عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۸۰۱۱۵
تاریخ انتشار : ۰۶ آبان ۱۳۹۵ - ۰۹:۴۴
گفت‌وگوی مشروح با آیت‌الله غلامرضا فیاضی:
رییس مجمع عالی حکمت اسلامی گفت: فلسفه مادی می‌گوید انسان یعنی همین بدن. اما عالم دیگری می‌گوید تمام حقیقت انسان روحش است و بدن تنها حکم مرکبی را دارد که انسان می‌تواند هر طور که می‌خواهد از این مرکب استفاده کند

عقیق:آیت الله غلامرضا فیاضی در سال 1328 در قم به دنیا آمد. ایشان دروس حوزه را نزد اساتید برجسته‌ای چون حضرات آیات دوزدوزانی، نوری همدانی، شیخ جواد تبریزی و وحید خراسانی خواند.

آیت الله فیاضی نهایة‌الحکمه را نزد علامه مصباح یزدی و اسفار و فصوص الحکم را نزد آیت‌الله جوادی آملی فراگرفت. این عضو هیئت مدیره و پژوهشگر مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی چند سالی است که کنار مدیریت برخی مراکز علمی ـ فلسفی، بیشترین وقت خویش را به تدریس درس خارج اسفار اختصاص داده است؛ به نحوی که جلسه تدریس ایشان از مهم‌ترین حلقه‌های پرورش نیروهای نخبه فلسفی در قم به حساب می‌آید.

این عضو جامعه مدرسین و رییس مجمع عالی حکمت اسلامی درباره ظرفیت‌های موضوع موجود بما هو موجود و عرصه تحول در علوم انسانی صحبت کرده است. این گفت‌وگو در شماره هجدهم فصلنامه تخصصی علوم انسانی اسلامی منتشر شده است:

*قدمای فلاسفه چه تصوری از مسئله داشتند که موجود بما هو موجود را موضوع فلسفه اولی قرار دادند؟

-همانطور که می‌دانید هیچ علمی نیست که از موجود بحث نکند، مثلاً علم طب از موجود بما هو بدن انسان بحث می‌کند، دامپزشکی از موجود بما هو بدن حیوان، علم شیمی هم از موجود بی‌جان و از جهت فعل و انفعالات و ترکیب‌هایی که این جمادات می‌توانند با هم داشته باشند. همین موضوع، گاهی یک موضوع جزئی مشخص است و گاهی نیز جامع بین چند موضوع خُردتر است. مثلاً طبیعیات قدیم به دو بخش تقسیم می‌شد: بخش عمده‌ای از طبیعیات از جسم‌های خاص مثل حیوان، معدن و فلک بحث می‌کند، اما بخش دیگر سماع طبیعی نام دارد که از جسم بما هو جسم بحث می‌کند. مانند اینکه آیا جسم حرکت دارد یا ندارد؟

آیا جسم مرکب است یا بسیط است؟‌ وقتی از جسم بما هو جسم بحث می‌شود، احکام مورد بحث بر بدن انسان، معادن و فلک صادق است، اما از آن جهت که جسم است. در علم سماع طبیعی، جهت جسمیت مهم است. فلسفه هم همین حکم را دارد. چرا فلسفه علم کلی است؟ چون از هستی به نحو کلی بحث می‌کند بدون اینکه آن را به یک موجود خاص مقید کند.

فلسفه علم کلی است چرا که از هستی به نحو کلی بحث می‌کند

مثلاً بحث می‌کند که آیا در تحقق موجودات، وجود آنها اصالت دارد یا ماهیتشان؟ آیا این وجودات از هم گسسته‌اند یا رابطه نیز یک نوع وجود است و اشیاء با این موجود با هم رابطه دارند؟ آیا موجودات ممکن‌ هستند یا واجب؟ آیا موجودات ثابت‌اند یا متغیر؟ آیا موجودات مادی‌اند یا مجرد؟ پس موضوع مباحثی که فیلسوف مطرح می‌کند، موجود بما هو موجود است و هدف از آن، مانند هر علم دیگر، شناخت و کشف حقایق است. اسم این مباحث را فلسفه اولی یا علم کلی گذاشتند.

