عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم الحرام و ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند.
سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم الحرام و ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند.




مصطفی هاشمی نسب:

 

می روی و می بری همراه خود جان مرا

 

صبـــر کن بابا ببیـن حــال پریشــان مرا

 

در پی ات اهل حرم آئینه و قرآن به دست

 

می بری بـا خود دل خیمـه نشـینان مرا

 

ای عصای پیری ام، داری هلالم می کنی

 

بعد تو دشـمن ببینـد حــال حیــران مرا

 

قبل رفتن اندکی پیش دو چشمم راه رو

 

پر کن از قد رســایت قاب چشــمان مرا

 

در جواب تشنگی شد عایدم شرمندگی

 

گر چـه دیدی با زبانت کام عطشــان مرا

 

از فرس افتاده، سوی تو خودم را می کشم

 

آه بـابـا جــان ، ببیـن زانـوی لـرزان مرا

 

سوره های پیکرت پاشیده از هم وای من

 

پخش صحــرا کرده اند آیــات قـرآن مرا

 

عده ای کل می کشند وعده ای کف می زنند

 

تــا شنیـده دشمنت آوای افغـــان مرا

 

تا صدایش می کنم یک دشت پاسخ می رسد

 

زینبـم ، بنگـر علـی هـای فــراوان مرا

 

خون او را در تمام دشت جـــاری کرده اند

 

کربــلا را بــا تنـش آئیـنه کــاری کرده اند

 

امیر اکبر زاده :

گرچه هر لحظه تماشای تو شادم کرده است

 

دیدنت این‌بار دل را خانه‌ی غم کرده است

 

ای جوان! گفتم عصای دست پیری‌ام شوی

 

داغ تو پشت مرا مثل عصا خم کرده است

 

پای خود را می‌کشی بر خاک اسماعیل من

 

تیغ امّا در تن تو کشف زمزم کرده است

 

عده‌ای شمشیر... بعضی تیر... نیزه... دشنه... سنگ...

 

هرکسی از کینه هرچه شد فراهم کرده است

 

آن‌قَدَر بر پیکرت پیچیده ردّ زخم‌ها

 

راه را گم، چاره در این جمع درهم کرده است

 

زخم‌هایت یک طرف، زخم سر تو یک طرف

 

بغض نامت لشگری را «ابن ملجم» کرده است

 

تاب آوردم که بی‌تاب از عطش رفتی ولی

 

طاقتم را خنده‌ی بی‌جان تو کم کرده است

 

علی سلیمانی:

 

این باده بی شک سوی ساغر بر نمی گردد

 

زینب به لیلا گفت : دیگر بر نمی گردد

 

کودک نگاهش را به بابا دوخت با حسرت

 

پرسید : یا مولا ، برادر بر نمی گردد  ؟

 

با چشم های خسته اش بابا به کودک گفت :

 

اصغر ، بزرگی کن که اکبر بر نمی گردد

 

با طعنه اهل کوفه می گفتند : بی تردید

 

سالم از این میدان پیمبر بر نمی گردد  !

 

این رسم مردان خداوند است در میدان

 

برگشت اگر تن ، بی گمان سر بر نمی گردد

 

پیداست اسماعیل ِ  این میدان زمینی نیست

 

قربانی است و سوی هاجر بر نمی گردد

 

وقتی پسر پهلو شکسته مانده در میدان

 

یعنی پسر پهلوی مادر بر نمی گردد

 

آری جوان اهل رجز خوانی ست ، بی باک است

 

آری جوان از ترس خنجر بر نمی گردد

 

از لحن تکبیرش مشخص می شود این شیر

 

از گفتن الله ُ اکبر بر نمی گردد

 

لیلا ! علی تا روز آخر در رکابت بود

 

لیلا ! جوانت روز آخر بر نمی گردد

 

عارفه دهقانی:

 

ای نسخه ی برابر اصل پیمبری

 

آیینه ی محمد و بازوی حیدری !

 

ای بهترین محدثِ شبهای حادثه!

 

لب باز کن که شمس و قمر هست مشتری!

 

لیلا ، تب  تو را به جگر داشت یوسفم

 

داغ است در هوای تو بازار دلبری

 

قربان لحن پرسشی ات ای عصای دست!

 

" این راه, بر حق است..." خودت مطمئن تری!

 

ای اولین شهید بنی هاشم! السّلام

 

ای شهد تازه ای که رسیده و نوبری

 

***

 

چندیست رازهای مگو در زبانم است

 

گاهی بهانه ی بغلت ورد جانم است

 

لب باز کن...زبان به زبان گوش کن مرا

 

سیراب از معارف آغوش کن مرا

 

باور کن از تو تشنه ترم جان من !علی!

 

خاتم بنوش...آه! سلیمانِ من!  علی!

 

آرامتر برو...که به دنیای بعد تو

 

" اُفٍّ لکِ " بگویم از اینجای بعد تو

 

یا ایها العزیزِ دلِ مضطرِ حسین

 

یا ایهاالمزمّلِ خون پیکرِ حسین

 

از بین تیغ هلهله ها رهسپار شو

 

ای جان زخم خورده ی خاکستر حسین

 

حیَّ علی الغزل!  ...که نه... اینها رباعی اند!

