیات احداث قبرها بالا و پایین
زیادی داشت. کم کم خورشید هم غروب کرد.
منطقه تاریک تاریک بود ... بچه های ادارۀ برق چوئبده هنوز کار نصب چراغ روشنایی را تمام نکرده بودند. مجال توقف نداشتیم. رفقا با نور چراغ قوۀ تلفن همراهشان عملیات بتن ریزی کف مقبره را ادامه دادند ؛ صحنه های عجیبی جلوی چشم ما خلق می شد. زمانی برای از دست دادن نداشتیم. یکی دو ساعتی با همین وضعیت گذشت. بالأخره پرسنل ادارۀ برق نور محل تدفین را تأمین کردند. یکی از عادتهای خوب ما ایرانی ها این است که روشن شدن چراغها بدون اختیار با صدای صلوات همراه می شود. حالا دیگر بتن ریزی هم به پایان رسیده بود.
نوای صلوات و حال خوش بچه ها ، معنویت فضا را بیشتر می کرد. اهالی شهر هم کنارمان بودند.
برای ساخت خود قبرها بحث بالا گرفت. مشکل از جایی شروع شد که ما دقیقاً
نمیدانستیم که اندازۀ هر قبر چقدر باید باشد. سرچ اینترنتی و پرس و جو هم
جواب نداد. چاره ای نداشتیم ؛ تنها راه حلی که به نظرمان رسید مراجعه به
قبرکن شهر بود. حدوداً ساعت یک شب با نیسان ایشان را به محل تدفین آوردیم.
یک پیرمرد محترم و خوش اخلاق که البته انرژی و چالاکی تحسین برانگیزی داشت.
آن بندۀ خدا با حوصله ما را راهنمایی کرد. بچه ها هم با همان فرمان به پیش
رفتند.
دست شهدا در همۀ مراحل اجرای طرح دیده می شد. بچه ها تصمیم گرفتند که
همانجا استراحت کنند. بنده و آقای طاهریان هم به مقر برگشتیم تا بعد از
نماز صبح با نیروهای تازه نفس خودمان را به محل پروژه برسانیم.
روز پایانی سال 96 برای تیم مستقر در محل دفن شهدا با حال عجیبی همراه بود. فبرها که تکمیل شدند روحیۀ بچه ها و جو حاکم بر منطقه هم خود به خود تغییر کرد. خنده های صمیمی رفقا جای خودش را به عرض حاجت و دعا داد. دوستان برای خدمت کردن از هم سبقت می گرفتند. بچه ها با اشک چشمانشان قبرها را تزئین کردند. بساط روضه هم برای خودش دنیایی داشت. هر کسی که داخل قبر می رفت با چشم خیس و سینه ای سبک شده بیرون می آمد.
سرانجام خورشید روز 29 هم اسفند غروب کرد. اضطراب ما هم بیشتر شد ولی با آنهمه نشانه ای که از آغاز پروژه به چشممان می خورد، خیالمان راحت بود که ارادۀ خدا ، انجام آبرومند این مراسم است. بچه ها در حال آماده سازی نهایی محل دفن بودند که سال هم تحویل شد. همزمان در مصلای شهر مردم با شهدای گمنام شهرشان وداع می کردند.
آن شب هم به خوبی گذشت. چیزی به سحر نمانده بود که بنده و حاج حبیب به مقر برگشتیم. دو ساعت بعد هم با تعداد زیادی از بچه ها دوباره در محل تدفین حاضر شدیم. کامیونت فرهنگی جبهه موسوم به صراط نصر در کنار مقبره ها قرار گرفت. باد دست گرمش را به زلف پرچمها می کشید. خورشید هم با پای برهنه به زیارت شهدا آمده بود.
یک ساعتی به ظهر مانده بود که تدفین شهدا جلوی چشمان نم زدۀ مردم با نوای مداحی و روضۀ رفقا به پایان رسید. بعد از مراسم ، حال همه خوب بود. خیلی از بچه ها برای نخستین بار در چنین شرایطی قرار می گرفتند. بالای مزار ایستادن گذاشتن شهید در قبر خاطره ای است که تا ته عمر آدم را رها نمی کند. تا غروب جان کلام همۀ دوستان فقط تدفین شهدا بود و بس.
شام غریبان شهدا هم برای ما حس قشنگی داشت. در حالی که بچه ها مشغول اتمام کار بودند ، جمعی از مردم شهر برای قرائت زیارت عاشورا به گلزار شهدای گمنام آمدند. چوئبده ای ها بعد از مراسم مناجاتشان ، در کنار بچه ها مشغول بنایی شدند.
حالا محل سابق بیمارستان حضرت زهرا سلام الله علیها دوباره رنگ و بوی حضرتش را گرفته است. حال دلتنگی ؛ غریبی ؛ بی نشانی.
خوشا بحال آنهایی که شبهای جمعه زائر آنجا هستند. شاید عطر قدمهای شهدا و مادرشان را حس کنند.