۰۱ آذر ۱۴۰۳ ۲۰ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۶ : ۱۳
سید محمد جوادی:
نام تو را همینکه صدا میزند رباب
آتش به جان کرب و بلا میزند رباب
مثل دل پدر گلویت پاره پاره است
اما دوباره حرف شفا میزند رباب
شد سینه پر ز شیر؛ ولی شیرخواره نیست
مادر بیا که باز صدا میزند رباب
چون در خیال خویش بغل میکند تو را
بوسه به زخم حلق شما میزند رباب
زحمت برای مادر و خلعت برای غیر
دیگر نگو که ناله چرا میزند رباب
قلب سکینه از غم تو تیر میکشد
در هرکجا که حرف تو را میزند رباب
حسن لطفی:
تو و تاول و گرمی آفتاب
من و فکر دلشوره های رباب
لبت تا به هم تا به هم می خورد
تمامی لشگر به هم می خورد
زبان بسته ای یا ادب کرده ای
بمیرم برایت که تب کرده ای
زدم بوسه بر صورتت جمع شد
چرا اینقدر صورتت جمع شد
به دستان بابا عرق کرده ای
به جای عمو آب آورده ای
نفسهات هر لحظه کم می شود
سرت بر سر شانه خم می شود
به چاک لبت خشک شد خون تو
چرا مانده خون زیر ناخون تو
چرا گردن مادرت زخمی است
و یا گونه ی مادرت زخمی است
به لبهای خشکت زبان میزنی
زبان را به سقف دهان میزنی
تو گفتی و گهواره جنبان شدی
شنیدی که رفتم رجز خوان شدی
تو گفتی:که اهل حرم نیستی
تو شیری کم از اکبرم نیستی
پدر روی دوشت علم می کشم
عمو نیست، بار حرم می کشم
اگر پلکهایم تکان می خورد
زمین بر سر آسمان می خورد
مگر بعد عباس علمدار نیست
برایم به میدان زدن کار نیست
دَمِ دوٌم ذوالفقار علیست
دلت قرص باشد کنار علیست
خیال تو راحت از این کار زار
که من آمدم تا در آرم دمار
کمی صبر کن تا كه من پر كنم
کجا هست خیبر که خیبر کنم
تو گفتی و گهواره جنبان شدی
شنیدی که رفتم رجز خوان شدی
ببین دست غربت به زانو زدم
و خیلی برای لبت رو زدم
چه ها با تو این تیر ولگرد کرد
تمام سرت تا تنت درد کرد
نیاورده همراه خود شیر را
رها کن پر ساقه ی تیر را
تو را روی این سینه خواباند و ماند
تو را گرد خود تیر پیچاند و ماند
علی آرزویم بر آورده ای
سه دندان شیری در آورده ای
چنان ضربه ای روی حلقت نشاند
که یک لحظه گفتم سرت را پراند
شنیدم صدایی،دهانت شکست
گلو پیچ خورد استخوانت شکست
فقط از تو بیرون پَرِ تیر بود
تمام تو قدِ سرِ تیر بود
تو را بعد از این خنجر نی زنند
تو را با لهد بر سرِ نی زنند
قاسم صرافان:
تا طفلی می گه آب گریهم میگیره
من از اسم رباب گریهم میگیره
همیشه وقتی «بابا آب داد»و
میخونم تو کتاب گریهم میگیره
تا میبینم که بانویی به بچهش
میگه: مادر بخواب! گریهم میگیره
اگه مردی جلو روی عیالش
بمونه بیجواب گریهم میگیره
حساب تا میکنم آبی که نوزاد
مینوشه، بی حساب گریهم میگیره
گلوی طفل شش ماهه چقدره؟
میپرسم، از جواب گریهم میگیره
همین که مادرم دنبال چیزی
میگرده با شتاب گریهم میگیره
اگه دیدم زنی رد میشه ظهری
به زیر آفتاب گریهم میگیره
جنوب وقتی میبینم خانوما رو
با روبند و نقاب گریهم میگیره
نشون مستیه تو شعر اما
تا مینویسم شراب گریهم میگیره
به سقاخونه حساسه دل من
تو صحن انقلاب گریهم میگیره
تا طفلی گم شده باباشو میخواد
اونم با اضطراب ... از حال میرم
حسن لطفی :
هم افتاده از نیزه سرت نه
هم جا باز کرده حنجرت نه
اگر هم خواستی از نی بیافتی
فقط در پیش چشم مادرت نه
***
امان از چشمِ هرزه بین خولی
و از خون لخته های زین خولی
نداری طاقت کنج تنورش
برو هرجا نه در خورجین خولی
بگو زینب: کمی آرام بچه است
بگو با ازدهام شام، بچه است
کمی از چهره اش تغییر کرده
بگو با سنگهای بام بچه است
***
علی فردوسی :
زره پوشيده از قنداقه، بي شمشير مي آيد
شجاعت ارث اين قوم است، مثل شير مي آيد
به روي دست بابا آسمان ها را نشان كرده
چقدر آبي به اين چشمان بي تقصير مي آيد!