 

این قطعه های روشن دور و بر حسین

 

هرجا نگاه میکنم از تو نشانه ایست

 

هستی و نیستی! نفسِ آخرِ حسین!

 

یک لحظه چشم باز کن ای رودِ جاری ام

 

ای چشمه ی جگر...علیِ اکبرِ حسین

 

لختی بخند و لخته ی لب را جواب کن

 

با بوسه ای محاسن من را خضاب کن

 

تسبیحِ دانه دانه ی من! جانِ بر لبم!

 

ای رازِ سر به مهرِ نفس های زینبم!

 

" عون و محمد"ش تویی و عشق بی حدش

 

اصلا عجیب نیست اگر بشکند قدش

 

آیینه کاری است سراپای قتلگاه!

 

دستِ عبا به دست بنی هاشم است...آه

 

هادی ملک پور:

 

ای که صدها غزل از هر نظرت می ریزد

 

می روی پای تو اشک پدرت می ریزد

 

می روی و دل بابا به تپش می افتد

 

دل شیدایی من پشت سرت می ریزد

 

رحم کن بر پدر محتضرت می میرد

 

آسمان بر سرم از این سفرت می ریزد

 

پشت دشمن ز رجز خوانی تو می لرزد

 

جگر از نعره ی هل من نفرت می ریزد

 

تیغ هرکس بخورد بر سپرت می شکند

 

خون هرکس که شده حمله ورت می ریزد

 

به سرت تیغ فرود آمد و از هم واشد

 

خون ز پیشانی قرص قمرت می ریزد

 

وای از آن دم که تو از اسب می افتی به زمین

 

گله ای گرگ ز هر سو به سرت می ریزد

 

چقدر نیزه به پهلوست خدا می داند

 

آنقدر هست که خون از جگرت می ریزد

 

صید صد نیزه و تیری کمی آرام بگیر

 

دست و پا گر بزنی بال و پرت می ریزد

 

جسم تو مثل خبر در همه جا پخش شده

 

بخش بخش از سر نیزه خبرت می ریزد

 

خواستم در بغلم گیرمت اما دیدم

 

پاره پاره تن زیر و زبرت می ریزد

 

تکه تکه به عبا می برمت اما حیف

 

به تکانی بدن مختصرت می ریزد

 

 

محسن رضوانی:

 

رُخش سبزه ست و مویش مشکی و لب:قرمز اُخرا

 

کأنّ المصطفی قد عادَ یـولَد مرّةً أخری

 

یـقـین روح مـحمـد رفـته در جسم علی اکبر

 

اگـر مـا می پذیرفـتیم مفهوم تناسخ را

 

هزاران خسرو و فرهاد و یوسف، می شود مجنون

 

همینکه زادۀ لیلا هویدا می کند رخ را

 

سپاه شـمرِکافرکیش، مات جلوه ی حُسنش

 

سوار اسب خود، وقتی نمـایان می کند رخ را

 

به جُرم چهره اش شد کشته یا اسمش؟ نمی دانم

 

نمی فهمیم علت را ... نمی یابیم پاسخ را

 

عطش، آتش شد اما با لب بابا گلستان شد

 

چنانـکه آتش نمرود، ابراهیم تارخ را

 

 

غلامرضا سازگار:

روایت است که روزی به مسجد کوفه

 

نشسته بود حضور پدر علی اکبر

 

یکی چو باغ گل و دیگری چو شاخۀ گل

 

یکی چو شمس فروزنده و یکی چو قمر

 

پدر نگاه به ماه رخ پسر می کرد

 

پسر به روی پدر داشتی هماره نظر

 

درآن میانه علی کرد خواهش انگور

 

ز سیّدالشّهدا آن امام جنّ و بشر

 

نبود موسم انگور تا ولیّ خدا

 

دهد ز مهر و وفا خوشه ای به دست پسر

 

در آن میانه خلایق نظاره می کردند

 

چگونه می شود آرام، آن نکو منظر

 

کنار مسجد کوفه درخت خشکی بود

 

که از گذشت زمانش نه برگ بود و نه بر

 

امام دست مبارک بر آن درخت نهاد

 

که شد ز معجز دستش دوباره سبز شجر

 

عیان به شاخه او گشت خوشۀ انگور

 

چه خوشه ای که همه حبّه های آن گوهر

 

به دست خویش ورا چید و دانه دانه نمود

 

نهاد در دهن پاک آن فروغ بصر

 

نخواست تا که عزیز دلش شود غمگین

 

برای خوشۀ انگور حجّت داور

 

فتاد بازم دلم یاد روز عاشورا

 

ز لحظه ای علی آب خواست ز آن سرور

 

ندانم آنکه به فرزند فاطمه چه گذشت

 

فتاد چون نگهش بر لبان خشک پسر

 

دو دیده تا رود و لب خشک و تن همه مجروح

 

صدای العطشش زد به قلب باب شرر

 

نبود قطرۀ آبی که تر کند لب او

 