*با توجه به تفکیک بین موضوع فلسفه و موضوع سایر علوم، موضوع فلسفه ویژگی خاصی پیدا می‌کند و آن، عموم و شمول است؛ به این معنا که چنین حیثی در همه موضوعات و موجودات وجود دارد، ولی در عین حال این حیث عام یک حیث در عرض سایر حیثیت‌هاست و موجودات، حیثیت‌های دیگر هم دارند؛ به نحوی که قسیم آن محسوب می‌شوند. حال سؤال آن است که چه نسبتی بین حیثیت عمومی همه موجودات و حیثیت‌های خاص موجودات که فراگیر نیستند برقرار می‌شود؟

-مسائل علم عام در تمام علوم خاص کاربرد دارد. از آنجا که مباحث فلسفی برای موجود بما هو موجود است، پس در تک‌تک موجودات جاری است. البته باید توجه داشت که این حیثیت‌ها در تحلیل ذهن انسان‌ها از هم تفکیک می‌شود. این طور نیست که جسم بودن با موجود بودن در خارج دو حقیقت باشد، بلکه همین موجود خارجی، هم جسم است و هم موجود. بنابراین، اگر کسی که می‌خواهد یک جسم خارجی را بشناسد به شناخت‌های محدود در علوم جزئیه اکتفا کند، شناخت ناقصی خواهد داشت؛ زیرا این موجود احکامی هم دارد که در آن علوم جزئی بحث نمی‌شود. لذا خیلی طبیعی است که اینها به هم مرتبط باشند.

بین عالمی که با نگاه تک بعدی، بُعد مشترک بین این موجود با بقیه موجودات را از نظر می‌اندازد با عالمی که در عین حال به وجه عام اشیاء هم توجه دارد، تفاوت وجود دارد؛ یعنی فرق است بین کسی که در تصرف یک شیء به مالکیت حضرت حق بر اشیاء توجه ندارد و کسی که معتقد است تصرف در هر شیء باید در حیطه اذن خالق هستی باشد؛ خالق بزرگی که شگفتی‌های این شیء مربوط به اوست و این‌ فرد نیز یک مخلوق است و آزاد مطلق نیست که هر نوع تصرفی در آن بکند، بلکه تابع اجازه و نهی آن مالک حقیقی است. این دو نوع برخورد با یک علم جزئی است.

*فرمودید حیثیت‌های عام اشیاء و حیثیت‌های خاص با هم مرتبط‌اند. قاعدتاً تبیین این ارتباط رقم زننده نوع ترابط فلسفه و علوم می‌شود. سؤال این است که اگر بخواهیم حیثیت‌های اختصاصی شیء ـ مثل بدن انسان از حیث سلامت و مرض ـ را مورد مطالعه قرار دهیم، آیا در شناخت آن به حیثیت عام وابسته‌ایم یا حیثیت‌های خاص را به صورت علی‌حده می‌توان شناخت و تنها هنگام توصیف کل شیء باید به حیث عام توجه کرد؟ یعنی آیا در نهایت یک نوع انضمام و تألیف بین فلسفه و علوم برقرار می‌کنیم که حیطه‌هایی مجزا از هم دارند یا واقعاً علوم در شناخت حیثیت‌های خاص، به نوعی به فلسفه وابستگی دارند؟

- بله، وابستگی هیچ جای انکار ندارد. شما هنگامی می‌توانید وارد هر علمی شوید که اصل اینکه یک چیزی در عالم هست ـ که اولین مسئله فلسفی است ـ برای شما اثبات شده باشد. مسئله دوم، اینکه انسان می‌تواند حقایق عالم را بشناسد. سومین مسئله فلسفی این‌ است که آیا می‌توانیم این شناخت را به دیگران منتقل کنیم یا نه؟ اینها بخش معرفت‌شناسی فلسفه است. بنابراین، کسی که می‌خواهد وارد علوم بشود برای اینکه دچار تردید و تزلزل نشود به فلسفه نیاز دارد.

قائلان به نسبیت در غرب معتقدند وقتی می‌گوییم «وجود با عدم جمع نمی‌شود» معلوم نیست واقع مسئله این طور باشد؛ مثل بچه‌ای که خیال می‌کند فرمانروای عالم است و برای خودش هزار رقم خیالات دارد، این یک نوع تفکر است. اما یک نوع تفکر دیگر می‌گوید، گزاره «وجود با عدم جمع نمی‌شود»، یک حقیقت است که فیلسوف توانسته آن را کشف کند. مثل اینکه وجود جسم یک حقیقت است، نه اینکه من فکر کردم وجود دارد و خودم را به آن سرگرم کرده‌ام. اینجا فلسفه به صورت اساسی در علم تأثیر دارد.