زبانش كودكانه است و نمي فهمم چه مي گويد
ولي مي خوانم از چشمش كه با تكبير مي آيد
به چيزي لب نزد جز آه از لطف ستم، اما
نمي دانم چرا از دست دنيا سير مي آيد!
جهاني را شفاعت ميكند با قطره ي اشكي
كه از چشمش تو گويي آيه ي تطهير مي آيد
الهي بشكند دست كماندار تو اي صياد
كه آهو برَه اي شش ماهه در نخجير مي آيد
چه زخمی خورده آیا بر کجای طفل شش ماهه!؟
كه با خون دارد از اين زخم بوي شير مي آيد!
مربع
بخواب اي كودكم، لالا...، كه سيرابت كند دشمن
بخواب اي كودكم، لالا...، كه دارد تير مي آيد
غلامرضا شکوهی:
به گاهواره ات ای هرم التهاب بخواب
تو خانه زاد غمی ، لحظه ای بخواب بخواب
تو را چو چشمهِ باران به دشت خواهم برد
بخواب در برم ای روح سبز آب بخواب
دوباره می کِشمت مثل عطر درآغوش
چو روح غنچه که جاری ست در گلاب بخواب
بخواب اگر تو نخوابی به خويش می پيچم
به روی شانه چو مويت به پيچ و تاب بخواب
تو در تمام فصول ای نجابت سرسبز
به زير خوشهِ تب دار آفتاب بخواب
اگر شقايق روحت تب بيابان داشت
چو من به وسعت رؤيای يک سحاب بخواب
بخواب اصغرم اين بار کاخ آمالت
به روی دست پدر می شود خراب بخواب
اگر سفینه خون شد تنت خدا يک روز
عذاب می دهد اين قوم را عذاب بخواب
به روح زرد بيابان قسم که اين خون ها
فکنده بر دلشان چنگ اضطراب بخواب
علیرضا لک:
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچ کس حدس نمی زد که چنین سر برسد
پدرش چیز زیادی که نمی خواست ، فرات
یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد ؟
با دو انگشت هم این حنجره میشد پاره
چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد
خوب شد عرش همه نور گلو را برداشت
حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد ؟
خون حیدر به رگش ، در تب و تاب است ولی
بگذارید به سن علی اکبر برسد
دفن شد تا بدنش نعل نبیند اما
دست یک نیزه برآن حلق مطهر برسد
شعله ور میشود این داغ دوباره وقتی
شیر در سینه بی کودک مادر برسد
زیر خورشید نشسته ، به خودش میگوید
تیر نگذاشت که آن جمله به آخر برسد
علی زمانیان:
اى تیغ همیشه بى خبر مى آیى
یك روز به شكل میخ در مى آیى
امروز تو شمشیرى و فردا قطعا
درقالب یك تیر سه پر مى آیى
***
یك مرتبه كم شتاب باشى خوب است
با قاعده با حساب باشى خوب است
فكر دل فاطمه نبودى اما
فكر جگر رباب باشى خوب است
***
اى تیغ همین قَدَر نمى فهمى نه
فرق پدر و پسر نمى فهمى نه
آن روز چه قدر گریه كردم گفتم
زن آمده پشت در،نمى فهمى نه؟
***
ماندم كه چرا تو با غضب مى رفتى
این گونه سوى شاه عرب مى رفتى