کشید خجلت و آهش به اسمان زد سر

 

سرشک بود که از دیدۀ پدر می ریخت

 

گرفت نور دل خویش را چو جان در بر

 

دهان گشود و بگفتا زبان بیار علی

 

زبان نهاد علی در دهان خشک پدر

 

پدر مکید زبانی که بود چوبۀ خشک

 

پسر گرفت لبی کز سرشک بودی تر

 

نگاه زینب کبری به اشک چشم حسین

 

نگاه حضرت عبّاس بر علی اکبر

 

چو جان ز خویش علی را جدا نمود امام

 

تو گویی آنکه زدی مرغ روحش از تن پر

 

بگفت ای پسرم باز شو سوی میدان

 

که آب بر تو نگه داشته است پیغمبر

 

برو که منتظرت ایستاده اند سپاه

 

که پاره پاره شود جسمت از دم خنجر

 

برو که خواسته از من خدای حیّ و دود

 

تو پیش دیدۀ من مثل گل شوی پرپر

 

هزار حیف از آن مصحف شریف که شد

 

ورق ورق همه از تیر و نیزه و خنجر

 

کسی نبود که زخمی بر آن بدن نزند

 

دلی نبود که سوزد بر او در آن لشگر

 

هزار زخم به یک تن چگونه شرح دهم

 

هزار قاتل و یک کشته چون کنم باور

 

شنیده ام که سر نعش او کشید حسین

 

صدای یا ولدی هفت مرتبه ز جگر

 

خموش باش خدا را چه می کنی «میثم»

 

به قلب شیعه مزن بیشتر از این آذر

 

سید پوریا هاشمی :

 

بی عصا آمد عصایش را زمین انداختند

 

پیش چشمش مصطفایش را زمین انداختند

 

حل مشکل های هر پ‍یری جوانش می شود

 

آه این مشکل گشایش را زمین انداختند

 

بار دیگر بین کوچه پهلوی زهرا شکس‍ت

 

بار دیگر مجتبایش را زمین انداختند

 

دست بر روی محاسن داشت مشغول دعا

 

احترام ربنایش را زمین انداختند

 

این علی اکبر دگر صدها علی اصغر است

 

تکۀ آیینه هایش را زمین انداختند

 

بود آویزان مرکب نای افتادن نداشت

 

با کمر افتاد و پایش را زمین انداختند

 

نوبت کار جوانان بنی هاشم شد و

 

پیش بابایش عبایش را زمین انداختند

 

چند عضو پیکرش را از زمین برداشتند

 

چند قسمت از تنش را چند جا انداختند

 

مهدی علی قاسمی:

چقدَر تیر و سنان در تن اکبر مانده

 

خنده بر روی لب این همه لشکر مانده

 

بین این دشت تمام تن او پخش شده

 

هر طرف قطعه ای از پیکر اکبر مانده

 

اربا اربا شده آنگونه علی اکبر من

 

که از او در همه جا نفحه ی عنبر مانده

 

زانویم از رمق افتاد و زمین افتادم

 

کمرم تا شد از این داغ... شدم درمانده

 

به کنار بدنش خشک شده این بدنم

 

از علی اکبر من یک علی اصغر مانده؟!

 

خواستم بوسه زنم بر بدنش، آه...نشد

 

جای بوسه به تن این گل پرپر مانده؟

 

یاد اصوات اذانش جگرم را سوزاند

 

حسرت یک نگهش بر دل مضطر مانده

 

به روی پیکر او پیکر من افتاد و

 

خواهرم در بر من دست به معجر مانده

 

هرچه کردم بدنش بین عبا جمع نشد

 

به روی خاک از این تن دوبرابر مانده

 

کار من نیست علی را ببرم تا به حرم

 

زحمت بردن او دوش برادر مانده

 

خبر پر زدنش را برسانید حرم

 

چشم بر راهِ پسر دیده ی مادر مانده

 

رکن من رفت... چنین خم شدنم جا دارد

 

به خدا رفت ازین لشگر من فرمانده

 

محمد بختیاری :

 

عطر پیغمبر چنین در کربلا پیچیده است

 

یا نسیم موی اکبر در هوا پیچیده است

 

چرخش شمشیر او سر می دواند مرگ را

 

بین دشمن ذوالفقار مرتضی پیچیده است

 

بر زمین انگار ثارالله را پاشیده اند

 

بس که در هر گوشه ای بوی خدا پیچیده است

 

از تنش هر نیزه مقداری تبرک برده است

 

یا که بر هر نیزه قرآنی جدا پیچیده است

 

اسب او از بین دشمن سر درآورد و تنش

 

در قنوت نیزه ها چون ربنا پیچیده است

 

قد یک صحرا قد او قد کشیده ست و پدر

 

قسمتی از پیکرش را در عبا پیچیده است

 

هر که از خیمه رسیده سخت سردرگم شده

 

بس که ابعاد غم این ماجرا پیچیده است


منبع : شعر شاعر ، حسینیه ، اشعار ارسالی ، وبلاگ شاعران

 

 

 

 

 




ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین