عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۹۹۲۵۹
تاریخ انتشار : ۱۸ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۴:۱۰
یادداشت‌های یک زائر اهل قلم
مرد روضه‌خوان افغان گفت: ان شاالله خدا به برکت‌ ای عزاداری‌ها گناهان همه‌مان را بریزاند و آبرویمان را نریزاند. ان شالله خدا سلامتی، جانِ جوری، ثروت، رفاه، امنیت و آسایش همگانی را نصیب همه ما قرار دهد.
عقیق:سجاد محقق، نویسنده، امسال به عنوان زائر به سرزمین وحی رفت و «حاجی» شد. او در ۲۵ قسمت یادداشت‌های روزانه‌اش از این سفر روحانی به زوایای مختلفی از زیارت، اعمال و مناسک حج در دو شهر مدینه منوره و مکه مکرمه و اطراف و اکناف این دو شهر پرداخت.
محقق در آخرین یادداشت‌اش که به وداع اختصاص دارد، آخرین روز حضور در کنار بیت‌الله را توصیف کرده است. آخرین یادداشت این زائر اهل قلم را در فارس بخوانید.
ساعت پنج صبح باید مکه را ترک می‌کردم. بعد از ۲۹ روز اقامت و ۳۵ روز سفر. بعد از ۳۵ روز خستگی و خواب و خوراک نامنظم. بعد از ۳۵ روز نگاه‌های خوب و شنیده‌های خوب و حس‌های خوب. برای یادداشت آخر فکرهایی توی سرم بود. می‌خواستم جمع‌بندی کنم، توضیح دهم، خواهش کنم، نصیحت کنم، معذرت بخواهم و وداع بنویسم. می‌خواستم دوباره از غصه‌های مدینه بگویم و از قصه‌های مکه. از اشک‌های غم‌انگیز مدینه و اشک‌های شوق مکه. از امت واحده می‌خواستم بنویسم و یا حتی از همسفرهایم. از لحظات خوش سفر؛ از شکوه عرفات، مشعر و منا. از پشت پرده بعضی از یادداشت‌ها. از یادداشتی که در حال راه رفتن از مشعر به منا، با پرچمی توی دست و کیفی روی دوش نوشتم تا یادداشتی که لحظه آخر ارسال از خستگی با چشم‌های نیمه باز به اشتباه دیلیت کردم. از صورتی که شستم و دوباره از نو نوشتم. می‌خواستم یادداشت آخر را از پیغام‌های خصوصی اینستاگرام بنویسم؛ از محبت‌ها، از تمسخرها و التماس دعاها. ۳۵ روز توی ذهنم نکاتی که در یادداشت‌ها جا می‌ماند را علامت می‌زدم برای روز آخر. حالا همه آنها توی ذهنم راه می‌روند اما قسمت این بود داستان دیگری بنویسم. داستان وداع. یک وداع متفاوت کنار بیت‌الله.
مسجدالحرام، حد فاصل مسعی و مطاف
برای آنها که حج نرفته‌اند می‌گویم. داستان وداع از مسجدالحرام این است. رسم است در واقع. بخشی مستحبات و بخشی ذوق آدم‌های حج رفته تاریخ که شده این اعمال. چهار نماز دو رکعتی در چهار کنج خانه خدا. طواف وداع. نماز طواف وداع. دعاهای خداحافظی و خروج از مسجد. پشت می‌کنی به کعبه. دلت نمی‌آید. دوباره برمی‌گردی. چند قدم که جلو رفتی پشت می‌کنی. دوباره رو می‌کنی و بعد از چند قدم دوباره رو می‌گردانی. هفت بار که این کار را کردی، دلت آرام می‌شود. کمی البته. دوباره می‌روی و این‌بار فقط لحظه آخر سر می‌چرخانی. گوشه کعبه و سیاهی پرده به چشمت می‌خورد.
این داستان وداع، عمومی است. من هم سه بار در عمره این طور وداع کردم. این بار هم. چهار نمازِ چهار کنج را خواندم. به دلم ننشست. طواف وداع را کردم. به دلم ننشست. نمازش هم همین‌طور. رفتم سراغ کعبه. خودم را چسباندم به سنگ‌های داغ. خشک شده بودم. دلم سنگ. نه اشکی و نه بغضی. انگار نه انگار. طبق عادت دعا کردم. سرد و بی‌روح بودم. فقط وقتی گفتم خدایا بار آخری نباشد که صورت روی این سنگ‌ها می‌گذارم. تنم لرزید و چشم‌هایم خیس شد. اما این اشک وداع نبود. کلافه شده بودم. خودم را از کعبه کندم و آمدم جای نسبتا خلوتی روبروی ناودان طلا که چند صفحه آخر قرآنم را بخوانم. قرآن که ختم شد، بستم و بوسیدمش. توی دستم بالا آوردمش و گفتم خدا به حق این قرآن با این حال راهی‌ام نکن.