آن روز كه میخ بودى اما اى كاش
از پشت در خانه عقب مى رفتى
محسن حنیفی:
چه با وقار از آن ازدحام بر می گشت
نبرد تن به تنش شد تمام بر می گشت
عموی كوچك سادات حاجی عشق است
ز طوف صاحب بیت الحرام بر می گشت
دو تا حرم كه در آغوش یكدگر بودند
امامزاده به دوش امام بر می گشت
چه می شد اینكه به او قدری آب می دادند
كه طفلكی به حرم تشنه كام بر می گشت
سه شعبه آمد و بخت رباب برگرداند
پدر خجل شده سمت خیام بر می گشت
دوباره یك دو قدم سوی معركه می رفت
دوباره سوی حرم یك دو گام بر می گشت
چه می شد اینكه دعای رباب را بخرند
كه تیر آمده با احترام بر می گشت
سرش به سینۀ بابا، تنش به زیر عبا
چه با وقار از آن ازدحام بر می گشت
علی اکبر لطیفیان:
می شینه رو خاک خدا خدا میگه
گاهی وقتا حرفاشو به ما میگه
شبا وقتی یهو از خواب می پره
دستاشو تکون میده لالا میگه
***
آخه امروز تو کوچه گهواره دید
دست مادرای شام شیرخواره دید
صبح تا حالا با کسی حرف نزده
فکر کنم حرمله رو دوباره دید
***
حرمله گلشنمو ازم گرفت
گلِ رو دامنمو ازم گرفت
من اگه لالا نگم دق مکنیم
لالایی گفتنمو ازم گرفت
هادی ملک پور:
دوباره ولوله در لشگر عدو انداخت
کسی که فکر زدن بین گفتگو انداخت
همان که دست پدر شیر خواره را می دید
چرا نگاه به باریکیِ گلو انداخت؟
نشست و... تیر میان کمان گرفت و کشید
نشست تیر و سرش را ز رو به رو انداخت
امید بود حرم آرزو به دل نشود
میان این همه امید و آرزو انداخت
تو را حسین چه ناباورانه می نگرد
که بود غنچۀ او را زِ رنگ و رو انداخت؟
تو تشنه بودی و بابا فقط برای خدا
به قوم سنگدل رو سیاه رو انداخت
تو تشنه بودی و این خشکی لبت همه را
به یاد علقمه و قصه ی عمو انداخت
حسین خون گلو را به آسمان پاشید
سپس عبای خودش را به روی او انداخت
یه پشت خیمه همین دفن کردنش بس بود
به نیش نیزه عدو را به جستجو انداخت
خدا به گریه کنان تو آبرو بخشید
و آب بود که خود را از آبرو انداخت
مهدی مقیمی:
آمدم خیمه تا وداع کنم
دیدم از داغ آب می سوزی
بردم آبت دهم ولی دیدم
زیر این آفتاب می سوزی
کاش آبی شود مهیا تا
خجل از روی خواهرت نشوم
سعی کردم که وقت بردن تو
چشم در چشم مادرت نشوم
پشت سر را نگاه کن پسرم
جلوی خیمه ها رباب نشست
به امیدی که خیمه برگردی
آمد و زیر آفتاب نشست
من که طاقت ندارم ای گل من
که نگاهی کنم به پشت سرم
لیک حس می کنم که آمده اند
جلوی خیمه ها زنان حرم
گر چه ای کودکم نمی بینم
ذره ای رحم در دل اعدا
شاید این دفعه وضع ، فرق کند
کودک من توکلت به خدا
به رخ کودکم نگاه کنید
