عقیق: حاج
همت تازه رسيده بود دوكوهه، ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب بود. جلسه داشتيم.
همراهش گفت: «حاجي هنوز شام نخورده، قبل از اينكه جلسه شروع بشه، اگه غذايي چيزي
دارين، بيارين تا حاجي بخوره.» رفتم و دو تا بشقاب باقالي پلو با دو تا قوطي تن
ماهي آوردم و گذاشتم جلوي حاجي و دوستش.
حاجي
همينطور كه صحبت ميكرد، مشغول خوردن غذا شد. لقمه اول را كه ميخواست در دهانش
بگذارد، پرسيد: «بسيجي ها شام چي داشتن؟» گفتم: «از همينا.» گفت» :همين
غذا كه آوردي جلوي من؟» گفتم: «بله، همين غذا.» گفت: «تن ماهي هم داشتند؟» گفتم:
«فردا ظهر قراره بهشون تن ماهي بديم.» تا اين را گفتم، لقمه را زمين گذاشت و گفت:
«به من هم فردا ظهر تن ماهي بدين.» گفتم: «حاجي جان !به خدا قسم فردا به همه تن ميديم.» گفت: «به
خدا قسم، من هم فردا ظهر مي خورم.» هرچه اصرار كردم، فايده اي نداشت و او آن شب
همان باقالي پلو را خورد.