خوب می‌دانستم که این زیارت وداع روح ندارد. خدای کعبه خودش می‌داند که هنوز قرآن را پایین نیاورده بودم که لهجه‌ای افغان به فارسی گفت: خب عزیزان در این لحظات آخَر همَه رو می‌کنیم به کعبه. تکان نخورده بودم که یک نفر سمت راستم نشست و یک نفر سمت چپم. توی آن حال کلافه، حوصله جمعیت نداشتم. برگشتم رو به عقب که دیدم چهل ـ پنجاه نفر دیگر هم پشت سرم هستند. مردی در آستانه میانسالی روی صندلی نشسته بود و می‌خواست شروع کند به دعا. دیر بود و وقت کم. باید برمی‌گشتم. خواستم بلند شوم اما نمی‌دانم چه شد که نشستم. رو به کعبه کردم. مرد گفت. بسم الله الرحمن الرحیم. الهی بحق محمدٍ و علیٍ و فاطمه، بالحسن و الحسین، و تسعة المعصومین من ذریته. شیعه بودند. خشکم زد. دوباره رو کردم عقب. نشسته بودم جلوی یک جماعت شیعه افغان، با صورت‌های خسته و ستم‌کشیده. بدن‌های رنج کشیده و چشم‌های منتظر اشک وداع. دوباره رو کردم به کعبه. ضبط گوشی را روشن کردم تا صدای این لحظات را همیشه داشته باشم:
«پروردگارا! از تقصیرات ماها درگذر
پروردگارا! گناهان و معصیت‌هامان را شست‌وشو داده و نامه عملمان را نورانی قرار بده و در قیامت آن را به دست راستمان بسپار
خدایا! در لحظه مردن چشم‌هایمان را به جمال قائم آل محمد (عج) روشن گردان
خدایا!‌ ای حج،‌ ای عمره،‌ ای طواف وداع، ‌ای سعی صفا و مروه را آخرین برای ما قرار مده
خدایا! ما را با ایمان زنده بدار و قدم‌هایمان را که به اماکن مقدسه اصابت کرد از گناه بازدار
پروردگارا! و آنچه خیر است نصیب همه ما قرار بده و آنچه شر و بد است از همه ما دفع و رفع بگردان
خداوندا! در این مکان مقدس که مسجد الحرامت باشد، در کنار حِجر اسماعیل، حَجرالاسود، مقام بنده مهربانت ابراهیم، دست‌های نیاز ما را از درگاه بی‌نیاز خودت خالی برمگردان
خدایا! خیانتکاران به اسلام و مملکتمان را از ریشه بخشکان
خدایا! دست‌هایمان را پیش هیچ مرد و نامردی دراز مگردان
پروردگارا! ما امید داریم. دعاهای قائم آل محمد را در حق ما مستجاب بگردان و در نسل و اولاد ما از لشکریان امام زمان خلق بفرما»
به اینجا که رسید صلوات فرستاد. ما هم.
صدای بلندش جمعیت را بیشتر کرده بود. تجمعات اینچنینی در حج ممنوع است. شرطه‌ها آمدند. چند بار هم آمدند. نگاه می‌کردند و یک دفعه به جای اعتراض، برمی‌گشتند و بی‌خیال ما می‌شدند.
مرد دعا خوان شروع کرد به روضه. باز هم مثل دعاها همان‌طور که گفت می‌نویسم. اگر بلد بودید، لهجه افغان را هم اضافه‌اش کنید:
«زینب کبری گفت‌: ای مادرجان، ام‌البنین من از عباست یک گلایه دارم.
چه گلایه‌ای داری زینب جان؟
گلایه من این است که عباس تو در لحظه آخر حسین را برادر صدا زد. او زمانی که از اسب زمین افتاد، دست‌هایش بریده شد، زمانی که عمود آهنین به فرقش اصابت کرد، فریاد زد یا أخا أدرک أخا. برادر جان به فریاد برادر برس. حسین را برادر صدا زد، اما ام‌البنین مگر من خواهرش نبودم؟ چرا به من خواهر نگفت.»
صدای هق هق جمعیت بلند شده بود. یک قطره اشکم ریخت روی مطاف.
«زینب گفت اما ام‌البنین من هم نسبت به عباست خجالت زده‌ام. من هم در حق عباست کوتاهی کردم. می‌دانی کجا؟ می‌دانی کِی؟ روز یازده محرم، وقتی از کنار قتلگاه گذشتم، با بدن بی‌سر حسینم خداحافظی کردم، اما دشمن مهلت نداد بروم کنار نهر علقمه، با بدن عباسم خداحافظی کنم. من هم از عباست خجالت زده‌ام. ام‌البنین گفت، زینب جان تو نرفتی کنار بدن پسرم اما، مادرش زهرا کنارش حاضر بود. دست‌های بریده پسرم را جمع کرد. مادرش زهرا صدا می‌زد، ابالفضلم! واقعا نسبت به حسینم وفاداری کردی. ابالفضلم! از این به بعد من را مادر، حسینم را برادر و زینبم را خواهر صدا بزن.....»