رنگ ، دیگر به روی طفلم نیست
کوفیان إرحمو بهذالطفل
قطره ای هم برای او کافیست
خودمانیم شیرخوارهء من
کاش از شاخه ات نمی چیدند
کاش پوشانده بودمت به عبا
تا گلوی تو را نمی دیدند
وقتی می آمدیم خواهر تو
با نگاهش مرا معذّب کرد
تا تو برگردی و بخوابی باز
عمه گهواره را مرتب کرد
تو بگو من چطور پاسخ این
یک حرم ، اضطراب را بدهم
عمه با من ، علی بگو که چطور
من جواب رباب را بدهم
این گلو مثل ساقۀ گل بود
قطع کردن ، تبر نیاز نداشت
کس نپرسید حرمله این طفل
به سه شعبه دگر نیاز نداشت
آه ، تصمیم ، واقعا سخت است
وای اگر تیر جابجا بشود
تیر را از گلو اگر بکشم
ترسم این است سر جدا بشود
عطش آرام کرده بود تو را
تاب حرکت نبود در بدنت
حرمله با سه شعبه باعث شد
بنگرم باز دست و پا زدنت
بعد از عباس ای علی اصغر
خیمه ها را تو زیر و رو کردی
از سرِ شانه ام گرفتی پر
هوس شانۀ عمو کردی
با دودستی که غرق در خون است
اشک خود را ز گونه پاک کنم
می برم پشت خیمه ها که تو را
با دل خون درون خاک کنم
شاید این طور دشمنان دیگر
رأس تو از بدن جدا نکنند
بین سرها سر تو را شاید
لااقل روی نیزه ها نکنند
لکن از قوم کوفی و شامی
می شناسم تمام را پسرم
تو برو تا دقایقی دیگر
وعدهء ما به نیزه ها پسرم
دوست دارم به سمت خیمه روم
تا شود عمه مرهم دردم
من فقط مانده ام عزیز دلم
با چه رو سمت خیمه بر گردم
مجید تال:
سعی دارد کودکش را در عبا پنهان کند
باید او تن را جدا ؛ سر را جدا پنهان کند
گریه ی اصغر ، صدای هلهله ، با تیر خود
حرمله باید صدا را در صدا پنهان کند
مشتی از خون علی را ریخت سمت آسمان
خواست تا جرم زمین را در هوا پنهان کند
با غلاف خنجری ، بابا پسر را دفن کرد
کربلا را خواست تا در کربلا پنهان کند
گیرم اصلا طفل خود را پشت خیمه دفن کرد
خنده های آخرش را در کجا پنهان کند..
علی اصغر ذاکری:
داری مقابل پدرت راه می روی
زیبائی تو را به تماشا نشسته است
تصویر دلبرانه ای از روی ماه تو
در چشم پیرمرد چه زیبا نشسته است
هر روز لحظه لحظه ی دامادی تو را
با خود هزار مرتبه تصویر می کند
لبخندهای ماحَضر سفره ی لبت
او را چقدر سیر نمک گیر می کند
تو فکر می کنی که عصای پدر شوی
حالا که روزگار دلش را ش ک س ت ه است
تو فکر می کنی که... ولی نه، نمی شود
حالا که تیر توی گلویت نشسته است
دارد به زیر داغ تو از دست می رود
کمتر به روی دست پدر دست و پا بزن
نزدیک تر شدی به خدا روی دست او
با حنجری بریده خدا را صدا بزن
بر روی خشکی لب بابا چکیده و
شرمنده کرده قطره ی اشک تو آب را
بعد از تو تا همیشه محال است سایه ای...