فلسفه‌ای که هم در هستی‌شناسی و هم در معرفت‌شناسی واقع‌گراست، به فلسفه الهی و فلسفه مادی تقسیم می‌شود

اصلاً فلسفه از اینجا شروع می‌شود، یک فلسفه شکاک داریم و یک فلسفه واقع‌گرا که خود به دو دسته قائلان امکان شناخت واقع و مخالفان آن تقسیم می‌شود. اینکه شخصی هنگام ورود به علم، واقع‌گرا باشد یا لاادری، در نوع دنبال کردن علم خیلی مؤثر است. علم، گاهی یک امر جدی می‌شود و گاهی یک سرگرمی می‌شود که فعلاً داریم با آن زندگی می‌کنیم. فلسفه‌ای که هم در هستی‌شناسی و هم در معرفت‌شناسی واقع‌گراست، به فلسفه الهی و فلسفه مادی تقسیم می‌شود.

فلسفه مادی و الحادی می‌گوید هر چه هست همین عالم محسوس است؛ «لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللَّهَ جَهْرَةً» (بقره / 56) مثل فلسفه مارکسیست که از هر دو جهت واقع‌گراست ولی در عین حال معتقد است که واقعیت با ماده مساوی است. اما فرد دیگری می‌گوید این ماده بخشی از عالم هستی است و خودش در دامن موجودات دیگری موجود است که اگر آنها باشند، این هست و اگر نباشند این هم نیست. بنابراین، اینجا هم تأثیر نگاه فلسفی در علمی که دانشمند می‌خواهد دنبال کند به زیبایی معلوم می‌شود.

اما اگر کسی ادعا کند که مسئله‌ای جزئی مثل اینکه جسم در حرارت منبسط می‌شود یا نه را می‌توان به تنهایی و بدون ارتباط با فلسفه فهمید، ادعای او درست است.

*در علوم طبیعی تمایز کمی روشن‌تر است ولی آیا در علوم انسانی نیز همین طور است؟

-اگر کسی بگوید انسان منحصر به بدن است، بر اساس یک فلسفه سخن گفته است. فلسفه مادی می‌گوید انسان یعنی همین بدن. اما عالم دیگری می‌گوید تمام حقیقت انسان روحش است و بدن تنها حکم مرکبی را دارد که انسان می‌تواند هر طور که می‌خواهد از این مرکب استفاده کند. مثل یک هواپیما که می‌توانید مسیری طولانی را در فرصت کم طی کنید و در عین حال هیچ دخالتی در حقیقت شما ندارد. شما بوده‌اید در حالی که این مرکب (بدن) خلق نشده بود و خواهید بود در حالی که این مرکب می‌پوسد و خاک می‌شود. قهراً این دو نوع تفکر در انسان‌شناسی و تنظیم علوم انسانی نقش زیادی دارد.

*شما در علوم طبیعی فرمودید که می‌توان یک مسئله جزئی را مستقل از حیثیت عام، فهمید. آیا در علوم انسانی هم می‌توان چنین فرضی داشت که مسئله‌ای جزئی را مستقل از فلسفه عام کشف کنیم؟ یعنی حیث خاص شیء را بدون آنکه به دستاوردهای فلسفی احتیاجی داشته باشیم درست بشناسیم؟

-بله، مثلاً روح انسان دارای تمایلات مشترک بین انسان و حیوان و تمایلات متعالی مخصوص به خود است. وقتی دو نفر می‌خواهند راجع به تمایلات روح انسان در روان‌شناسی ـ چه با روش درون‌نگری یا روش آزمایشگاهی ـ تحقیق کنند، امکان دارد دو نفر یکی الهی و یکی غیر الهی به یک نتیجه و حقیقت برسند.

حتی ممکن است هر دو الهی باشند، ولی یکی دید الهی‌اش را در کار خود دخالتی ندهد و با این حال، هر دو به یک نتیجه و به یک حقیقت برسند. اما یکی مصداق مؤمن در عمل می‌شود و دیگری نیز مصداق ملحد در عمل می‌شود؛ ولو در اعتقاد هر دو الهی هستند.