مرد روضه‌خوان گفت: ان شاالله خدا به برکت‌ ای عزاداری‌ها گناهان همه‌مان را بریزاند و آبرویمان را نریزاند. ان شالله خدا سلامتی، جانِ جوری، ثروت، رفاه، امنیت و آسایش همگانی را نصیب همه ما قرار دهد.
خدایا! ما را با حج مقبول، سعی مشکور و ذنب مغفور به جمع دوستان و آشنایانمان ملحق بگردان.
مرد گفت: عزیزان! حالا همه سجده کنید و ده مرتبه «شَکراً لله» بگویید. توی سجده این قدر جماعت گریه کردند که حد نداشت. من هم عضو همین جماعت شده بودم. سرم را که بلند کردم، مرد گفت: فردا می‌خواهید بروید مدینه.
دلم شکست. من جزوشان نبودم. گفت یا خدیجه کبری! شرمنده که نمی‌توانیم سلامت را به دخترت زهرا برسانیم، اما قول می‌دهیم سلامت را به قبرستان غبارآلود بقیع و ام‌البنین و حلیمه سعدیه برسانیم. همان‌طور که جمعیت اشک می‌ریخت و شرطه‌ها می‌آمدند و دوباره می‌رفتند مراسم وداع افغان‌ها تمام شد.
بلند شدم رفتم عقب سراغ روضه‌خوان. وقتی با ظاهر عربی دیدم، کمی ترسید، اما چشم‌هایم را که دید دست دراز کرد. گفتم: ایرانیم. شب آخرم بود. گفت مثل ما. گفتم دلم گرفته بود و اشکم نمی‌آمد. گفت لابد روضه نخواندی. گفتم شما خواندی. گفت چشم‌هایت را می‌بینم. شانه‌اش را بوسیدم و گفتم ممنون. امشب اگر نبودید نمی‌دانستم باید چکار کنم. بغلم کرد و یکی یکی پیرمردها جلو آمدند و حال و احوال کردیم. اسمش را پرسیدم. سید اقبال بود. از سَمَنگان آمده بودند. گفتم از حج گزارش می‌نویسم. داستان این روضه کنار بیت‌الله آخرینش هست. می‌شود یک عکس دسته‌جمعی برای گزارشم بگیریم؟ گفت: عزیز جان چرا نمی‌شود. ما به شما ایرانی‌ها مدیونیم. شما فخر جهان اسلامید. آبرو و افتخار مسلمانانید. بعد ده ـ بیست نفرشان جلو آمدند.
همین عکس را گرفتیم. با چشم‌هایی که با روضه کربلا توی مطاف وداع کرده بودند و سبک شده بودند. خداحافظی کردم. رفتم سراغ رسم وداع. هفت بار رفتم و برگشتم. گریه می‌کردم، اما اشک‌هایم تمام شده بود. سبک بودم. شاد بودم. سریع رفتم برای سلام آخر به حضرت خدیجه. زیارتنامه را خواندم. شکر کردم. قسمش دادم به حق جانش محمد و برگشتم هتل.
یک ساعت دیگر باید از هتل می‌زدیم بیرون. اینترنت گوشی وصل شد و دیدم حامد رفیق مشهدی و هم‌اتاق عمره دانشجویی برایم عکس گنبد امام رضا (ع) را فرستاده. نوشته بود آخر شب حرم خیلی یادت کردم. خندیدم. آخر شب، یعنی درست همان موقع که دل سنگ شده‌ام بی‌هوا نرم شد. همان موقع که خدا را به حق قرآن قسم دادم. همان وقت که روضه‌خوان افغان و جماعتش نشستند دورم. همان زمان که اشک ریختم، سبک شدم و وداع کردم. از مکه به امام مهربان سلام کردم. از توی اتاق هتل. تشکر کردم. شروع سفرم با امام رضا بود و پایانش هم با خودش. نان و نمک سفره‌های این خاندان تمامی ندارد انگار. فقط باید حواسمان را جمع کنیم از سر سفره بلند نشویم.
چهار ـ پنج روز دیگر محرم است و هیچ هدیه‌ای برای کسی که ۳۵ روز سر سفره خدا و رسول‌الله و ائمه بقیع و حضرت خدیجه و ام‌البنین بوده دوست‌داشتنی‌تر از باز شدن سفره اباعبدالله (ع) نیست.توی ترافیک غروب جمعه داریم از فرودگاه می‌رویم خانه. چشم‌هایم را به زور باز نگه داشتم. مردم دارند خیابان‌ها را کتیبه و پرچم می‌زنند. ستون تکیه‌ها و هیئت‌ها بلند شده. باز هم می‌گویم. نوحه‌های قدیمی روح دارند. زنده‌اند. خودشان به زبان جاری می‌شوند.
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
می‌رسم خانه. به قول سید اقبال، شَکراً لله. فقط همین. والسلام

منبع:فارس

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین