۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۷ : ۱۱
دل پرداغمان چراغانیست سینه آماده بهر مهمانیست
چشم بر در به یاد لاله رخان دیدههامان همیشه بارانیست
مفقود گفتنتان خطاست و ناپیدا دیدنتان خطایی دیگر، شما نه مفقودید، نه بیاثر و نه گمنام و بینشان.
همه جا اثر و نشان شما همچون پرچمی در اهتزاز است؛ شما پیدایان ناپیدایید و ناپیدایان پیدا.
مزار بیپیکرتان در شهر، شمع محفل ماست و یادآور مظلومیت بانوی دوعالم فاطمه زهرا(س) است.
به من گفتند حرف دلم را با بابا بگویم، اما...چه بگویم؟ که اگر میگفتند حرف دلت را با عکس بابا در قاب دیوار خانه بگو راحتتر میگفتم، چرا که از وقتی زبان باز کردم عکس بابا را به جای بابا دیدم و درد دلم را به عکسش گفتم ای پیش پرواز کبوترهای زخمی***بابای مفقودالاثر بابای زخمی
تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی***یک قاب چوبی روی دست میخ بودی
مادرم میگوید: پدرم طاقت گریهام را نداشت
مادرم میگوید: پدرم طاقت سختی کشیدنمان را نداشت
مادرم میگوید: پدرم طاقت لرزیدن من را نداشت و در آن سالهای جنگ که حتی نفت برای بخاری پیدا نمیشد گشت و کرسی پیدا کرد تا ما در سرمای زمستانهای سیاه نلرزیم
مادرم میگوید: ......
پدرم رفت.
یعنی نمیدانست با رفتنش چه شبهایی که بالش من و مادر با اشکهای پنهانی از هم خیس خواهد شد.
یعنی نمیدانست که دخترش در روزهای اول مدرسه که همهی بچهها شوق و ذوق عجیبی از خواندن و نوشتن در وجودشان هست، وقتی اولین جملات را مینویسد "بابا آب داد"، "بابا نان داد" دستشان میلرزد و یخ میکند که بابا کجاست که آب دهد؟ بابا کجاست که نانم دهد؟
توی کتابم هرچه بابا آب میداد ***مادر نشانم عکس توی قاب میداد
یعنی نمیدانست که دخترش در مراسم عقد وقتی جای دستان بابا را در دستانش و جای امضای بابا را در سند ازدواجش خالی میبیند، میلرزد و یخ میکند و زیرلب زمزمه میکند:
امشب عروسی میکنم جای تو خالی ***پای قباله جای امضای تو خالی
یعنی نمیدانست در روزهای ورود آزادگان، دختر و همسرش با شنیدن اسمی هم نام اسمش تا نام خانوادگی را بشنوند و بدانند که گم شده آنان نیست، میلرزند، یخ میکنند، میمیرند و زنده میشوند در لحظاتی که شاید در حدود دهم ثانیه باشد. از نام تا نام خانوادگی.
چرا چرا میدانست که ما چه روزهای سختی را در پیش رو خواهیم داشت و مطمئنا این جدایی برای خودش سختتر و سختتر بود.
او میدانست، ولی رفت.
مادر میگوید: پدر عزیزت رفت چون شهادت را بر اسارت ترجیح میداد، رفت چون روح بلند و ملکوتیش نمیتوانست در این دنیای خاکی بماند، او رفت چون پیرو امامت بود، پیروسالار شهیدان بود، چون میگفت هیهات من الذله، هرچند به قیمت اشک دخترم، هیهات من الذله هر چند به قیمت سختی و لرزیدن دخترم.
پدرت رفت چون بد را به بدتر ترجیح میداد، چون ریختن اشک دخترش برایش سخت بود ولی اسارتش سختتر. لرزیدن و یخ کردن دخترش برایش سخت بود ولی لرزیدنش در برابر هجوم یاغیان و بیگانگان سختتر.
آری او میدانست. همه را میدانست ولی خواست که برود و رفت.
یکی از همرزمانش میگوید بار آخری که به جبهه اعزام میشدیم شیخ احمد اصرار داشت به حرم حضرت معصومه (ص) برود. میگفت درخواستی از حضرت معصومه (س) دارم. وقتی برگشت اصرار کردیم که بدانیم درخواستش چه بوده. گفت: همسر و فرزندم را به ایشان سپردم و خواستم همیشه مراقبشان باشد و از حضرت خواستم که در این اعزام شهادت یا مفقودی را قسمتم نماید.
خودش خواست که برود و میدانست در نبودش ما چه دشواریهایی پیش روی خواهیم داشت که ما را به خدا و به حضرت معصومه(س) سپرد.
پدرم دلم میخواست تمام این سالها در کنارم بودی تا سر پریشانم را بر زانویت میگذاشتم که آرامش جاودانه بگیرم. ولی تو نبودی...اما...
و اما کلام آخرم: بابای خوبم! آرزویم این است که حداقل در لحظهی مرگم در کنارم باشی تا به جبران آن لحظات شیرین و خوشی که با نبودنت برایم تلخ و دشوار شد، لحظات مرگ را که سختتر است با بودنت، برایم راحت و شیرین شود. بابای خوبم! حس عجیبی همیشه در وجودم هست که در لحظه مرگ سرم را بر زانو خواهی گرفت و با این امید بیصبرانه منتظرت هستم.
خاطرنشان می شود: شهید آقاجانی ابتدا در عملیات والفجر۶ که با رمز یازهرا (س) در مناطق چزابه و جنوب دهلران انجام شد، شرکت کرد و بعد از اتمام پیروزمندانه این عملیات، بدون بازگشت به زادگاهش درعملیات خیبر شرکت کرد و با رمز یا رسول الله (ص) همراه سایر رزمندگان در جزایر مجنون و هورالهویزه به قلب نیروهای دشمن حملهور شد و بعد ازگذشت ۱۲ روز از آغاز عملیات در ۱۵ اسفند ۶۲ لباس زیبا و برازنده شهادت را به تن کرد و پیکر پاکش میهمان خاک شد و تا به امروز نیز هیچ خبر و اثری از او به دست نیامده است تا مرهمی بر دل تک دختر او که در زمان مفقودی او به دنیا آمد، باشد؛ البته برای پر کردن جای خالی او، در محل امامزاده افخم روستای نرجه شهرستان قزوین مزاری به یادبود برایش ساخته شده است.
منبع:حوزه