روح انسان دارای تمایلات مشترک بین انسان و حیوان و تمایلات متعالی مخصوص به خود است

خداوند متعال فرموده من آن کسی را که الهی کار می‌کند، همراهی می‌کنم؛ «وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنا» (عنکبوت/69). لذا چون جوانان معتقد ما در همین کارهای مادی به قصد پیشرفت یک کشور اسلامی و برای رضای خدا وارد می‌شوند به سرعت به نتایجی می‌رسند که دشمن تا به چشم نبیند باور نمی‌کند؛ زیرا غربی‌ها با سال‌ها تلاش به این نتایج رسیده‌اند که البته معلوم هم نیست توسط خودشان باشد؛ چراکه بسیاری از شیعیان ایران، عراق، یا پاکستان که از عِرق دینی قوی برخوردار نیستند، ولی اساسشان درست است و مورد عنایت حق هستند، در خدمت غربی‌ها قرار می‌گیرند و کار آنها را پیش می‌برند.

البته یک حقیقتی هم در این مطالب هست و آن اینکه «اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النّورِ وَالَّذینَ کَفَروا أَولِیاؤُهُمُ الطّاغوتُ یُخرِجونَهُم مِنَ النّورِ إِلَی الظُّلُماتِ» (بقره/257).

*یعنی می‌فرمایید گرچه ممکن است مؤمن و غیرمؤمن در مسئله‌ای جزئی به یک جواب برسند ولی با عنایتی که خداوند به آن مؤمن دارد، امکان دارد مسیر ده ساله یک ملحد را در یک سال بپیماید. این در حالی است که ایمان و کفر در محتوای فهم آن مسئله جزئی تأثیرگذار نیست.

بله، همین طور است. البته چون این امداد الهی خیلی وسیع است، علاوه بر اینکه ممکن است فرد مؤمن سریع‌تر به آن مسئله جزئی برسد، امکان دارد به چیزهایی برسد که فرد ملحد اصلاً نمی‌رسد. لذا اگر جوانان ما و دولت‌ها واقعاً وظیفه‌شان را صحیح انجام دهند و مطابق آیه قرآن عمل کنند که می‌فرماید: «الَّذینَ إِن مَکَّنّاهُم فِی الأَرضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَآتَوُا الزَّکاةَ وَأَمَروا بِالمَعروفِ وَنَهَوا عَنِ المُنکَرِ» (حج/41)، کشور به سرعت به سمتی می‌رود که دشمنان ما از آن می‌ترسند.

*پس معتقدید که ایمان و یا آن شناخت عام که در دستگاه فلسفه اسلامی وجود دارد، جز در سرعت و وسعت دستیابی به آن شناخت جزئی و حیثیات شخصیه، هیچ تأثیر دیگری در شناخت موجودات ندارد؟

هرگز چنین نیست. چرا که در شناخت‌های جزئی و شخصی هم نور ایمان مؤثر است و آنچه این بود که ممکن است مؤمن و کافر به شناخت واحد جزئی برسند، مثل اینکه هر دو می‌فهمند که وجود دارند؛ ولی یکی وجودش را محصور در همین بدن عنصری می‌داند و دیگری حقیقت خود را روح می‌داند و بدن را در حدّ مرکبی برای آن. پس امکان دارد که در یک مسئله هر دو به یک شناخت برسند ولی در وسعت و سرعت با هم تفاوت دارند؛ چون یک طرف با امدادهای خداوند همراه است و یک طرف نه. شناخت کسی که تحت ولایت شیطان است «إِنّا جَعَلنَا الشَّیاطینَ أَولِیاءَ لِلَّذینَ لا یُؤمِنونَ» (اعراف/27) هم از نظر وسعت و هم از نظر عمق متفاوت است «إِنَّ کَیدَ الشَّیطانِ کانَ ضَعیفًا». (نساء/76)

*ممکن است در شناخت حیثیت جزئی به دو شناخت متضاد برسند؟

ممکن است حتی دو فرد الهی هم به شناخت متضاد برسند. حتی دو فقیه که مطابق احکام شرع عمل می‌کنند و متقی هستند و تلاش خودشان را هم کرده‌اند نیز گاهی به نظر واحدی نمی‌رسند.