... در زیر چتر خویش ببیند رباب را
پرپر، بریده حلق، به خون غوطه ور، شهید
تقصیر عشق بود اگر اینچنین شدی
ای کهنه کارعاشق ِ شش ماهه! تا ابد...
... بر حلقه های اهل محرّم نگین شدی
علیرضا شریف:
خونابِ غم به سینۀ مادر نمی رسید
این تیرِ غیظ كرده اگر سر نمی رسید
دستِ كمی ز نیزۀ ابنِ اَنَس نداشت
بَد می بُرید، كاش كه تا پَر نمی رسید
یك قطره هم ز مهریۀ مادرِ حسین
یعنی به كامِ تشنۀ اصغر نمی رسید؟
خیلی نداشت فاصله تا خیمه ها پدر
می رفت هر چه باز به آخر نمی رسید
كاری نداشت غیرِ خجالت كشیدنش
زیرِ عبا سرش كه به پیكر نمی رسید
می مُرد در تحیُّرِ این داغِ دلخراش
زینب اگر به دادِ برادر نمی رسید
جز خنده هایِ سرخِ لب و چشمِ نیمه باز
تسكین بر آتشِ دلِ خواهر نمی رسید
نبضِ پدر شمارشِ معكوس می گرفت
نه، این گلو به بستنِ معجر نمی رسید
تیرِ سه شعبه جایِ همه سهم برده بود
چیزی به چشمِ حسرتِ لشكر نمی رسید
حقّی نداشت پشتِ حرم جستجو كند
ای كاش دستِ نیزه به اصغر نمی رسید
راحت به یك اشاره جدا می شد از بدن
این كار پس به منّتِ خنجر نمی رسید
قندِ عسل به خنده لبت باز كرده ای
در رقصِ باد دلبری آغاز كرده ای
با جبرئیلِ نیزه به معراج رفته ای
كوچكترین پیمبرم اعجاز كرده ای
این روزها برای خودت اكبری شدی
مادر مرا چقدر سرافراز كرده ای
آغوشِ من برایِ تو بهتر ز نیزه نیست؟
بالا نشسته ای و به من ناز كرده ای
آرامش تو بُغضِ مرا سرخ می كند
سوز دلم به ناخن غم ساز كرده ای
بر دستِ بینِ سلسله ام غصه خورده ای
همدردیت هر آینه ابراز كرده ای
در بُهت برده ای همگان را كه با سه پر
در آسمانِ قافله پرواز كرده ای
سید محمد جوادی:
خندیدی و شکستم و عالم خراب شد
سهم تمام ثانیهها اضطراب شد
تیری رسید و صحبت من ناتمام ماند
گفتم که آب؛ تیر برایم جواب شد
تیری رسید حنجرت آتش گرفت و بعد
از آتش گلوی تو قلبم کباب شد
تصویر حلق پارهات ای کودک شهید
در چشمهای دخترکی تشنه قاب شد
آنجا که موجموج دل آب سنگ شد
آنجا که فوجفوج دل سنگ آب شد
تیری رسید و هستی من را به باد داد
آهنگ من بریده بریده «رباب» شد
وحید قاسمی:
چشمهایت به کربلا فهماند
مست بودن به قیل و قال که نیست
ظهر روز دهم نشان دادی
مرد بودن به سن وسال که نیست
یل شش ماهه ای،عجیب که نیست!
نوه یِ حیدری، جگرداری
بی جهت حرمله سه شعبه نساخت!
با عمو می پری،جگرداری
گریه هایت برای آب نبود
پدرت را غریب می دیدی
تا که پلک تو را عطش می بست
خواب شیب الخضیب می دیدی
حنجرت را بهانه می دیدند
بغض ِشان جنگ با علی دارد
کوفه با دیدنت هراسان گفت:
چقدرکربلا علی دارد!
