۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۲ : ۱۱
یوسف را آوردند به شهر، اهل شهر آمدند یوسف را دیدند، حاضر بودند ثروتهای
زیادی بدهند و یوسف را بخرند، همه خریدار بودند، کسی فکر نمیکرد که پول و
ثروت من کم است و یوسف را به من نمیدهند. آنکه مایه اندکی داشت هم در کنار
آنکه ثروت داشت آمده بود. حتّی پیرزنی چند کلاف نخ آورده بود تا یوسف را
بخرد. به او گفتند: به چند کلاف نخ که یوسف را نمیدهند. گفت: در میان
خریداران که هستم، اسم خریدارها را که میآوردند، اسم من هم گفته میشود.
الان هم شما هرجا قصه یوسف را میخوانید، نقل این مشتری هست.
این را
کوچک نشمارید، چون از یاد نمیرود. نماز خواندن، روزه گرفتن، کار خوب انجام
دادن خودت را هم کوچک نشمار. اگر کوچک بشمارید یک وقت میبینید چقدر خطا
کردهاید.
خود حضرت یوسف هم می گوید یک مشتری با چند کلاف نخ آمده بود من را بخرد.
هر کس در دنیا کمی زاهد، متقّی و ساده باشد، خیلی بازار ندارد خریدارش با
چند کلاف نخ میآید. یعنی انتظار نداشته باش اهل دنیا به تو سجده کنند،
دستت را ببوسند، پایت را ببوسند. اگر هم دیدی دستت را میبوسند، پایت را
میبوسند، غش نکن، پس بیفتی و بگویی ما این هستیم. ما آمدیم، چنین و چنان
شد، تربیت کردیم، هدایت کردیم، تازه فرمان ما را کم میبرند، باید بیشتر
ببرند، خیلی جاها هست که من میتوانم اینجور کنم ولی نمیکنم. انسان اینجور
است. اما یوسف را ببین که چقدر فرق دارد. تازه این یوسف کنعان است. یوسف
ما را ببین که چیست؟
میان ماه من تا ماه گردون / تفاوت از زمین تا آسمان است.
پی نوشت:
کتاب طوبی محبّت – جلد دوم ص 39
مجالس حاج محمّد اسماعیل دولابی
منبع:تسنیم