*آیا ممکن است دو فرد الهی و الحادی که دو جهت برای این عالم قائلند و دو نگاه متفاوت دارند، به دو نحوه شناخت کاملاً متضاد برسند و این شناخت‌ها به گونه‌ای باشد که بتواند در زندگی آنها تأثیر متفاوت بگذارد؟

بله؛ خیلی طبیعی است که اختلاف در شناخت ایجاد شود؛ چون انسان‌ها این عالم را اداره نمی‌کند. عالم رب العالمینی دارد که فرموده: «سأَصرِف عَنْ ءَایَتیَ الَّذِینَ یَتَکَبرُونَ فی الاَرْضِ بِغَیرِ الْحَقِّ» (اعراف/146)؛ یعنی خداوند کسانی را که اهل استکبارند از حقایقِ روشن روگردان می‌کند که کفر یکی از مظاهر استکبار در مقابل حق و حقیقت است؛ این‌طور می‌شود که حقایق را باطل می‌فهمند. یعنی آنچه را که هست، نیست می‌پندارند و آنچه را که نیست، هست می‌پندارند. «قُل هَل نُنَبِّئُکُم بِالاَخسَرینَ اَعمالًا* اَلَّذینَ ضَلَّ سَعیُهُم فِی الحَیوةِ الدُّنیا وَ هُم یَحسَبونَ اَنَّهُم یُحسِنونَ صُنعًا» (کهف/103و104). چون خدای متعال باب فهم حقیقی را بسته است، افرادی در عالم هستند که این‌طور غلط می‌فهمند. «وَجَعَلْنَا عَلَی قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً أَن یَفْقَهُوهُ وَفِی آذَانِهِمْ وَقْرًا». (اسراء/46)

*بنابراین، برداشت ما از کلام شما این شد که انصرافی که خدا ایجاد می‌کند در فهم جزئیه نیست و لذا کافر و مؤمن در آن فهم جزئی یکسان هستند.

بله ممکن است یکسان بفهمند، ولی امکان دارد این‌طور هم نباشد. اینها بستگی دارد که خدای متعال چه مقدار به فرد فرصت بدهد و چه مقدار مشیتش تعلق بگیرد ‌که فهم او ادامه پیدا کند.

بنابراین، ممکن است هر دو یک چیز بفهمند، ولی این‌گونه نیست که وقتی یکسان تلاش می‌کنند حتماً به یک نتیجه برسند؛ هرچند تلاش‌ آنها مثل هم و به اندازه هم و با مقدمات یکسان باشد؛ زیرا ایمان و کفر در سرعت و عمق نتایج تأثیرگذار است.

*کلام شما تا اینجا بیانگر تأثیر ایمان ‌فردی در علوم بود، اما جایگاه حکمت متعالیه و دیگر فلسفه‌ها کجاست؟

فلسفه، شرط ایمان است؛ چون ما معتقدیم که ایمان بدون معرفت امکان ندارد. ایمان، فرع معرفت است؛ چرا که ایمان عبارت است از دل بستن اختیاری به یک حقیقت. پس تا زمانی که حقیقت بودن آن معلوم نشود چطور می‌توان به آن ایمان آورد؟ ما می‌گوییم فلسفه باید باشد و باید شخصِ طالبِ فلسفه سعی کند حقیقت را بفهمد، اما علم هرگز تقلیدی نیست؛ محقق نمی‌تواند مقلد باشد.

فلسفه، شرط ایمان است؛ چون ما معتقدیم که ایمان بدون معرفت امکان ندارد. ایمان، فرع معرفت است

بنابراین کسی که از فلسفه عام و الهی برخوردار است و به مقتضای آن ایمان به مبدأ و معاد و ولایت دارد، در علوم جزئی تأیید من عند الله و نصرت الهی دارد. هرچند ایمان در محتوای علوم جزئی تاثیرگذار نیست، اما عالمان تحت قوانین حرکت امداد مؤمن و کافر قرار می‌گیرند.

*یکی از اشکالاتی که به موضوع فعلی فلسفه مطرح شده آن است که قاعدتاً موضوع فلسفه باید به نحو حضوری درک شده و بدیهی‌ترین باشد. بنابراین می‌بایست اولین درک حضوری انسان، موضوع فلسفه قرار بگیرد که آن «وجود خاص انسان» است نه «موجود بما هو موجود».