خورجینی که درخیالِ خودش
سود خلخال ها کلان تر بود
ازهیاهویِ نیزه ها فهمید
از پدر هم سرت گران تر بود
رفتی از نیزه سر درآوردی
بین سرها،سری درآوردی
ناقه ی عمه را حجاب شدی
وقتی ازسایه معجر آوردی
سید هاشم وفایی:
چه رازی به میقات خون دیده ای تو
که از طفلی احرام پوشیده ای تو
توئی آخرین ماه رخشندۀ من
که در این شب تار تابیده ای تو
به سرخی خون گلوی تو سوگند
به طفلی خدا را پرستیده ای تو
چه غم گر که گلچین تو را کرد پرپر
گل از باغ فیض خدا چیده ای تو
ز چشمم چرا چشم خود بر نداری
چه در چشمۀ چشم من دیده ای تو
ز سوز عطش لحظه ای را نخفتی
در آغوش من از چه خوابیده ای تو
همه لاله ها در غمت گریه کردند
ندانم به روی که خندیده ای تو
برای سؤالت جوابی ندارم
زمن آنچه با خنده پرسیده ای تو
قسم بر وفائی که داری، زخونت
به دین خدا جلوه بخشیده ای تو
محمد جواد پرچمی:
هرکس برای توبه محکم نیت نداشت
اشک و دعای نیمه شبش کیفیت نداشت
شیطان ز شش جهت طرفم حمله میکند
یارب کمک عبادت من امنیت نداشت
من مستحق مغفرت اصلا نبوده ام
بخشید، چون برای خودش خوبیت نداشت
جان خودم که همت من عبد بودن است
اما چه سود نیت من فعلیت نداشت
آن عاشقی به قرب خدایش رسید که
کاری به کار جمعیت و کمیت نداشت
آن کثرتی خوش است که خلوت بیاورد
اهل سحر، کمیل علی جمعیت نداشت
افطار من به فکر فقیری نبود وای
خاکم به سر که روزه من ماهیت نداشت
دل را به سمت مقصد خوبی نمی برد
آن عالمی که جلوه ربانیت نداشت
با چند التماس دعا گیج میشود
در سیر خویش عابد اگر ظرفیت نداشت
در سرگذشت حر ریاحی برو ببین
صاحب نفس نمی شد اگر تربیت نداشت
مدیون گردگیری یار است این دلم
بین غبار آینه شفافیت نداشت
من با علی به بندگی ام فخر می کنم
که جز علی عبادت حق تولیت نداشت
در اصل کعبه تا به ابد ملک حیدر است
وقتی نجف به غیر خدا ملکیت نداشت
من بی حسین سوی خدا هم نمی روم
بی روضه ذکر و ادعیه جذابیت نداشت
**
کف می زدند دور و بر حرمله سپاه
شش ماهه را زدن به خدا تهنیت نداشت
رو زد حسین حرمله اما سه شعبه زد
این نانجیب ذره ای انسانیت نداشت
مظاهر کثیری نژاد:
"تنت به ناز طبیبان نیازمند" شده
"وجود نازکت آزرده ی گزند" شده
رسید کوفه به جایی که پایه ی ظلمش
به سهم خواهی از این شیر خوار بند شده
به روی دست ، پدر می دهد تو را از دست
پدر دوباره پسر داد و ارجمند شده
تو آخرین نفر از لشکری و بعد از تو
میان لشکر دشمن بگو بخند شده
تو را به نیت قلب حسین تیر زدند
اگر چه زخم تن او هزار و اند شده
فشار مادرت افتاد تا سرت افتاد
...و هر چه شوری دریاست آب قند شده!
فقط به جرم "علی "بودن است اینگونه
هر آنچه را که مقاتل نوشته اند شده
علی اکبر و سقا و قاسم و... حالا
کسان تو هدف هرچه ناکسند شده
اگر که "خون خدا" زاده ای بنابراین
تمام خون تو سمت خدا بلند شده
منبع : وبلاک شعر علی اصغر(ع) ، شعر شاعر ، حسینیه و اشعار ارسالی