پاسخ این اشکال به این بحث برمی‌گردد که آیا هر جا فردی از یک کلی فهمیده شد، آن کلی فهمیده شده است یا خیر؟ اگر فردی از یک کلی وجود داشت آیا آن کلی وجود دارد یا نه؟ فرد، چیزی نیست جز همان کلی به اضافه تشخص؛ این بحث فلسفی است. خب اگر کسی بگوید «وجود خودم» را می‌یابم و بدیهی است، می‌گوییم این وجود بدیهی شما حتماً کلیِ «وجود بما هو وجود» هست و فلسفه بحث می‌کند که آیا در این موجودی که یافتید وجود اصیل است یا من آن؟

ببینید همین جا بحث‌های فلسفی پیش می‌آید چون فلسفه از موجود بما هو موجود بحث می‌کند. سپس در فلسفه بحث می‌شود که آیا موجود به آنچه من یافتم (وجود خودم) منحصر است یا بیش از آن هم هست؟ آیا آنها هم بدیهی هستند؟ می‌گوییم بدیهی هم هستند، اما دیگر به این امور علم حضوری ندارید؛ بلکه درک آن فطری است، نه وجدانی.

فطری یعنی مسئله‌ای که دلیلش با خودش است؛ یعنی قلم را بین انگشتان شما می‌گذاریم و فشار می‌دهیم و شما به وجود آن پی می‌برید؛ چراکه عقل می‌گوید عدم نمی‌تواند مؤثر باشد. پس همان‌طور که دیدید و آنچه که هست، آن است که موضوع فلسفه باید امری «بدیهی» باشد، اما هیچ کس نگفته و هیچ دلیلی هم ندارد که «بدیهی‌ترین» باشد.

*فرمودید کسی که فرد را شناخت، کلی را هم می‌شناسد. حال فرض کنید در رابطه با کسی که خودش را شهود می‌کند و تعین و تشخص خود را در می‌یابد، قاعدتاً فهم اینکه کدام‌یک از وجوهی که از خود می‌یابد به وجه خصوصیات شخصیه خود و کدامیک به حیث مشترک (عنوان کلی) بر می‌گردد به یک تأمل نیاز دارد.

تأمل غیر از فکر است. در معرفت‌شناسی گفته شده که معرفت به خود، اولین و نازل‌ترین و ابتدایی‌ترین معرفت است. یعنی هر انسانی می‌یابد که خودش هست. البته عده‌ای «أُوْلَـئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَـئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ» (اعراف/179) هستند و فکر می‌کنند همین بدن و چشم و گوش و بینی هستند. اما بالاخره هیچ کس در عالم نیست که نسبت به منِ خودش شک داشته باشد؛ ولی حقیقت ما چیست؟ خود ما هم که مدعی هستیم معرفتمان بیش از «اولئک کالانعام» است، هنوز نمی‌دانیم حقیقت نفس ما چیست.

*پس می‌فرمایید درک اصل وجود، مقدم بر درک از تشخص وجود است.

بله؛ یعنی اولین چیزی که در برخورد با یک شیء ناشناخته فهمیده می‌شود، هستی آن است. مرحله دوم، شناخت عوارض است که خصوصیات شناخته شود و آخرین مرحله، کشف حقیقت شیء است. پس وجود، در هرآنچه می‌فهمیم اولین فهم ما و ساده‌ترین فهم ماست.

*اساساً چرا شناخت موجودات به صورت کلی برای فلسفه مطلوبیت دارد؟

زیرا در شناخت جزئیات به آن قوانین کلی نیازمند هستید. وقتی می‌خواهید در مورد بدن انسان بحث کنید، باید این را بدانید که آیا جسم می‌تواند تغییر بپذیرد یا خیر؟ به این مباحث، سماع طبیعی می‌گویند، یعنی «اول مایسمع من الطبیعیات». در هستی‌شناسی هم همین طور است، یعنی اگر قبل از فهم استحاله اجتماع نقیضین، وارد مسائل جزئی شوید، دچار تزلزل می‌شوید.

*در ابتدای بحث فرمودید این دو نوع شناخت، به هم وابسته نیستند، هر چند ممکن است بر سرعت شناخت و عمق شناخت تأثیر بگذارد.

کسی «من» را به عنوان اینکه هستم، می‌شناسد؛ کسی هم من را به عنوان همین بدنی که دارم، می‌شناسد؛ فرد دیگری هم من را به عنوان موجودی که تمام هستی‌اش عین حاجت به یک موجود بالاتر است، می‌شناسد؛ هر سه اینها شناخت است. ولی این شناخت‌ها در یک رتبه از عمق نیستند.

*آنچه در تاریخ فلسفه اسلامی اتفاق افتاده این است که هر چه فلسفه جلوتر آمده، از شناخت جزئیات و به تعبیر دیگر، از علوم دیگر فاصله بیشتری گرفته است؛ به نحوی که در برهه‌ای، از طبیعیات و در عصر معاصر، حتی از علم‌النفس نیز دست شسته است. چرا این اتفاق افتاده است؟ و آیا این نتیجه عجز فلسفه اسلامی از جریان در عینیت نیست؟

نه؛ اینکه در طول تاریخ، توجه فیلسوفان به علوم دیگر کمتر شده است، لازمه توسّع علوم است که انسان با محدودیتِ در فرصت و عمر و ظرفیت نمی‌تواند به همه چیز برسد. لذا در زمانی که مسائل فلسفه کم‌تر بوده، فیلسوف فرصت ورود به دیگر علوم را داشته است. اما وقتی مسائل فلسفه و علوم زیاد شد، چنین فرصتی از دانشمندان سلب شد. در قدیم، طبیب در همه مسائل وارد می‌شد ولی الان متخصص چشم راست با متخصص چشم چپ فرق کند.

*چرا فلسفه مسیرش را به سمت توسعه شناخت جزئیات ادامه نداد؟

مثل این است که به یک دانشمند زمین‌شناس بگویید چرا شما نیامدید فلسفه بخوانید؟ هر کس در هر رشته‌ای که وارد می‌شود بر اساس ذوق و استعداد است و این‌قدر مسائل در آن علم هست که او را مستغرق می‌کند.

*سوال آخر اینکه فرمودید فلسفه یعنی شناخت موجودات به نحوی که عمومیت داشته باشد. آیا به غیر از انتزاع حیثیت عام، راه دیگری برای تأمین این شمول نیست؟ مثلا جناب آیت الله مصباح می‌فرمایند که رابطه موضوع مسائل و موضوع علم می‌تواند کل و جزء باشد. آیا ما می‌توانیم موضوعی را برای فلسفه در نظر بگیریم که ولو به صورت مجمل، «کل» همه موجودات باشد و موجودات را اجزاء این کل فرض کنیم که علوم، متکفل بحث از آن باشند.

نه؛ فلسفه هم از کلی و هم از کل بحث می‌کند. وقتی می‌گوییم فلسفه عام است، بدین سبب است که بعضی از مسائل فلسفه راجع به کل ـ رابطه کل و اجزاء ـ است و بعضی راجع به کل واحدٍ واحدٍ ـ رابطه کلی و جزئی ـ است. مثلاً در فلسفه، بحث است که آیا هستی، یک هستی است و موجودات مراتبی از آن هستند؟

این، حکم کل و جزء را پیدا می‌کند. یک احتمال دیگر این است که هستی افراد متکثر دارد؛ این، حکم کلی و فرد را پیدا می‌کند. هر دوی این باید در خود فلسفه حل شود. فلسفه باید به ما بگوید آیا کل عالم، یک کل است؛ یا کل عالم، افراد یک کلی‌ای هستند. این دو نظر در فلسفه مطرح است.

یک نظر می‌گوید وجود، یک فرد بیشتر ندارد و بقیه موجودات به همین یک وجود واحد شخصی موجودند. اینها بحث فلسفی است و کسی نمی‌تواند از قبل بگوید من می‌خواهم این طور فلسفه‌ای داشته باشم. مثل اینکه کسی بگوید من می‌خواهم یک فلسفه مادی داشته باشم. درست است که خیلی وقت‌ها انگیزه مؤثر است اما اگر دنبال حقیقت باشد، وقتی وارد فلسفه شد، فلسفه به او می‌گوید مادی باش یا الهی. فلسفه الحادی یا الهی نتیجه بحث فلسفی است، چنانکه اسلامی بودن یا غیر اسلامی بودن نیز نتیجه بحث فلسفی است. لذا کسی از قبل نمی‌تواند بگوید ما می‌خواهیم این فلسفه اسلامی شود یا غیراسلامی.

منبع:فارس

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین